همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • « كاميون آرزوها
  • ديگر اسفند هم از پس دلم بر نمي آيد... »

پنجشنبه هاي قديم...

ارسال شده در 24ام اسفند, 1396 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, روایت‌های مادرانه

يادش بخير دورهمي هاي اخر هفته، خانه مادربزرگم، وقتي دم غروب مي شد كنار پنجره، نزديك راه پله هاي زيرزمين، منتظر آمدن عمه و بچه هايش مي ماندم، هميشه پنج شنبه ها خانه مادربزگ بوديم، مادربزرگ كلي برايمان خوراكي مي آورد و آقاجون هم با لهجه طالقاني از خاطراتش مي گفت، من هم دست و پا شكسته حرف هايش را مي فهميدم، ديشب دوباره همه آن خاطرات از مقابل چشمانم گذشت، اين بار دورهمي اخر هفته بعد از سال ها…. اما ديگر نه خانه ما انجا بود نه خانه عمو و نه آقاجون…
زنگ در را زديم، نشستيم و حال و احوال كرديم، به عكس هاي روي ديوار خيره شدم، عكس هاي قديمي اي كه آدم هاي داخلش ديگر وجود خارجي نداشتند و مادربزرگ با خاطراتشان زندگي مي كرد، به اتاق رفتم تا چادرم را عوض كنم، گنجه هاي قديمي اي كه مادربزرگ همه خرت و پرت هايش را انجا مي گذاشت توجهم را جلب كرد، زيرلب، لبخندي زدم و ياد آن روز ها افتادم كه با نوه هاي ديگر دنبال كليد هايش مي گشتيم تا در آن هارا باز كنيم و از محتويات داخلش باخبرشويم، خلاصه همه خانه برايم سرشار از خاطرات قديمي بود، خاطراتي كه ياد كردنش، هم باعث خوشحالي بود، هم باعث ناراحتي.
موقع شام براي كمك، همه به آشپز خانه رفتيم، هركس كاري انجام مي داد،مادربزرگ هم كنار ديگ منتظر ديس ها بود، من هم به خاطر عذر موجهم كنارش نشستم، زيرلب در گوشم گفت:(( توي خونه براي هفته بعد كه مهمان هاي شوهرت زياد رفت و امد مي كنند برنج دارين؟ منم بالبخند گفتم: اره داريم اما بدون معطلي گفت ده كيلو برنج برايت مي گذارم و با ماشين بابات برايت ميفرستم، موقع رفتن هم روغن محلي يادت نرود، )) از همان اول دست و دلباز بود،جايي براي اعتراض هم وجود نداشت چون هيچ وقت كسي نمي تواند به او نه بگويد، من هم در جوابش لبخند زدم و تشكر كردم. خلاصه سفره را چيدند،همه سر سفره بعد از سالها دوباره كنار هم نشستيم و غذا خورديم و حرف زديم، خانم ها سمت راست سفره، آقايون سمت چپ، مادربزرگ هم بالاي سفره، چقدر ديدن اين صحنه براي همه دلنشين بود، اما كم كم آخر شام بغض گلوي همه را گرفت، جاي خالي آقاجون كه بالای سفره می نشست و اخر شام دعاي سفره را مي خواند بسيارخالي بود، اينبار ما براي او دعا كرديم و فاتحه خوانديم و با يادش دورهمي را كامل كرديم..

 

پ ن: اين مطلبم رو يك ماه پيش قبل دنيا اومدن پسرم نوشتم.

به قلم سيده مهتا ميراحمدي

دورهمی پنجشنبه هاي قديم

نظر از:  
  • منجی
  • مهدی

سلام ایرانگردی را خیلی دوست دارم ولی هیچگاه جز صدا وسیما بهره از آن نگرفتمو موفق باشید

1397/01/18 @ 15:18


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس