پنجم ابتدایی را که تمام کردم؛ با ترس و لرز ولی مصمم ، رفتم پیش مامان و گفتم:« من دیگه مدرسه نمیرم!» توقع داشتم مامان که یک زن بی سواد روستایی است با من همراهی کند و لی لی به لالایم بگذارد ولی مامان فهمیده تر از آن بود که فکرش را میکردم. با خونسردی جواب داد:«بی جا میکنی!» جسورانه گفتم:« نمیخوام! خسته شدم، سواد من که از شما بیشتره، خوندن و نوشتنم که بلدم، دیگه واسه چی باید برم مدرسه؟! میخوام بمونم خونه!» مامان خودش را اذیت نکرد و به جای کل کل کردن با دختر باهوش نادانش گفت:«باشه، نرو!»
میدانستم اجازه نمیدهد و گیرم که اجازه بدهد چه جوری باید بابا را راضی میکردم که دیگر درس نخوانم؟! با این خیال باطل، دلخوش بودم که مامان اجازه داده مدرسه نروم؛ اما همین که مهر از راه رسید بی اینکه مامان یا هیچکس دیگری زورم کرده باشد، عطر فصل مدرسه، بوی کاغذ و کیف و کفش نو، مرا پشت آن نیکمت های چوبی کهنه و پر از کنده کاری های ناشیانه کشاند.
حالا سالها از آن روزها میگذرد، پسرم به کلاس چهارم دبستان میرود،حرفایی میزند شبیه حرفهای آن روز من! جز لبخند، هیچ جوابی نمیدهم. امتحان دارم. دیگر مثل سابق شاگرد ممتاز نیستم ولی عاشق درس و مشق و کتاب و مطالعه ام؛ عاشق دانستن، عاشق فهمیدن! حالا ، تمام طول سال درس دارم حتی تابستان، اما دیگر خسته نیستم.