حاج قاسم های فردا
ارسال شده در 26ام دی, 1398 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, روایتهای مادرانه, تجربه زیسته
صدای گریههایش را که شنیدم، به سرعت خودم را به بیرون از آشپزخانه رساندم و با چشمانم پسرک را رصد کردم. این ادا و اطفارش برایم جدید بود. دستمال کاغذیای جلوی بینیاش گرفته بود وبه صفحهی تلویزیون نگاهی میانداخت و از خودش صدای گریه در میآورد. چشمم را از روی پسرک برداشتم و به تلویزیونی که صدایش قطع شده بود خیره شدم. عکس و فیلمهای حاج قاسم را نشان میداد.
قربان صدقهی ریختش رفتم که اینچنین از ما تقلید میکرد. انگار فهمیده بود که من و پدرش به حاج قاسم ارادت داریم و او هم با این گریهیهای ساختگی کودکانهاش به من فهماند که او هم شرایط را درک کرده است.
یک لحظه بغض کردم و رو به روی عکس سردار ایستادم و گفتم: سردار دعا کن تا پسرم یکی از حاج قاسمهای فردایی نه چندان دور باشد.
فرم در حال بارگذاری ...