از اعماق کرونا
صدایش بلند بود، اما گوشهایش سنگین. حتما بایدجلوی رویش میایستادی تاخیالش راحت شود، کسی هست.
پیرزنی 90ساله با موهای حنایی که از ماندن در بیمارستان خسته بود.
گفت:«به دخترم گفتی تخم مرغ عسلی بیاره برام. باید بخورم خونم خشک شده.» گفتم:«مامان جان نمیتونی بخوری». لجبازیهای کودکانهاش هر نیم ساعت بند میشد به یک چیز.
تخممرغ، آب هویج، شمعِ روشن، گل و چند چیز دیگر. دخترش از عادت هرروزهاش به اینها برایمان گفت.
تختش نزدیک در بود و من از توی چارچوب در نگاهش میکردم.
میگفت:«من مریض نیستم، بیخود من رو اینجا آوردند. میدونی چرا از من فرار میکنند؟» با لبخند گفتم:« ما مریضیم به خاطر سلامتیت نمیآییم جلو، دعا کن خدا شفامون بده» با خیال راحت چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
بعد از آن کمتر صدایمان کرد. امید به زندگی را با طبع لطیفش شمع، گل و پروانه برایمان به تصویر کشید.
فرم در حال بارگذاری ...