مامان قهرمان من
دفترچهی خاطراتش از اتفاقاتی که این روزها آزرده خاطرش کرده پر شده است. کلافه دفترش را گوشهای پرت میکند و بیاختیار به صفحه تبلتش که عکس مادرش را پسزمینهاش گذاشته نگاه میکند. ساعت از پنج گذشته. صدای جیغ و داد پسر همسایه را میشنود که به پدرش میگوید:« بابا توپم رو یادت نره بیاریا تو راه میخوام باهاش بازی کنم»
اینروزها مهمان ناخوانده عزیزجان شده است. دو هفتهای میشود که مادر را ندیده و در حد چند دقیقه حال و احوال با او صحبت کرده است.
به مادرش قول داده که قوی باشد و هر حرفی را که در دلش سنگینی میکند توی دفترچهاش برای خدا بنویسد. «خدایا امروز که با مادرم صحبت کردم صداش از روزهای دیگه خستهتربود. فکر کنم بیمارستان شلوغ بوده و کارش زیاد شده. خدایا مگه همه نمیگن که تو خونه بمونیم، تا ویروس کرونا شرش کم بشه، پس چرا همسایه عزیز جون اینا داشتن میرفتن مسافرت؟ پس من مادرم رو کی میتونم ببینم؟؟ خیلی دلم براش تنگ شده دلم میخواد برم خونه خودمون و باز کنار مامانم باشم اخه خداجون من مامانم رو خیلی دوست دارم اون یه قهرمانه. خدایا مراقب مامان قهرمانم باش.»
,✍?به قلم: سیده مهتا میراحمدی
فرم در حال بارگذاری ...