همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 35
  • 36
  • 37
  • ...
  • 38
  • ...
  • 39
  • 40
  • 41
  • ...
  • 42
  • ...
  • 43
  • 44
  • 45
  • ...
  • 48

روضه مسلم

ارسال شده در 31ام شهریور, 1396 توسط لاله سرخ در بدون موضوع

ارام ارام اشک می‌ریخت و هق هق می‌کرد، پهنای صورتش خیس اشک بود و بغض راه گلویش را بسته بود، کاسه‌ای آب به دستش دادند، با نگاهش قطره خونی که داخل آب افتاد را دنبال کرد، باریدن چشمانش بیشتر شد.به آرامی گفت:” دلت به حال کودکانت می‌سوزد.”
لبان خشکش را برهم زد و گفت: اگر دلتان برایم سوخت به حسین(ع) بگویید به کوفه نیاید.
#روضه_نوشت

نظر دهید »

عشق کتاب

ارسال شده در 23ام شهریور, 1396 توسط لاله سرخ در تجربه زیسته

آن روزها پدر جوان و دیپلمه من کارگری بیش‌تر نبود، ولی از چندرغاز حقوقی که به او می‌دادندمقدار ناچیزی را پس‌انداز می‌کرد و با آن برای بچه‌ها کتاب می‌خرید. پدر عاشق مطالعه و درس خواندن بودو بر عکس خیلی از پدرهای هم رده‌اش بچه‌ها را ترغیب می‌کردتا با عشق درسشان را بخوانند. روزهایی که پدر در خانه بود دستم را می‌گرفت و با هم به کتابفروشی می‌رفتیم. دوست داشت که ما را هم مثل خودش کتابخوان ببیند. هر کتابی که دلمان می‌خواست برایمان تهیه می‌کرد. بعضی اوقات هم خودش کتابی می‌خرید و بعد من را روی پاهایش می‌نشاند و کتاب را با هم ورق می‌زدیم و می‌خواندیم و حرف می‌زدیم و به قول امروزی‌ها عشق‌ می‌کردیم. هر سال که ماه مهر و فصل درس‌خواندن شروع می‌شد با پدر کتاب‌های درسی نو را سلفون می‌کشیدیم و ورق می‌زدیم و بعد هم سفارش پدر که می‌گفت: “بابا مواظب کتابا باش که خراب نشن، یواش یواش ورق بزن” برای من شروع سال تحصیلی یعنی پیچیدن بوی خوش کتاب در خانه بود و هنوز هم بعد از گذشت سالها این عشق درس‌خواندن و مطالعه کردن در من خاموش نشده است.
#خاطرات_مدرسه

نظر دهید »

حتی تابستان

ارسال شده در 20ام شهریور, 1396 توسط پیچک در بدون موضوع

 

 پنجم ابتدایی را که تمام کردم؛ با ترس و لرز ولی مصمم ، رفتم پیش مامان و گفتم:« من دیگه مدرسه نمیرم!» توقع داشتم مامان که یک زن بی سواد روستایی است با من همراهی کند و لی لی به لالایم بگذارد ولی مامان فهمیده تر از آن بود که فکرش را میکردم. با خونسردی جواب داد:«بی جا میکنی!» جسورانه گفتم:« نمیخوام! خسته شدم، سواد من که از شما بیشتره، خوندن و نوشتنم که بلدم، دیگه واسه چی باید برم مدرسه؟! میخوام بمونم خونه!» مامان خودش را اذیت نکرد و به جای کل کل کردن با دختر باهوش نادانش گفت:«باشه، نرو!»
میدانستم اجازه نمیدهد و گیرم که اجازه بدهد چه جوری باید بابا را راضی میکردم که دیگر درس نخوانم؟! با این خیال باطل، دلخوش بودم که مامان اجازه داده مدرسه نروم؛ اما همین که مهر از راه رسید بی اینکه مامان یا هیچکس دیگری زورم کرده باشد، عطر فصل مدرسه، بوی کاغذ و کیف و کفش نو، مرا پشت آن نیکمت های چوبی کهنه و پر از کنده کاری های ناشیانه کشاند.
حالا سالها از آن روزها میگذرد، پسرم به کلاس چهارم دبستان میرود،حرفایی میزند شبیه حرفهای آن روز من! جز لبخند، هیچ جوابی نمیدهم. امتحان دارم. دیگر مثل سابق شاگرد ممتاز نیستم ولی عاشق درس و مشق و کتاب و مطالعه ام؛ عاشق دانستن، عاشق فهمیدن! حالا ، تمام طول سال درس دارم حتی تابستان، اما دیگر خسته نیستم.

خاطرات مدرسه دبستان نیکمت
نظر دهید »

خاطره ی دم مهری

ارسال شده در 18ام شهریور, 1396 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, روایت‌های دخترانه

وقتي ديروز در جشن فهميدم كه حوزه از ٢٥ شهريور شروع مي شود انگار اب يخي روي سرم ريختند و ياد ناراحتي هاي اخر تابستاني دوران مدرسه دلم را زد ، كلا هميشه تابستان و تعطيلات را دوست داشتم چون مي توانستم از دغدغه هاي حفظ زيست و فرمول هاي زشت فيزيك راحت باشم، حتي تمرين هاي تئاتر بي دردسرتري داشتم چون ديگر لازم نبود شب به زور خوردن كلي قهوه بيداربمانم و براي امتحان زيست فردا درس بخوانم، چقدر از درس هاي رشته تجربي بدم مي آمد، اما به اجبار ٤ سال دبيرستان را خواندم و ديپلمم را هم گرفتم و كنكورش را هم دادم، آن سال ٣ كنكور دادم ((تجربي، زبان، هنر)) جالب اينجا بود رتبه كنكور هنرم با اينكه زياد درس هاي تخصصي اش را نخوانده بودم بهتر بود، اما كلا دوست داشتم رشته كامپيوتر بخوانم و دانشگاه هم همين رشته را تخصصي ادامه بدم و كلا مخ بشوم، هنر را هم براي تئاترش دوس داشتم، سال دوم دبيرستان كه خانواده اجازه ندادند كامپيوتر بخوانم، و حتي نگذاشتند اوايل سال رشته ام را به معارف تغيير بدم از روي اجبار تجربي خواندم و حيف ٤ سال جواني ام که بدون داشتن هیچ علاقه ای به درس گذشت و 4 سال طلایی زندگی ام که آینده ام را می ساخت یک شب همه اش برباد فنا رفت، ديگر كلا مهر تا خرداد از مدرسه فراري بودم اخرين نفر وارد كلاس و اولين نفر از در مدرسه خارج مي شدم، تازه بدون هیچ غیبتی، همان ابتدا که میخواستم تعیین رشته کنم، هدایت تحصیلی ام اولین اولویتم را فنی و حرفه ای زده بود، چون بیشتر مهارتم توی کارهای فنی و تجربی بود و از درس های خسته کننده مثل فیزیک و زیست واقعا بی زار بودم حتی از معلم هایشان هم فراری بودم ، بعد پیش دانشگاهی ام چون به علاقه اولم کامپیوتر نرسیده بودم تصمیم گرفتم به سمت علاقه دومم بروم و بیخیال رتبه و دانشگاه شدم و حوزه را انتخاب کردم البته همسر طلبه شدن هم حوزه رفتن را بيشتر مي طلبيد، خلاصه ماه عسل من هم رفتن به حوزه شد آن هم با چاشني صرف و فقه اش

به قلم سیده مهتا میراحمدی

خاطره ی دم مهری
نظر دهید »

سرنوشت

ارسال شده در 16ام شهریور, 1396 توسط لاله سرخ در داستانک

ما را سوار قایق های کوچکی کردند، من روی پاهای مادر نشستم و محکم او را در بغل گرفتم. نمی‌دانم چند روز توی راه بودیم، ولی این مدت خیلی اذیت شدیم، غیر از گرسنگی و تشنگی، طوفانهای دریا و آفتاب سوزان امان همه را بریده بود. از دور خشکی‌ها پیداشد، مادر لبخندی بر لبان خشکش نشست و گفت : بالاخره رسیدیم. فکر می‌کردم که دیگر مصیبتهایمان تمام شده و می‌توانیم در یک شهر دیگر به دور از آزار و اذیت لباس قرمزها زندگی کنیم. از وقتی یادم است همه از دشمنی بوداییان با ما مسلمانان می‌گفتند. جنایت‌هایشان را زیاد دیده بودم، پدر و برادرم را آنها سوزاندند، دختر همسایه را که مثل من شش ساله بود و همبازی من بود زیر پاهایشان له کردند و کشتند. مادر می‌گفت ما را به جرم مسلمان بودن می‌کشند. تا بحال فکر می‌کردم که دزد ها و آدم کشها مستحق مرگ هستند. نمی‌دانم چرا مسلمان بودن ما باعث دشمنی آنها شده است. خیلی با خودم کلنجار می‌روم تا نفرتم از لباس قزمزها را از بین ببرم. آخر لباس قرمز بر تن داشتن یا بودایی بودن که دلیل نفرت و انتقام و آدم کشتن نمی‌شود. ناگهان صدای سربازان، تمام وجودم را به لرزه در آورد، آنها جلوی ما را گرفتند و اجازه ندادند وارد سرزمینشان شویم. مادر فریاد زد: به ما رحم کنید، ما هم مثل شما مسلمانیم. سربازی جلو آمد و با پاهایش محکم به سینه مادر کوبید، دستان مادر را محکمتر گرفتم تا مبادا در این شلوغی گم شوم، هر چه تلاش کردیم بی نتیجه بود و دوباره ما را سوار قایقهایمان کردند. دوباره به دریا زدیم، بدون آب، بدون غذا در میان دریا رها شده بودیم و هیچ کس به دادمان نرسید. جمعیت قایق‌ها روز به روز کمتر و کمتر می‌شد. گرسنگی و تشنگی هم بالاخره جان آدم را می‌گیرد. در آغوش مادر چشمانم را باز کردم. دست و پاهایم را احساس نمی‌کردم، فقط گرمای اشک‌های مادر را بر گونه‌ی آفتاب سوخته‌ام حس می‌کردم، آبی آسمان را برای آخرین بار ‌دیدم، چشمانم را که بستم دیگر همه چیز تمام شد.

نظر دهید »

یاسین به گوش خر خواندن

ارسال شده در 5ام شهریور, 1396 توسط پیچک در فراخوان بازآفرینی محتوای دینی

… فآما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ماتشابه منه ابتغاء تاویله…

 

خودش را آتئیست معرفی میکرد. گیر داده بود که آخر این چه دین و مسلکی است که شماها دارید؟! پر است از عیب و ایراد! و چند شبهه کنار هم چیده بود و هر چه از دهانش در می آمد نثار اسلام و مسلمانان میکرد. آنقدری که تمام جنایات تروریستی عالم را به مسلمانان نسبت داده، به چند زبان زنده ی دنیا، طی یک عکسنوشته، با مردم آسیب دیده از حوادث تروریستی، که مسلمانان باعث و بانیش بودند؛ ابراز همدردی کرده بود!

باهاش وارد بحث شدم البته خیلی با احتیاط و مودبانه، مبادا ازم آتو بگیرد و برای دینمان بد شود.ولی بحث کردن بی فایده بود! از هر دری وارد میشدم که شبهه ای رفع و حقانیت اسلام ثابت میشد، شبهه ی دیگری را فتح باب میکرد. گمان کنم خودش هم خوب میدانست استدلال هایش، استدلال نبود و مغلطه بود با این حال گوشی برای شنیدن حرف حق نداشت. ناامید شدم. بلاکش کردم و خودم، و اعصابم را هم راحت! جایی که گوشی برای شنیدن حرف حساب نیست؛ استدلال کردن و منطقی حرف زدن به جان طرف، یاسین به گوش خر خواندن است و ظاهرا سکوت، منطقی ترین جوابی است که میتوان به آدمهای مریض القلب بی منطق داد. فقط کاش خود این جناب آتئیست میدانست توصیف رفتار و شخصیت او در قرآن آمده، آنجا که خداوند در سوره ی آل عمران، آیه 3 میفرماید :” … پس گروهی که در دلهاشان میل به باطل است از پی متشابه رفته تا به تاویل کردن آن، فتنه گری پدید آرند…”

متشابهات مریض القلب
2 نظر »

زندگی

ارسال شده در 2ام شهریور, 1396 توسط لاله سرخ در فراخوان بازآفرینی محتوای دینی

در این دنیای کوچک پر از هیاهو که هیچ انسانی را رها نمی‌کند و بعضی اوقات غم و اندوهش راه نفس را در گلو می‌بندد تنها ارزشی که او را استوار می‌کند تا زنده بماند و باز هم زندگی کند نفس کشیدن با مجرایی است که نور مقدس لایزال به آن نزدیک است.
“نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ؛ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﮒ ﮔﺮﺩﻥ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮﻳﻢ ."(ق/۱6)

1 نظر »

معنای زندگی من

ارسال شده در 29ام مرداد, 1396 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, فراخوان بازآفرینی محتوای دینی

زنده بودن با زندگی فرق دارد تمام انهایی که بی تفاوت فقط روز میگذرانند و یا اینکه درگیر با دیگران و پیچیده در خود هستند به نوعی فقط نفس میکشند و خودشان را گول میزنند زندگی یعنی تو هرروز و با نشاط اماده باشی انچه را خداوند برایت قرار داده با اغوش باز بپذیری
روزی سفره رنگین و روزی حتی پول کرایه را نداشته باشی همه اینها در کنار هم زیباست هیچ وقت نشده که حسرت بخورم چون فکر میکنم اگر همیشه در رفاه بودم شاید هیچگاه اینی که هستم نمیشدم و غرق در زندگی بودم زندگی من پشتوانه دارد پشتوانه ای به بزرگی و قدرت خدا حتی زمانی که به ظاهر جیب ها مان خالیست اما سفره و روزیمان خالی نبوده
با همه وجود زندگی میکنم و به خانواده امید میدهم چون خودش گفت :(لإن شکرتم لازیدنکم ) و من پاسخ میدهم (الحمدلله علی کل نعمه)

