مادرانه
به پیشنهاد همسرم برای این که حال و هوایی عوض کنیم تصمیم گرفتیم نزدیک زمین های اطراف خانه مان قدم بزنیم…
چون آماده شدن من ممکن بود طول بکشد از همسرم خواستم که زودتر حرکت کنند پس دختر و پسر کوچکم همراه پدرشان راهی شدند. و پسر بزرگ ترم ماند که با من بیاید.
وقتی آماده شدم زدیم بیرون و خودمان را به همسرم رساندیم. همان موقع دخترم با دیدن من از پدرش جدا شد و درخواست بغل شدن کرد، من با کلی خستگی که داشتم درخواستش را پذیرفتم.
در بین مسیر به درختان پسته که در حال آماده شدن برای گرده افشانی بودن رسیدم و به پسرم نشان دادم که در کنج ذهنش این حرف را از من داشته باشد و بار علمیش بیشتر شود.
پسر کوچکم از عنکبوت ها سوال کرد که آیا آن ها مورچه بزرگ را هم می خورند؟ جوابش را دادم، بله عزیزم …مورچه کوچک یا بزرگ ندارد. چنان ذوق کرد که برای داداش بزرگترش، توضیح می داد، بماند که برادرش سر به سرش گذاشت و می گفت حتی ممکن است تو را هم بخورد…
خیلی دوست داشتم بیشتر در مورد چیزهایی که میبینند باهم حرف بزنیم،ولی دختر کوچکم این اجازه به من نمی داد،حتی در حد نشستن بر روی زمین که کمی استراحت کنم. پس تصمیم گرفتیم برگردیم.علاوه بر خستگی من ،هوا هم بارانی بود.
من فقط توانستم در راه بازگشت یک عکس از زمین کشاورزی بگیرم. ولی به خودم گفتم شاید خستگی من چند برابر شد ولی حال خوب بچه هایم ارزشش را داشت…
✍️خانم عابدی
فرم در حال بارگذاری ...