همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 48

قسمت ۱۵ خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 17ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

 

جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمی‌دانم چرا همه خانم‌ها در گوش هم پچ‌پچ می‌‌کردند. سعی کردم حالت صورتم تغییر نکند و رنگ‌به‌رنگ نشوم. اما فکرم مشغول شد. 

از اینکه تسلط کافی بر زبان ترکی نداشتم کمی ناراحت بودم. فهیمه را بعد نماز توی مسجد دیدم و به سراغش رفتم. لبخند زدم و گفتم:《 فهیمه مگه قرار نبود عدد ها را به من یاد بدی؟》 فهیمه لبخند زد و گفت:《بله سید خانم. دخترا هرروز میان خونه ما برای قالی بافی شما هم بیاین تا اونجا یادتون بدم》 

قبول کردم و برای فردا صبح قرار شد که به خانه نقلی باجی بروم. جانمازم را برداشتم که از مسجد بیرون بروم که یکدفعه صدای سیدرضا توی بلندگو پیچید.

《 سلام خدمت اهالی محترم روستا. به دلیل تخریب دیوار اتاق مسجد ما زودتر در روستا ساکن شدیم طی صحبت با اهالی، قرار شد که ماه شعبان هم مثل ماه رمضان برای شما روزی 20 دقیقه سخنرانی داشته باشم. انشاءالله از امشب بعد از نماز جماعت سخنرانی آغاز می شود. در ضمن مراسم آموزش روخوانی و روان‌خوانی قرآن، احکام و مسائل شرعی روزها ساعت 4 در مسجد برای بانوان برگزار می‌شود.》

بعد از صلوات خانم‌ها به سمتم آمدند. اغلب چهره‌ها را همان شب اول دیده بودم، اما اسم‌ها را نمی‌دانستم. خانم بارداری نزدیکم شد و دستش را دراز کرد و گفت:《 قبول باشه سیدخانم. خوش اومدید》دست دادم و گفتم:《 قبول حق ممنونم از لطف شما》

همان‌طور که دستم توی دستش بود گفت:《 با خانم‌ها قبل نماز داشتیم حرف می‌زدیم که از امشب شما هرشب مهمان یک‌نفر باشید. یک لقمه نان و پنیری هست ما هم شریک ثواب هاشم‌هان و خانوادش باشیم.》

از فکری که قبل نماز توی سرم گذشته بود خجالت کشیدم. لبخند دندان‌نمایی زدم و دستم را از توی دستش رها کردم و گفتم:《 راضی به زحمت شما نیستیم، باید به آقا سید اطلاع بدم اگر موافقت کرد حتما مزاحمتون می‌شیم.》

خانم‌ها هم که منتظر تایید نهایی بودند، دنبال من تا حیاط مسجد آمدند. به پسربچه‌ای که کنار حوض مشغول بازی بود گفتم که سیدرضا را صدا بزند. رفت و چند دقیقه بعد با سید رضا برگشت. 

خانم‌ها هم باچادرهای گل‌گلی دورم را گرفته بودند. تا خواستم حرف بزنم طاهره خانم با لهجه‌ی غلیط ترکی شروع به صحبت کرد. تند‌تند حرف می‌زد و کلمات قلمبه‌سلمبه ترکی می‌گفت. از همه‌ی حرف‌هایش فقط کلمه گُناخ 《مهمان》 را فهمیدم. 

سید رضا هم مثل من شروع به تعارف کرد. اما انقدر اصرار کردند که سید هم راضی شد به این شرط که همان غذایی که هرشب برای خودشان درست می‌کنند را آماده کنند.

قرار شد از فرداشب منزل یکی از اهالی باشیم تا اتاق‌مان تکمیل شود. 

از این همه مهمان‌نوازی اهالی زبانم بند آمده بود. باسید به سمت منزل هاشم‌خان حرکت کردیم.

توی راه مدام به سید می‌گفتم:《ما هرشب منزل یکی دعوت هستیم اما دست خالی که نمیشه رفت.》

سید گفت:《 خب از اون هدیه‌هایی که برای بچه‌ها گرفته بودیم می‌بریم》 سریع گفتم:《 خب اونارو ببریم من چی جایزه بدم به بچه‌ها؟》 

سید که یک‌چیز‌هایی از سوال‌و‌جواب‌های‌ من فهمیده بود گفت:《 نکنه هنوز نیومده دلت هوای کرج رو کرد؟》

تازه آمده بودیم اما برای من که اولین سفر تبلیغی‌ام بود ماندن در خانه‌‌ی همسایه‌ها کمی سخت شده بود. این زیر ذره‌بین ماندن برایم تازگی داشت.