به قلم: بهاره شیرخانی

معنای زندگی من
نظر دهید »

معنای زندگی یک طلبه جوان

ارسال شده در 29ام مرداد, 1396 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, فراخوان بازآفرینی محتوای دینی

چند روز پیش که درباره معنای زندگی فکر می کردم خیلی برایم سوال شد که واقعا معنای زندگی من چیست؟
شاید دراوج جوانی معنای زندگی برایم خوشحالی و خوش گذرانی بود اما حالا دیگر به خوشحالی فکر نمی کنم به این فکر می کنم که برای خودم و خانواده ام
و کشورم مفید باشم، وقتی بین رشته دانشگاهی مورد علاقه ام و حوزه و طلبه شدن یکی را انتخاب کردم معنای زندگی ام به شدت تغییر کرد، یک دفعه با یک خواستگار طلبه و دفترچه ثبت نام حوزه خواهران مواجه شدم، نشستم و دو دو تا چهار تا کردم و بیخیال دانشگاه و رشته مورد علاقه ام شدم و حوزه را انتخاب کردم و تصمیم گرفتم طلبه شوم.
حالا معنای زندگی برای من به گونه ایست که احساس مسوولیت می کنم درباره احکامی که آموختم، از احکام وضو و نماز گرفته تا سخت ترین هایش مثل حج و … تصمیم گرفتم از هم سن و سال های خودم شروع کنم.
وارد گروه دوستانه ی دوستان دبیرستانم شدم و با دخترها کلی گپ زدم و بالاخره فهمیدند که من طلبه شدم، وقتی دوستانم فهمیدند که طلبه شدم انبوه سوالات احکام بود که به سراغ من می آمد، یکی می پرسید:(( موقع وضو گرفتن باید چند بار آب روی صورتم بریزم ؟ یا یکی دیگر می گفت من روزه قضا دارم چیکار باید کنم؟ )) و سوالاتی شبیه به این.
من هم برای اینکه خودم و جایگاهم را پیششان حفظ کنم با آرامش کتابم را کنارم می گذاشتم و جواب سوالاتشان را به نحو صحیح می دادم. این کار هم برای خودم، یک مباحثه ای بود و هم یک تجربه و یک کار خیر.
خب بالاخره ما جوان ها هم باید از یک جایی شروع کنیم تا تجربه اش را هم به دست بیاوریم نقطه شروع کار و اشتیاق من به آموختن احکام به دوستانم حدیثی بود که از پیامبر اکرم خوانده بودم این حدیث معنای زندگی مرا تغییر داد.

.پیامبر اکرم (ص) : هرکس یک مساله شرعی از احادیث ما پیرامون حلال و حرام و مسائل دینی اش را بیاموزد خدای تعالی هزار گناه او را بیامرزد و شهری از طلا به وسعت دنیا برایش در بهشت بنا کند و به عدد هر موئی که در بدنش قرار دارد برایش حج مقبول می نویسند. بحارالانوار جلد 1 صفحه 214

زندگی یک طلبه جوان معنای زندگی یک طلبه جوان همه چیز همین‌جاست
نظر دهید »

تولدی دیگر

ارسال شده در 28ام مرداد, 1396 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, فراخوان بازآفرینی محتوای دینی

وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَلِكَ دَحَاهَا
و پس از آن زمين را بگسترد، نازعات (30)

فردا روز تولد زمین است تولدی که سالش مشخص نیست زمین تنها افریده ای است که دوباره متولد میشود و ما منتظر تولد دوباره ایم غم گرفته ایم بیقراریم تا که برسد زمانش …………
ایا ما هستیم و طعم شیرین تولد دوباره را میچشیم
قلب زمین در تپش است و هر چه به تولد نزدیک میشود اضطرابش بیشتر میشود ما چقدر مهیای این تولدیم……
احیای دحو الارض برابر با هفتاد سال عبادت است
تلاش کنیم روح و جانمان را احیا کنیم

به قلم: بهاره شیرخانی

تولدی دیگر
1 نظر »
  • 1
  • ...
  • 35
  • 36
  • 37
  • ...
  • 38
  • ...
  • 39
  • 40
  • 41
  • ...
  • 42
  • ...
  • 43
  • 44
  • 45
  • ...
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس