همسايه ي جديد
چند شبانه روز بود، كه صداي پارسهاى نخراشيده ات از كوچه به گوش ميرسيد.تا اينكه پناهگاهت را پيدا كرديم.
همسايه ى محترممان كه به تازگي خانه اش را كوبيده و آپارتماني نو بنا كرده است، ساختمان نيمه كاره را فعلاً به تو بخشيده است.
درب حصاري هم كه براي تو باز است. بهانه اي ميشود، تا در كوچه به راحتي قدم برداري.
موجود سر به زيري نبودي كه همسايه ها شكايتت را پيش صاحبخانه بردند و ايشان هم توجه و اعتنايي نكرد.
تا اينكه رسيد به ماجراي آن شب و پررو بازي در آوردي و ميخواستي وارد خانه ما بشوي.
من از همه جا بيخبر نميدانستم كه عاشق قايم باشكي بي خيال از همه جاهمين كه در را باز كردم ديدم آمدي به سمت در خانه ي ما و همينطور جيغ فرابنفش بود كه از من ساطع ميشد قلبم را به دهان مباركم آوردي و نزديك بود جان به جان آفرين تسليم كنم. همسر جان را نگو كه نمي دانم چطور پله ها را پايين آمد تا خودش را به من برساند و بفهمد چه بر سر من آمده است.و علت جيغ و فرياد چيست؟
آخر ميهماني رفتن هم آدابي دارد اگر نميداني بگو تا صاحب محترمت يادت دهد.
تا كه ديدي اوضاع مناسب نيست فرار كردي وسريع به خانه برگشتي همسرجان هم به دنبالت ميدويد.
كمي كه حالم بهتر شد ديدم همسر جان با كارگر ساختمان جروبحث ميكند كه چرا سگ را نميبندي تا مردم زهره ترك نشوند و … .
كارگرهم سريع با مالك تماس گرفت وي هم خودش را رساند.
حالا كه آمده بود ميگفت:"من براي رضاي خدا به اين حيوان پناه دادم.شما رضايت مي دهيد حيوان آواره شود".
ما هيچ ما نگاه… .
ولي خدا روشكر كار ساز بود و راه ورودت به كوچه رابستند.
من هم هربار با نگاهي پيروز مندانه از كنارت رد ميشوم.
اگر حقيقت را بخواهي دلم خنك شد.
فرم در حال بارگذاری ...