با صدای جغجغه بچه از خواب بیدار شدم.
نور آفتاب رویم افتاده بود و آن قدر گرمای دلچسبی داشت که دلم میخواست باز هم به خوابم ادامه دهم .
دست زیر بالشت بردم و گوشیام را پیدا کردم.
چشمانم بخاطر کمخوابی پف کرده بود و به زور باز میشد. چند پلک زدم تا تاری دیدم برطرف شود.صفحه نمایش گوشی ساعت ۹:۳۰ را نشان میداد.
چشم چرخاندم . هادی را کنارم دیدم که آرام خوابیده . چرخی زدم تا هدی را هم ببینم اما با جای خالی او رو به رو شدم . ترسیده سیخ نشستم. کمی آن طرفتر هدی را روی نینی لایلایش دیدم که بیدار است و پستونک.ش را میمکد.
یادم نمی آمد او را آنجا خوابانده باشم. کش و قوسی به دستانم دادم. پتو را جمع کردم و به همراه بالشت، کنار پذیرایی گذاشتم. شب قبل آنقدر دوقلوها گریه کرده بودند که همان وسط پذیرایی از فرط خستگی، کنار بچهها بیهوش شده بودم.
دیدن خانه مرتب و کتری روشن و سفره پهن و نان های سنگک تازه حدسم را برد که حتماً حسین آمده و مثل این مدت اخیر بدون خداحافظی رفته. اما صدای نغمه خوانی آهسته مردی که بلند شد، از آشپزخانه رد شدم و در بالکن را باز کردم.
او را در حیاط در حال بیل زنی باغچه نقلی مان دیدم. خودش همیشه مسئول رسیدگی به باغچه بود و با عشق در آن گل و گیاه میکاشت.
خمیازهای کشیدم و خواب آلود سلام کردم و پرسیدم: « کی برگشتی؟ »
دست از کار کشید و گفت: « سلام خانوم ، صبحت بخیر. یک ساعتی میشه رسیدم.»
« انتظار نداشتم زودتر از سال تحویل ببینمت . آخه گفته بودی … »
همان طور که گلهای شمعدانی را داخل خاک منتقل میکرد ، جمله مرا قطع کرد و گفت:« اره ولی امروز مرخصی گرفتم. فردا صبح دوباره میرم. حاجی میگه باید این ور سال کارهای ضریح تموم بشه. تا سال جدید تو حرم امام زاده نصب بشه. »
و بعد اشاره به باغچه کرد و گفت: « قشنگن ؟»
نگاهی به شمعدانی های سفید و صورتی کردم و گفتم: « اره خیلی. کی وقت کردی اینا رو بخری ؟»
« نخریدم. از گلخونه داداش برامون فرستادن. امسال محمود این درخچههای توت و شمعدونیها رو عیدی فرستاده. »
« دستش درد نکنه.»
نگاهم نمیکرد و حرف میزد.
« میگم خانوم دخترمون خیلی فهمیدهست ها؟ »
لبخندی زدم و گفتم: « چطور به این نتیجه رسیدی ؟»
بخاطر کندن خاک باغچه بریده بریده حرف میزد :
«از اونجا که… وقتی اومدم بیدار بود…. کمی شیر خشک درست کردم و دادم بهش…. بعد چون میخواستم بیام حیاط گفتم : دختر بابا شلوغی نکنه تا مامانش بیدار نشه. … هدی خانومم تا الان ساکت بوده ماشاءالله. »
با دیدن جای خالی ماشین در حیاط روبه حسین گفتم « پس ماشین کو؟ بیرون پارک کردی ؟»
سکوت کرد که ادامه دادم: « حالا اومدی مرخصی بریم چند جا خرید کنیم؟ »
نهال را از گلدان پلاستیکیاش در آورد و گفت «ماشین دست یکی از همکارامه . دیشب بهم رو انداخت و گفت که چند روزی بهش قرض بدم . برای خرید هم باشه برای پس فردا که اومدم ».
با شک پرسیدم :
«ماشین تا کی پس میده ؟»
بدون حرفی مشغول کارش بود . این طور مواقع که نگاهم نمیکرد و حرف میزد و یا جواب سوالات مرا با سکوتش میداد ، شَستم خبردار میشد که اتفاقی افتاده.
یک حسین کشیدهای ادا کردم که خودش ایستاد و با لحنی که سعی داشت دل مرا بدست بیاورد گفت:
«خانوم چیزی نشده ک. به مامان جانتان زنگ بزنید و بگید امسال هم نمیتونیم لحظه سال تحویل کنارشون باشیم. »
با حرص گفتم « همین؟»
« باور کن دستش تنگ بود. نیاز داشت که دادم »
با دلخوری گفتم : « ما چی؟ لازم نداشتیم ؟ واقعاً که حسین. دلم میخواد از دست کارای تو سر به دیوار بکوبم. همیشه منو فدای کارای خودت میکنی. »
با صدای گریه هدی دلخور از حسین به داخل برگشتم.
به بهانه شیر دادن او، به اتاق رفتم و در را پشت سرم محکم بستم. سه سال بود که قول میداد لحظه سال تحویل را کنار مادرم شیراز باشیم اما هربار اتفاقی میافتاد و ما دیرتر حرکت میکردیم.
صدای زنگ تلفن که بلند شد ، هدی را روی تخت رها کردم و به سمت تلفن روی میز کناری، خودم را روی تخت کش دادم. با دیدن شماره مامان ، از جواب دادن منصرف شدم. حتماً میخواست بپرسد کی راه می افتیم ؟
زنگ خوردن که ادامه پیدا کرد ، حسین در اتاق را باز کرد و تکیهاش را به چهار چوب در زد . تلفن بیسیم هم دستش بود.
«چرا جواب نمیدی ؟ مامانتونه »
« چی بهش بگم ؟ بگم امسالم مثل پارسال روز سوم به بعد راه میافتیم؟»
«فاطمه جان یکم منو درک کن .»
مکثی کرد و بعد گفت:
« اصلا من خودم بهشون میگم چیشده . »
و بلافاصله خودش دکمه وصل را زد .
کمی حال و احوال کردند گوش نیز کرده بودم که بدانم مادرم به او چه میگوید. ولی بعد مدتی میان صحبت حسین یکدفعه گفت: «واقعا؟»
و بعد لبخند پهنی سوی من زد .
کنجکاو بودم زودتر بدانم چشده ؟
تماس با جمله « فاطمه دستش بنده، چند دقیقه دیگه زنگ میزنه. خاتمه پیدا کرد.»
پرسیدم : «چی میگفت مامان ؟ چرا نگفتی نمیریم؟»
پهلویم روی تخت نشست و گفت:
« خانوم مشتلوق بده ! »
«چیشده مگه ؟! »
با هیجان گفت: «مامان گفتن که امسال برنامه عوض شده. خواهرا و مامان، لحظه تحویل میان اصفهان و دو سه روز اینجان و بعد قراره با هم دیگه بریم شمال. مثل اینکه یکی از شوهر خواهرات تو ماسوله خونه اجاره کرده. »
گل از گلم شکفت. تا لحظه پیش دلخور بودم اما حالا .... در دل پشیمان بودم از غر زدنم به حسین. شاید حکمت خدا این بوده که امسال شب عید ماشین دستمان نباشد.
نگاهم به چشمان حسین افتاد . در نگاه من شرمندگی و در نگاه او « یک دیدی زود قضاوتم کردی! » موج میزد.
هدی را بغل پدرش گذاشتم و تلفن را گرفتم و رفتم که به مادرم زنگ بزنم.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی