كاميون آرزوها
يادش بخير وقتي دختربچه بودم هرسال عيد، با كاميون سبز پدرم راهي مشهد مي شديم، اتاق خوابمان پشت كاميون بود و رستوران مان برنجي بود كه مادرم روي شعله هاي كوچك پيكنيك مي پخت، چقدر آن روزها شيرين بود نه ولخرجي اي دركار بود نه فيس و افاده اي، اما حالا چشم تو هم چشمي جاي همه اين ها را گرفته….
به قلم: سيده مهتا ميراحمدي
فرم در حال بارگذاری ...