سید دوباره گفت:《 زود اتاق رو تموم می‌کنم که راحت‌تر باشی، نگران چیزی هم نباش. فعلا حواست به کارایی که باید از فردا کنی باشه》

سری تکان دادم و گفتم:《 امشب خونه ننه مروارید هستیم. عصری زودتر از تو میرم پیشش که توی زحمت نیوفته》 سید خندید و گفت:《 ننه مروارید همون ننه تخم مرغی خودمونه》خندیدم و گفتم:《 بهش میگم که صداش زدی ننه تخم‌مرغی

وقتی که به خانه هاشم‌خان رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم وارد خانه که شدم دیدم…

ادامه دارد.. 😊 

 

نظر دهید »

بیامرز مرا

ارسال شده در 17ام فروردین, 1402 توسط پرستوی مهاجر در بدون موضوع, عکس‌نوشته

اغفر لمن لا یملک الا الدعا
بیامرز برای کسی که جز دعا چیزی ندارد

نظر دهید »

من نمی خوام بزرگ شوم.

ارسال شده در 15ام فروردین, 1402 توسط پرستوی مهاجر در بدون موضوع, روایت‌های دخترانه

من نمی خواهم بزرگ شوم 

درطفولیتم بر خلاف همسن و سال هایم که دوست داشتند همانند برنج محسن قد بکشند و کفش تق تقی بپوشند و عروس شوند ،از بزرگ شدن واهمه داشتم ؛ کودکی ام را دوست داشتم ، نه آنکه گمان کنی سر به هوا هستم ، نه ! از همان کودکی دوست داشتم روحم بزرگ شود ، دوست داشتم دیگر زود نرنجم ، زود سیستم عصبی ام به هم نریزد و از عصبانیت پره های بینی ام گشاد و تنگ نشود ! 

اما دست روزگار امانم نداد و مرا با بقچه ای از شگفتی به ورطه بزرگ شدن هل داد ، تجربه ای دلچسب نبود اما اگر قدری نمک به آن اضافه کنم امید است دلپذیرتر شود ،آموختم که اگر منِ جسمانی تلاش نکند منِ روحانی بزرگ نمیشود .

حال پس از گذر از روز ها به زاد روزم رسیده ام و دانستم ضعیف عمل کرده ام ! من هم مثل بسیاری از آدم بزرگ ها درگیر روزمرگی های زندگی شده ام و افکار طفولیتم را به فراموشی سپرده ام ! 

 

به رسم عادت تولدم مبارک !

 

✍️پرستوی مهاجر

 

 

نظر دهید »

پناهم ده، ای پناه دهنده.

ارسال شده در 15ام فروردین, 1402 توسط پرستوی مهاجر در عکس‌نوشته

اجرنا من النار یا مجیر
ما را از آتش پناه ده، ای پناه دهنده.

التماس دعا

نظر دهید »

لیالی پر برکت

ارسال شده در 14ام فروردین, 1402 توسط پرستوی مهاجر در بدون موضوع, عکس‌نوشته

انا انزلناه فی لیلة مبارکة
به راستی ما آن را در شبی پر برکت نازل کردیم

نظر دهید »

قسمت ۱۲ خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 14ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

1️⃣2️⃣ قسمت ۱۲ خاطرات تبلیغ

سر و صورتش گچی شده بود و شیشه‌ی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:《چرا زحمت کشیدی؟》 الان میام بیرون. تا سید دست و صورتش را بشوید. دورتادور اتاق ۲۰متری را نگاه می‌کردم. 

چشمم که به پنجره‌ی کوچک افتاد، دلم ضعف رفت و احساس کردم به آرزو‌ی دوران کودکی‌ام رسیدم. دوران کودکی وقتی که مثل‌همه‌ی دخترها با عروسک‌هایم خاله بازی می‌کردم، عاشق این بودم که یک پنجره داشته باشم. هرروز صبح با صدای پرنده‌ها به گلدان لب پنجره‌ام آب بدهم و قربان صدقه‌شان بروم. 

توی خیالاتم پرواز می‌کردم که سیدرضا وارد اتاق شد. همان‌طور که بقچه‌ی نان و پنیر را باز می‌کرد گفت:《 خونه چه خبر با حاج خانم آشنا شدی؟》همان‌طور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم گفتم:《 آره دیدمشون》

هاشم خان با یک گونی سیمان وارد اتاق شد. از دیدن من تعجب کرد. نزدیک سید شد و گفت:《 سیدخانم رو بفرست پیش دخترا خونه‌ی نقلی باجی》 سید نگاهی کرد و گفت:《 می‌خوای بری؟》 با کمال میل قبول کردم. سید آدرس خانه نقلی باجی را گرفت و راه افتادیم. 

توی راه سیدرضا را سوال‌پیچ ‌می‌کردم تا از تجربیاتش بگوید. سید به‌خاطر فعالیت فرهنگی در بسیج محله تجربه‌‌ی بیشتری نسبت به من داشت.

همه‌ی حواسم به حرف‌های سید بود. با جدیت گفت:《یادت باشه حرف بزنی و همیشه لبخند داشته باشی》 چون اغلب اوقات خیلی کم‌حرف بودم و این اولین تجربه سفر تبلیغی‌مان بود و تاکید سید هم بیشتر بود.

 دوباره گفت:《 اونجا نری تنهایی یه گوشه بشینی فقط گوش بدیا، لبخند هم همیشه روی صورتت باشه که قیافت شبیه کسایی که غریب هستن نباشه》یاد زمان بعد عقدم افتادم که همه زیرگوش هم پچ‌پچ می‌کردند و ترکی جواب هم را می‌دادند. من هم تک‌وتنها یک‌گوشه برای خودم نشسته بودم تا سید بیاید.

 چشم‌هایم را تنگ کردم و با شیطنت گفتم:《 خب خوب شد ازت پرسیدما چه دل پُری داشتی》 سیدرضا خندید. خوش‌شانس بود که رسیدیم جلوی در آبی‌ که به‌تازگی رنگ شده بود. مرا رساند و خداحافظی کرد. تا صاحب‌خانه در را باز کند می‌دیدم که سیدرضا از دور هِی با دستانش اشاره می‌کند که لبخند بزنم. از اَدا و اطوارش لبخند روی صورتم نقش بست.

در که باز باشد یک خانم میان‌سال و صورت آفتاب‌خورده دیدم. سلام کردم و گفتم:《 من سید خانم هستم همسر آقا سید دیشب اومدیم. هاشم خان گفتند دخترا اینجان 》 با چشمان قهوه‌ای روشن و گیرایش خوش‌آمد گفت و به داخل تعارفم کرد. 

چند پله پایین رفتیم وارد اتاق شدیم. تا سلام کردم ۶تا گردن به سمتم چرخید. کف دستانم خیس عرق بود. مدام صدای سید توی سرم می‌‌پیچید. 

خداراشکر دار قالی جلویشان بود و الا نمی‌دانستم اول از همه سمت کدامشان بروم. قبل از اینکه چیزی بگویم دوباره همان دختر مهربان که دیشب چادرم را می‌کشید جلویم ظاهر شد. آن لحظه از اینکه یک‌نفر را می‌شناسم خوشحال شدم. صندلی‌ آورد و کنارم ایستاد. 

توی همین چند دقیقه فهمیدم این دختر مهربان که اسمش فهمیه‌ست دختر نقلی با‌جی‌ست. دیگر همه کار را رها کرده بودند و به سمت من برگشتند.

برای اینکه نگرانی‌ام کم شود گفتم:《 توی مسجد بودم که هاشم خان گفت دخترا اینجا هستن منم از خدا خواسته اومدم تا زودتر باهاتون آشنا بشم.》

 دخترها کم‌کم یخشان آب شد و به حرف آمدند. دختری روبه‌رویم نشسته بود که زیبایی‌اش تمرکزم را بهم می‌زد. چشمان سبز با روسری آبی‌‌ای که می‌توانست توجه هرکس را به‌خودش جلب کند. لب‌هایش را بر هم زد و گفت:《 شما خودتون قالی‌بافی بلدید؟》 خندیدم و گفتم:《 من فقط یک ترم رفتم کلاس خیاطی و یه مانتو نصفه و نیمه دوختم، قالی بافی نه》 دخترها بلند بلند خندیدند. دیگر خبری از عرق کف دستم نبود.

