قفس هايي رو به خيابان
قفس هايي رو به خيابان
تمام زيبايي هاي شهر براي ما خلاصه شده پشت نرده هاي بالكن، دخترك پارچه ي محافظ نرده ها را كنار مي زند و با يك نگاه پر از بغض فوتبال پسر بچه هاي محل را مي بيند، و من ناراحت از اين كه كسي هم بازي او نيست هميشه زندگي در اپارتمان برايم بي روح ترين زندگي ست، نه مي توان با صداي بلند صحبت كرد و نه مي توان مهماني هاي بزرگ گرفت تازه ناخوشايند ترين كارهاي همسايه ها اين است كه اصلا دوست ندارند حتي يك سلام خشك و خالي به آدم كنند چه برسد به احوال پرسي، حتي موقع جلسه هاي ساختمان هم كسي حاضر نيست توي پاركينگ جمع شود و همه تلفني با مدير ساختمان صحبت مي كنند.
دلم براي خانه ي كوچكمان كه يك حياط فسقلي داشت تنگ شده، انقدر كوچك بود كه وقتي موتور را داخل حياط مي گذاشتيم ، بايد خودمان را صد دور ميپيچانديم تا از در رد بشويم، آنجا كوچك بود اما بركت و آرامشش براي من خيلي بيشتر از اينجا مي ارزيد، هميشه سر ظهر كه مي شد جوجه كوچولوي ياكريم وسط راه پله هاي ما ظاهر مي شد، حيوونكي يك چند روزي بود كه پرواز را ياد گرفته بود اما معلوم بود از آن جوجه تنبل هاست،
يادشان بخير اما ياكريمي كه به تازگي داخل بالكن توي سبدمان لانه كرده و روي تخمش نشسته دل خوشي اين روز هاي من و دختركم است، خدايا اين دل خوشي هارا براي ما زيادتر كن.
به قلم سیده مهتا میراحمدی
نظر از: مریم [عضو]
چقد خوب گفتی :)
فرم در حال بارگذاری ...