فاطمه
نزدیک اذان مغرب بود.دخترم را آماده کردم و راهی مسجد شدیم.
نزدیک مسجد که شدم،خانم های مسن همسایه، روی پله های مسجد نشسته بودند و باهم، حرف می زدند.
با همگی آنها سلام و احوالپرسی کردم.
منم منتظر بودم که آنها بلند شوند و داخل بروم.
متوجه شدم یک خانم مسن محو دخترم شده.
صداش می کرد و می گفت:«فاطمه خانم،چه دختری،روسری هم سرش کرده»
خوشش آمده بود،چند دفعه ی دیگر نامش را صدا می زد و با او حرف می زد.
با هربار صدا زدن نام دخترم، یک حس خیلی خوبی به من منتقل میشد.
رفتم به زمانی که، تصمیم گرفته بودم نام دخترم را فاطمه بگذارم و کسانی که مخالف بودند، همگی نظرشان این بود که«این همه اسم فاطمه دور واطرافت هست، یک نام دیگری انتخاب کن.»
و من در جوابشان،می گفتم:«هرکسی در خانه خودش یک فاطمه دارد،و من هم می خواهم در خانه خودم یک فاطمه داشته باشم.»
✍️طاهره عابدی
فرم در حال بارگذاری ...