 دختر ریزه‌میزه‌ای که صورت آفتاب‌سوخته و صدای نازکی داشت پرسید:《 سیدخانم چند سالتونه؟ 》 من هم شیطنت کردم و گفتم:《 خودتون اول بگید چند سالتونه تا منم بگم》

 دخترها از سمت راست شروع کردند یکی‌یکی اسم و سنشان را گفتند. وقتی نوبت به خودم رسید با خنده گفتم:《 من فقط بلدم تا شماره ۵ ترکی بگم الان نه فهمیدم چند سالتونه و نه خودم میتونم بهتون ترکی جواب بدم》

 بعد که انگار دخترها سوژه‌ی جدیدی پیدا کرده باشند شروع کردند بلندبلند خندیدند و زیر گوش‌هم ریز‌ریز حرف زدن. فهمیه وسط خنده‌‌ی دخترها گفت:《 خودم به سید خانم اعداد ترکی رو یادمیدم》

 بعد دوباره همه به زبان فارسی سنشان را گفتند. همه هم سن و حال هم بودیم. با یکی دوسال اختلاف.

برایشان جالب بود که به قول خودشان زن آخوند شدم. وقتی لابه‌لای صحبت‌ها متوجه شدند که من هم طلبه هستم دیگر بیشتر مشتاق شده بودند با من حرف بزنند. نقلی باجی با یک سینی چای آمد و گفت:《 خب دیگه دخترا حالا وقت هست برا حرف.پاشید ببافید قالی‌هارو زودتر که الان دم ظهر میشه باید برید خونه》

دختر‌ها دوباره چرخیدند سمت دار قالی و شروع کردند به بافتن، اما هم می‌بافتند و هم مرا سوال‌پیچ می‌کردند.

گرم صحبت با دخترها بودم که نقلی باجی سراسیمه آمد و گفت:《 سیدخانم سیدخانم بیا بیا》 سریع به‌سمتش رفتم که یک‌دفعه دیدم…

 

ادامه دارد

 

نظر دهید »

قسمت ۱۱ خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 13ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

1️⃣1️⃣ قسمت 11 خاطرات تبلیغ واقعی 

 

خانه‌ی حسن‌عمو تازه‌ ساخت بود، اما برای این‌که بافت قدیمی‌اش را حفظ کرده باشد، هال و پذیرایی خانه نو بود و یک در به قسمت قدیمی خانه باز می‌شد.

 

وارد خانه که شدیم زن‌حسن‌عمو مارا داخل اتاق قدیمی‌ای برد که به طرف‌دیگر خانه راه داشت. اتاقی با در و دیوار کاه‌گلی و قدیمی که یک طاقچه بزرگ داشت. طرف راست طاقچه عکس‌ پسر حسن‌عمو بود و قسمت دیگری‌اش قرآن و یک کیسه پر از قرص و دارو. یک آینه‌ی زهوار دررفته‌ هم بیخ دیوار بود.

یک در چوبی هم بود که وقتی بازش کردم دیدم یک هال قدیمی هم آن‌طرف است. 

 

تا وسایل‌هارا گوشه‌ای جا دهیم زن‌حسن‌عمو با یک سینی چای وارد اتاق شد. وقتی سینی را از دستش گرفتم، تازه متوجه شدم چقدر تفاوت سنی زن‌حسن عمو با خودش زیاد است. از اتاق که بیرون رفت. از سیدرضا پرسیدم:《 حسن‌عمو اصلا بهش نمیاد زنی به این جوونی داشته باشه》 سید خندید و گفت:《 حواست نیستا وقتی وارد خونه شدیم مگه ندیدی حاج‌خانم رو که زیر پتو دراز کشیده بود. از دور سلام کردی بهش.》

 

تازه یادم آمد که وقتی وارد خانه شدیم پیرزن لپ قرمزی را دیدم که صورتش از نورانیت می‌درخشید. 

سید ادامه داد:《 اون خانم همسر اول حسن‌عمو چون بچه‌دار نشدن حسن‌عمو با این خانم ازدواج کرد. حالا یه پسر دارن اسمش اُلفته》 

دیگر سوالی نپرسیدم و ترجیح دادم استراحت کنیم.

 

صبح‌ با صدای دعوای مرغ و خروسی که توی حیاط بودند از خواب بیدار شدم. سیدرضا بعد از نماز صبح رفته بود سرکار، اما من از خستگی دوباره خوابیدم.

 

چادرم را سرکردم و با خجالت از اتاق قدیمی که بوی زندگی می‌داد بیرون آمدم. اولین‌کسی را که دیدم همان پیرزن لپ‌قرمزی بود، یک روسری سفید سر کرده بود و جلوی‌موهای حنایی‌اش از روسری بیرون زده بود. نزدیکش شدم و دستش را گرفتم وسلام کردم. او انگار سال‌هاست که مرا می‌شناسد؛ با مهربانی طوری قربان صدقه‌ام رفت که من هم مثل خودش لپ‌قرمزی شدم. وقتی می‌خندید چشمانش دیگر جایی را نمی‌دید. با لبخند گفتم:《 حاج خانم سَنین آدون نَدی1》

خندید و گفت:《 از وقتی که یادیم گَلیر دِییلَر مَشَن‌ننه 2》 آنقدر قشنگ این جمله را گفت که قند توی دلم آب شد. با ذوق گفتم:《 قوربان اولوم مَشَن ننه 3》

 

بعد با صدای بلند گفت:《 فریبا گَل گَل 4》 همسردوم‌حسن‌عمو که تازه فهمیدم اسمش فریبا‌ست از اتاق بیرون آمد. بلند شدم و سلام کردم. فریبا خانم سعی می‌کرد فارسی حرف بزند اما فارسی و ترکی را قاطی کرده بود. همه‌ی خانه را نشانم داد تا احساس غریبی نکنم. رفتم توی حیاط تا دست و صورتم را بشورم که تازه فهمیدم چه منظره‌ی زیبایی رو‌به‌رویم است. 

 

یک دشت وسیع پر از درختچه‌های کوچک با کلی گَون و بوته‌های چسبیده به زمین روبه‌رویم روی کوه‌ها رشد کرده بود. به بوی گِل و طویله‌ هم عادت داشتم چون هرهفته به روستای پدری‌ام می‌رفتیم و این‌چیزها برایم عادی شده بود. 

صبحانه را خورده نخورده راهی مسجد شدم. هرچقدر فریبا خانم اصرار کرد که همراهم بیاید قبول نکردم. 

 

ساعت 10 صبح همراه بقچه‌ی نان و پنیر که فریبا خانم دستم داده بود راهی مسجد شدم. 

 

صبح بود و روستا خلوت. از کنار خانه‌های قدیمی و تک‌‌و‌توک تازه‌ساز گذشتم. خانه‌هایی با درهای خوش رنگ. اسم‌کوچه‌ها از حسینی 1 شروع شده بود تا حسینی 14.

 

یک رودخانه‌ی خشک شده هم انتهای کوچه‌ی اصلی مسجد بود. تمام روستا جز همان منظره‌ی زیبا خشک و خاکی بود. وارد کوچه‌ی آخر شدم که فهمیدم تنها کوچه‌ای که اسم مخصوص خودش را دارد همان کوچه‌ی مسجد است. 

 

نزدیک مسجد شدم که دیدم مردی با سیبیل‌های پَت و پهن و شلوار گَل و گشاد با یک لباس خاکی زیر سایه‌بان جلوی در ایستاده است. مدام به سیگار توی دستش پُک می‌زند. چادرم را کیپ کردم و نزدیک شدم. سلام کردم و پرسیدم:《 آقا سید رو کجا می‌تونم پیدا کنم؟》 فیتیله‌ی سیگار را زیر پاهایش خاموش کرد و گفت:《 بفرمایید داخل سمت راست انتها》 

 

وارد مسجد شدم. سمت راست و چپم را نگاهی انداختم. وسط حیاط مسجد یک حوض کوچک بود و اطرافش چند تا گلدان شمعدانی قرمز گذاشته بودند. سمت چپ روی دیوار چندتا پوستر آموزش وضو و نماز چسبانده بودند. سمت راست هم ورودی مسجد‌‌‌‌ بود.

بیشتر چشم چرخاندم تا سید را پیدا کنم که دیدم از انتهای حیاط صدای بیل و کلنگ. به سمت صدا حرکت کردم.

 

تا نزدیک‌تر شدم صدای ترکی حرف زدم سیدرضا را شنیدم. از بیرون صدا زدم:《 آقاسید؟》 که سید به ترکی گفت:《 بیا تو خانم》 وارد شدم و دیدم سیدرضا مشغول بنایی‌ است. سر و صورتش گچی شده بود و شیشه‌ی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:

 

ادامه دارد…☺️

ترجمه 👇 

 

1′حاج خانم اسم شما چیه؟

2′از وقتی یادم میاد بهم میگن مشَن ننه

3′قربونت برم

4′ فریبا بیا بیا

✍️سیده مهتا میراحمدی

 

 

 

نظر دهید »

قافله بی ارباب

ارسال شده در 13ام فروردین, 1402 توسط پرستوی مهاجر در عکس‌نوشته

​یازده شد عدد ماه و دلم بی تاب است.  که از این روز به بعد قافله بی ارباب است.

نظر دهید »

سیزده بدر

ارسال شده در 13ام فروردین, 1402 توسط پاییزنوشت در بدون موضوع


شب دوازدهم فروردین که می‌شود، یاد دوران کودکیم می افتم.

با دختر دایی‌ام قرار می‌گذاشتیم و سبد خرید خوراکی هایمان را پر می‌کردیم و به سمت منزل پدربزرگ راهی می‌شدیم.

باهم نقشه می‌کشیدیم تا شب زنده داری کنیم و پچ پچ درگوشی حرف بزنیم و ریز ریز بخندیدیم.

تا صبح چندبار مادربزرگ سرک می‌کشید که بیداریم یا خواب و هر بار با آمدنش خنده هایمان شدت می‌گرفت.

صبح خمیازه کشان صبحانه میخوردیم و خوشان خوشان دوربین به دست به سمت باغ پدربزرگ راهی می‌شدیم.

پسرها هم با شادی تفنگ ساچمه ایی و توپ فوتبال بدست به باغ می‌آمدند.

تا میتوانستیم در باغ بوی نم خاک و سبزه ها را استشمام میکردیم.

روی چمن های سبز میدویدیم و رها میشدیم.

قاصدک ها را با شمارش یک دو سه فوت میکردیم تا آرزوهایمان را بدست باد دهد و به رویاهایمان جلا دهد.

تابی به درخت گیلاس می بستیم و در آسمان رها میشدیم، لباسهایمان شکوفه باران میشد و حس دل انگیز بهاری به ما دست می‌داد.

کمی بعد غروب آفتاب جایش را با تگرگ بهاری عوض می‌کرد.

زیر سقف شیروانی، دور آتش می‌نشستیم و طعم چایی زغالی را مزه مزه می‌کردیم.

یاد پدربزرگ و باغ زیبایش بخیر

✍  سمیرامختاری

#پائیزنوشت

12/فروردین/402

نظر دهید »

خاطرات تبلیغ قسمت ۱۰

ارسال شده در 12ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

قسمت دهم خاطرات تبلیغ

بالاخره بعد از گذر از پیچ‌و خم‌های انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.

تا رسیدیم یکی از دور ازفریاد زد:《 هاشم خان اومدن اومدن》

جاده‌ی ابتدایی روستا مسطح بود و راحت می‌شد با ماشین تردد کرد. کف کوچه‌‌ی اصلی روستا هم بر خلاف تصورم سیمان بود. تیره‌برق‌هایی با فاصله‌ی ۱۰متری از هم قرار داشتند و روستا نور کافی داشت. 

خانه‌ی هاشم خان اول روستا بود. به قول خودشان یُخاری کَند 《بالا‌ی روستا》

هرچقدر نزدیک‌تر می‌شدیم، بیشتر به مهربانی اهالی روستا غبطه می‌خوردم.

همه‌ی اهالی روستا کنار خانه‌ی هاشم‌خان جمع شده بودند. ساعت ماشین را که نگاه کردم، ۱۰ونیم را رد کرده بود. از اینکه منتظر ما بودند خجالت کشیدم. 

قبل از اینکه پیاده شویم، قیافه‌ی رنگ و رورفته‌ام را توی آینه نگاه کردم. زیر چشمم به خاطر ‌بی‌خوابی گود شده بود. به سیدرضا نگاه کردم و گفتم:《قیافم خیلی بده؟》سید همان‌طور که داشت عمامه‌اش را از روی صندلی عقب برمی‌داشت گفت:《 هوا تاریکه کسی متوجه نمیشه که تو گریه کردی》 

با بسم‌الله از ماشین پیاده شدیم. خانم‌های روستا دورم کردند. همزمان صدای الله اکبر از مسجد بلند شد. بعد‌ها فهمیدم به‌خاطر احترام و حضور ما در روستا اذان پخش کردند. 

سید به سمت اقایان رفت و من کنار خانم‌ها ایستادم. به هرچهره‌ای که می‌رسیدم سلام می‌کردم. جوان‌ترها با لهجه فارسی و سن‌‌وسال‌دارها ترکی حرف می‌زدند. 

یکی مدام گوشه‌ی چادرم را می‌کشید. سرم را که برگرداندم دیدم دختری با قد متوسط و چشمان درشت و سُرمه‌کشیده نگاهم می‌کند. خندید و سلام کرد. محو چال‌های دوطرف گونه‌اش شده بودم. لبخند زدم و گفتم:《 سلام عزیزم》

احساس می‌کردم اهالی روستا توقع نداشتند که من و سید را ببینند. احتمال می‌دادم آن‌ها هم از سن کم ما تعجب کرده بودند. یکی از خانم‌ها گفت:《خوش به سعادت ما که این دوماه میزبان آقا سید و خانمش هستیم. ما به سادات خیلی ارادت داریم. بعد با صورتی که کنجکاوی ازش می‌بارید پرسید:《 شما هم سید هستید؟》 

لبخند زدم و گفتم:《 من سید هستم اون هم سید طباطبایی ما جد‌ اندر جد سید هستیم.》 این‌را که گفتم نزدیک‌تر شد و دوطرف صورتم را محکم بوسید. آنقدر محکم که احساس کردم دوطرف لپ‌هایم دیگر مال خودم نیست. 

وقتی که روبوسی‌اش تمام شد. صورتش را عقب کشید و دستش را روی کتف‌هایم گذاشت و با لهجه‌ی غلیظ ترکی گفت:《 قوربان اولوم سید خانم مَن سَنی جَدین فَدا اولسون》 

احساس می‌کردم از خجالت قدم کوتاه‌تر شده. لبخند زدم و دستانش را گرفتم و گفتم:《سلامت اولسون آلله سَنی حفظ اِلَسین》

از آن شب به بعد دیگر همه مرا “سید خانم” صدا می‌‌زدند. هربار که سیدخانم خطابم می‌‌کردند، یاد یکی از خاطرات خوب دوران کودکی‌ام میفتادم. 

زمانی که کم سن و سال بودم توی کوچه‌ای زندگی می‌کردیم که همه‌ی اهالی کوچه سادات بودیم. اسم کوچه هم به خاطر اهالی سادات گذاشته شده بود. 

هروقت که به بقالی سر کوچه می‌رفتم، عمو حیدر مرا سیدخانم صدا می‌زد. این سیدخانم گفتن دوباره احساس خوب را به من تزریق کرد. 

بعد از چند دقیقه آقا سید نزدیکم شد و گفت: 《 خانم ان‌شالله از امشب تا زمانی که اتاقمون درست بشه خونه‌ی حسن عمو هستیم. بریم که تا بیشتر از این مزاحم اهالی نشدیم》 

از خانم‌ها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خانه‌ی حسن عمو از خانه‌ی هاشم خان فاصله داشت. به خاطر اینکه دیگر کوچه‌ها باریک‌‌تر شده بود‌ ماشین را کنار خانه‌ی هاشم خان پارک کردیم‌. چمدان‌هارا برداشتیم و به سمت خانه‌ی حسن عمو حرکت کردیم.

دیگر خبری از نور تیر برق و زمین سیمانی نبود. فقط ما بودیم و نور مهتابی که جلوی پایمان را روشن کرده بود. از کنار خانه‌های قدیمی و گِلی که صدای بَع‌بَع گوسفندان از آغل‌هایشان می‌آمد، گذشتیم. 

بعد از چند دقیقه رسیدیم به خانه‌ای که یک سگ بزرگ سیاه دم درش بسته شده بود. هوا تاریک بود و سیاهی بدن سگ و برق چشمانش محیط را ترسناک‌ کرده بود. سگ تا مارا دید پارس کرد. حسن عمو نزدیکش شد و  گفت:《 نترس حیوان این‌ها مهمان ما هستند》 سگ سیاه هم روی دوپاهایش نشست و به‌ رفتن ما خیره شد.

 آنقدر خسته بودیم که تا رسیدیم ترجیح دادیم استراحت کنیم.

وارد خانه شدیم و  به کمک زن‌حسن‌عمو وارد اتاقی شدیم که…. 

ادامه دارد…😊

✍️سیده مهتا میراحمدی

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس