همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 48

قسمت ۹ خاطرلت تبلیغ

ارسال شده در 12ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

9️⃣ قسمت نهم 

#خاطرات_تبلیغ 

 

سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت:《 امشب جواد خودش رو ثابت کرد. پول میاد و میره اما جوون خوب دیگه کم پیدا میشه، امیدوارم پشیمون نشید》سید این را گفت و از خانه خارج شدیم.

 

جواد جلوتر از ما از خانه آقا مجتبی بیرون زد. احساس کردم این حجم ناراحتی‌ هم اندازه‌ی قد و قواره‌‌ی جواد نیست. از در که بیرون آمدیم چشم چرخاندم تا جواد را ببینم اما خیلی دور شده بود.

 

توی تاریکی شب به سمت ماشین حرکت کردیم و مدام به سرنوشت جواد فکر می‌کردم. باد ملایمی که به صورتم می‌خورد حرارت وجودم را خاموش می‌کرد.

 

توی دلم خداخدا می‌کردم قبل از اینکه از روستا خارج شویم، یک معجزه‌ای رخ بدهد. سوار ماشین شدیم و از جاده‌ی خاکی روستا وارد جاده‌ی اصلی شدیم. همه جا بیابان بود. گاهی خرگوش سفیدی توی تاریکی از این‌طرف جاده به آن‌طرف جاده می‌جهید. 

 

من و سید توی سکوت غمباری فرو رفته بودیم. اما من حال سید را می‌فهمیدم. هروقت سکوت می‌کرد به این معنا بود که فکرش مشغول است. او هم مثل من دوست داشت که جواد را با حال خوب ببیند.

 

هنوز ده‌دقیقه نشده بود که از روستا خارج شده بودیم که صدای بوق ممتد موتوری که پشت سرمان چراغ می‌زد توجه‌مان را جلب کرد. موتورسوار نزدیک شد و با دیدن چشمان غمگین جواد به سید گفتم:《 وایسا وایسا آقا جواده》

 

سید ماشین را کنار زد و شیشه‌ی ماشین را پایین داد. جواد از روی موتور پیاده شد. همان‌طور که کف دستانش را روی شیشه‌ی سمت سید گذاشته بود از سید رضا تشکر کرد. سید از ماشین پیاده شد و جواد را در آغوش گرفت.

 

صدای هق‌هق گریه‌ی مردانه جواد توی بیابان پیچیده بود. از گریه‌ی جواد گریم گرفت. سید اما اشک‌هایش را پنهان می‌کرد. بعد از چند دقیقه جواد سرش را از آغوش سید بیرون کشید و گفت:《 آقا سید دیشب از خدا خواسته بودم هرچی به صلاحمه پیش بیاد، امروز با اومدن شما و حرفای اقا مجتبی فهمیدم که ساناز به دردم نمیخوره، سخته خیلی سخته که فراموشش کنم. اما همون‌طور که عمه منو تو بچگی تنها نذاشت، خدا هم حواسش به من و دل شکستم هست.》

 

سید برگشت سمت ماشین و دستمال کاغذی را از توی داشبورد برداشت و به سمت جواد برگشت. جواد یک پر دستمال برداشت و دوباره گفت:《 آقا سید امشب فهمیدم که تنها نیستم. وقتی شما و خانمتون امشب بدون اینکه منو بشناسید اومدید و کمکم کردید و تکلیفم رو معلوم کردید برام با ارزش‌ترین کاری بود که کردید.》 سید دست جواد را گرفت و اورا تحسین کرد. 

 

جواد به سمت نایلونی که به دسته‌ی موتورش گیر داده بود برگشت. نایلون را برداشت و به سمت شیشه سمت شاگرد آمد. اشک‌هایم را سریع با گوشه‌ی روسری‌ام پاک کردم تا متوجه نشود. نزدیک شد و نایلون را به طرفم گرفت. 

 

-حاج‌خانم شما امشب در حق من خواهری کردید. وقتی رفتم خونه دیدم عمه از زیر پتو اومده بیرون و رفته سر بقچه‌‌ی وسایلش. این رو داد به من که برای شما بیارم.

 

دیگر نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. جواد حرف می‌زد و اشک‌هایم از گوشه‌ی چشم‌هایم می‌لغزید و روی روسری‌ام می‌چکید.

نایلون را از دستش گرفتم و گفتم:《 آقا جواد از عمه خیلی تشکر کنید. ان شاءالله هرچی به صلاحتون هست پیش بیاد. خدا شمارو خیلی دوست داره که عمه‌ای به این خوبی دارید》 

 

جواد به آسفالت جاده خیره شده بود. برای یک لحظه سرش را بالا آورد و گفت:《 حتما دوباره به عمه سر بزنید. عمه وقتی به کسی هدیه بده یعنی اینکه خیلی ازش خوشش اومده》

لبخندی زدم و تشکر کردم و قول دادم که اگر مسیرمان دوباره به آن روستا خورد به خانه‌یشان برویم.

 

سید نشست توی ماشین و راه افتادیم. اما جواد همان‌جا کنار موتورش ایستاده بود و به دور شدن ماشین نگاه می‌کرد. هنوز بعد سال‌ها چهره‌ی آن شب جواد را از یاد نبرده‌ام. 

جواد آن شب، زیر آن آسمان پرستاره مثل یک الماس می‌درخشید…

آن شب فهمیدم که گاهی باید از همه‌ چیز بگذری تا به خدا برسی…

 

نایلون توی دستم را باز کردم. از دیدن گل‌های قرمز روی روسری چشمانم از خوشحالی برق می‌زد. تای روسری را که باز کردم چند تا غنچه خشک‌شده گل محمدی از داخلش سُر خورد و روی چادرم افتاد. چهره‌ی مهربان عمه از جلوی صورتم کنار نمی‌رفت. بغضم را قورت دادم و به سیدرضا گفتم:《 امشب شب دلگیری بود اما این هدیه عمه همه‌ی اون ناراحتی‌هارو شست و برد. 》 

سید لبخند زد و سکوتش شکست:《 یادت باشه دفعه‌ی بعد برای عمه جواد یه هدیه بگیریم.》 

 

چشم دوخته بودم به جاده و بیابان‌های اطراف.

انگار جاده کِش آمده بود.

بالاخره بعد از گذر از پیچ‌و خم‌های انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.

تا رسیدیم یکی از دور فریاد زد…

 

ادامه دارد… 😉.

✍️سیده مهتا میراحمدی

نظر دهید »

قسمت ۸ خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 12ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

8️⃣ قسمت هشتم “خاطرات تبلیغ” واقعی اگه فرصت خوندن نداشتید پیشنهاد می‌کنم پادکست رو گوش بدید. 😊 

 

تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند:《جواد خودت کم بودی حالا رفتی یه آخوند هم برداشتی آوردی که چی بشه؟》 تا حرفش قطع شد، آقا مجتبی هم توی چهارچوب در قرار گرفت. هیکلش آنقدر بزرگ بود که حد نداشت. آقا مجتبی که توقع نداشت جواد را با یک روحانی ببیند. جلو آمد و دستش را به سمت سیدرضا دراز کرد و گفت:” سلام علیکم حاج اقا خوب هستید؟》سید رضا هم دست داد و گفت:《سلام ممنونم به لطف شما》 

 

من کمی دورتر از سید ایستاده بودم. راستش از عکس‌العمل آقامجتبی می‌ترسیدم. از دور تا مرا دید دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و سلام کرد. با رفتاری که کرد از خیالاتی که کرده بودم خجالت کشیدم. 

آقا مجتبی تعارف کرد و وارد خانه شدیم.

 

حیاط بزرگی که یک باغچه داشت و صدای یک جفت مرغ خروس از انتهای حیاط می‌آمد. وارد پاگرد شدیم و آقا مجتبی یالله کنان جلوتر از ما وارد خانه شد.

در بَدو ورود چشمم به قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود افتاد. آقا مجتبی با آن سیبیل‌های پَت و پهنش کنار یک خانم که احتمال می‌دادم همسرش باشد پشت به ضریح امام رضا ایستاده بودند و دستشان را روی سینه گذاشته بودند. 

 

وارد خانه شدیم و همسر آقا مجتبی هم به‌استقبال‌مان آمد. تعارف کردند و در بالاترین قسمت پذیرایی‌شان نشستیم. جواد از خجالت همان‌جا دم در نشست. اما سیدرضا از بس چشم و ابرو رفت که بالاخره بلند شد و آمد کنار ما نشست. 

جواد با جواد یک ساعت پیش زمین تا آسمان فرق می‌گرد. سربه‌زیر و آرام‌تر به‌نظر می‌رسید. 

 

سیدرضا که می‌دانست باید زودتر بحث را آغاز کند تا دیرتر از این به روستا نرسیم؛ با پرسیدن سن و سال پسران آقا مجتبی مجلس را به دست گرفت.

 

از شنیدن سن و سال مجید و میثم با آن هیکل و سیبیل‌های پرپشت اصلا نمی‌آمد آن‌ها دوبرادر دوقلو 23 ساله باشند. یک لحظه دلم برای جواد که شبیه نِی قلیون بود سوخت. سید کمی خودش را جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و گفت:

《آقا مجتبی راستش من امشب اومدم اینجا به‌خاطر آقا جواد که دلش توی خونه‌ی شما گیر کرده》 یک نگاه به جواد انداختم که چشم‌هایش توی گل قالی گم شده بود و هرلحظه‌ی سرخی صورتش بیشتر می‌شد.

 

سید ادامه داد:《 اقا جواد میگه که چون پدر و مادر و قوم و خویشی نداره شما بهش جواب رد دادید》 آقا مجتبی تابی به سیبیل‌هایش داد و گفت:《 فقط این نیست که حاج‌آقا. ساناز من کلی خواستگارهای پولدار از روستاهای دیگه داره. تازه پسرخالش هم چندبار اومده و رفته》 

 

آن‌طور که اقا مجتبی حرف می‌زد معلوم بود که جواد یک مهره‌ی سوخته بیشتر نیست. کمی به همسر آقا جواد نزدیک شدم و گفتم:《 دخترتون چند سالشه حاج خانم؟》 همسر اقا مجتبی خنده‌ی مصنوعی‌ای تحویلم داد و گفت:《 ساناز هنوز 17 سالشه》

 

دیدم یکی دارد از گوشه‌ی در اتاق سرک می‌کشد. با خجالت گفتم:《 منم 18 سالمه. خیلی دوست دارم دخترتون رو ببینم》 همسر آقا مجتبی گفت:《 الان میگم بیاد که ببینیدش》 از کنارم بلند شد و همان‌طور که داشت چادرش را زیر بغل می‌زد به سمت همان اتاق رفت. بعد چند دقیقه با دختر ریزه‌میزه‌ای برگشت. ساناز سلام کرد و کنارم نشست. طفلی از خجالت نمی‌توانست سرش را بالا بیاورد. مدام با انگشتان دستش وَر می‌رفت و با گیره‌ی روسری‌اش بازی می‌کرد. 

 

بحث آقایان تعریفی نداشت. سیدرضا هم خودش کمی از شرایطی که پیش آمده بود ناراضی بود. با حرف‌هایی هم‌که شنیده بود حدس می‌زدم که یاد ازدواج خودمان افتاده است.

 

مدام یک قُلپ چای میخورد و جواب آقا مجتبی را می‌داد، اما آخر سر کمی تُن صدایش بالا رفت و گفت:《 آقا مجتبی قصد بی‌احترامی ندارم، اما چون آقا جواد پول نداره و پدرومادرش به رحمت خدا رفتند یعنی دیگه نباید زن بگیره؟؟ من یکی رو می‌شناسم که پدر هم بالای سرش بود اما با توکل به خدا و اعتماد به خدا، بدون کمک کسی ازدواج کرد.》 

 

بعد یک نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت:《ما خدا رو داریم آقا مجتبی دل این پسر رو به خاطر نداشتن مادر و پدر نشکن. والا باید اون دنیا جواب بدی》 

 

اقا مجتبی که احساس می‌کردم کمی با حرف‌های سید توی فکر رفته است گفت:《 من یه فرصت میدم به جواداقا اگه تونست که هیچی اگر نتونست دیگه نباید پاشو تو این خونه بذاره》 یک‌دفعه دیدم جواد سرش را از توی گل‌های قالی در آورد و با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد، خیره شد به لب‌های آقا مجتبی که زیر آن‌همه سیبیل‌ پنهان شده بود. سیدرضا دستش را گذاشت روی زانو جواد و گفت:《 خب شرطتتون چیه؟》

 

اقا مجتبی یک نگاهی به ساناز کرد و گفت:《 ساناز تک دختره. تا الان چندتایی خواستگار داشته و اومدن و رفتن. حتی بعضیاشون رو قبل اینکه بیان خونه و خودش بفهمه رد کردم. اما این‌بار به‌خاطر شما می‌خوام یه فرصت بدم به جواد که روی شما هم زمین نخوره.》 سیدرضا تشکر کرد و گفت:《 ان شاءالله که آقا جواد سربلندمون می‌کنه》 

 

آقا مجتبی دوباره ادامه داد:《 شرطم اینه که جواد باید اینجا کنار ما زندگی کنه. من نمیتونم دوری دخترم رو تحمل کنم. جواد هم که پول‌مول نداره خونه بگیره. تو اون خونه هم من اجازه نمیدم دخترم رو ببره. تازه رضایت خود ساناز هم شرطه》

 

جواد با خجالت گفت:《 اقا مجتبی عمم پیره من چطوری اون رو تنها بذارم؟ اون از بچگی منو بزرگ کرده پای همه‌ی سختی‌های من وایساد و شوهر نکرد، من چطوری الان که اون بهم نیاز داره ولش کنم؟》

 

هرلحظه امکان داشت که یک قطره اشک از گوشه‌ی چشم جواد پایین بریزد. سید رضا به حرف آمد و گفت:《اقا مجتبی کاش می‌گفتی جواد بره به آب و آتیش بزنه و کلی پول بریزه به پای دخترت اما اینو نمی‌گفتی، خودت بودی کسی رو که حق مادری به گردنت داشت رها می‌کردی؟》

 

اقا مجتبی شانه‌هایش را بالا انداخت و سری تکان داد. ساناز هم از کنارم بلند شد با سرعت به سمت اتاق برگشت.

از این همه نامهربانی اقا مجتبی موج خشم زیر پوستم می‌خزید. جواد به سید رضا نگاه کرد و گفت:《 آقا سید بلند بشیم بریم من دنیامو به آخرتم نمی‌فروشم، عمه شاید پیر شده باشه اما وجودش برای منی که کسی رو ندارم نعمتیه. حتی اگه به دختری که دوسش دارم نرسم》 

سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت… 

 

ادامه دارد…

 

سیده مهتا میراحمدی

 

 

 

 

نظر دهید »

شغل بدون مرخصی

ارسال شده در 11ام فروردین, 1402 توسط پرستوی مهاجر در بدون موضوع, روایت‌های مادرانه

#مادرانه
#روایت_زن_مسلمان

من یک مادرم.
شغلم خانه داری است ، صبح ، هنگام اذان بر میخیزم و کمتر فرصت میکنم تا شب چشمی بر هم بیاسایم؛ حدود ساعت شش مشغول آماده کردن صبحانه میشوم، صدای فس فس کتری و بخار خارج شده از آن نشان از زندگی میدهد.
کثیفی های ظروف را به دست آب سپردم ، جارو برقی را روشن کردم و ویژ ویژ تمیزی را مهمان فرش های مان کردم.
باید ناهار را آماده کنم ، وضو میگیرم و مشغول نگینی خرد کردن پیاز ها میشوم ! ترکیب وضو با غذا عجب ترکیب دلچسبیست ! مثل چیپس و ماست موسیر !
الحمدالله در عوض نداشته های مان هر روز غذای نذری داریم، مدیونید فکر کنید هر روز در حسینیه ای هستیم و در صف طولانی نذری؛ هر روز که وارد آشپزخانه میشوم نیت میکنم و غذای نذری به نیت یک معصوم آماده میکنم و عطر ، بو و برکت را از آن حضرت میخواهم، امروز هم مهمان سفره ی سراسر نعمت کریم اهل بیت ، امام حسن مجتبی (ع) هستیم ! به امید آنکه هر کجا خطا رفتیم ایشان دستمان را بگیرند.

✍️ پرستوی مهاجر

نظر دهید »

نجات از باتلاق

ارسال شده در 10ام فروردین, 1402 توسط زینب ممبنی در بدون موضوع

هرچقدر دست و پا میزنم نمی توانم خودم را نجات دهم، ترسم آنقدری بوده که توان هر کاری را از من سلب کرده، نمی توانم کسی را صدا بزنم انگار کسی دست به گردنم گذاشته و قصد خفه کردنم را دارد، کم کم در باتلاق افکار خود غرق میشدم و چیزی نمانده به زنده ماندنم؛
دخترم، دخترم… اما صدایی من رااز آن باتلاق نفرین شده به خود آورد، مادرم بود‌ برای رفتن به بیرون صدایم می کرد؛ به ساعت روی دیوار که به من دهن کجی می کند نگاه میکنم،
گفته بودم به جز دیوار ها از ساعت ها هم متنفرم…؟! ساعت بی رحم ترین ساخته دست بشر است، چون هیچگاه عقربه هایش به عقب بر نمی گرددو فرصت مجدد نمی دهد. مضحک ترین دایره از هندسه ی این دنیا است که زمان های به انتها رسیده را باز هم از نو تکرار می کند، اما نه به همان شکل سابق بلکه روی خط بی انتهایی که سرانجام ندارد.

✍️زینب ممبنی 

نظر دهید »

گل‌های شمعدانی 

ارسال شده در 10ام فروردین, 1402 توسط فاطمه بانو در داستانک

با صدای جغجغه بچه از خواب بیدار شدم. 

نور آفتاب رویم افتاده بود و آن قدر گرمای دلچسبی داشت که دلم میخواست باز هم به خوابم ادامه دهم . 

دست زیر بالشت بردم و گوشی‌ام را پیدا کردم. 

چشمانم بخاطر کم‌خوابی پف کرده بود و به زور باز می‌شد. چند پلک زدم تا تاری دیدم برطرف شود.صفحه نمایش گوشی ساعت ۹:۳۰ را نشان می‌داد. 
چشم چرخاندم . هادی را کنارم دیدم که آرام خوابیده . چرخی زدم تا هدی را هم ببینم اما با جای خالی او رو به رو شدم . ترسیده سیخ نشستم. کمی آن طرف‌تر هدی را روی نی‌نی لای‌لای‌ش دیدم که بیدار است و پستونک.ش را می‌مکد. 

یادم نمی آمد او را آنجا خوابانده باشم. کش و قوسی به دستانم دادم. پتو را جمع کردم و به همراه بالشت، کنار پذیرایی  گذاشتم. شب قبل آنقدر دوقلو‌ها گریه کرده بودند که همان وسط پذیرایی از فرط خستگی، کنار بچه‌ها بیهوش شده بودم. 
دیدن خانه مرتب و کتری روشن و سفره پهن و نان های سنگک تازه حدسم را برد که حتماً حسین آمده و مثل این مدت اخیر بدون خداحافظی رفته. اما صدای نغمه خوانی آهسته مردی که بلند شد، از آشپزخانه رد شدم و در بالکن را باز کردم. 

او را در حیاط در حال بیل زنی باغچه نقلی مان دیدم. خودش همیشه مسئول رسیدگی به باغچه بود و با عشق در آن گل‌ و گیاه می‌کاشت.
خمیازه‌ای کشیدم و خواب آلود سلام کردم و پرسیدم: « کی برگشتی‌؟ »

دست از کار کشید و گفت: « سلام خانوم ، صبحت بخیر. یک ساعتی میشه رسیدم.»

« انتظار نداشتم زودتر از سال تحویل ببینمت . آخه گفته بودی … »
همان طور که گل‌های شمعدانی را داخل خاک منتقل می‌کرد ، جمله مرا قطع کرد و گفت:« اره ولی امروز مرخصی گرفتم. فردا صبح دوباره میرم. حاجی میگه باید این ور سال کارهای ضریح تموم بشه. تا سال جدید تو حرم امام زاده نصب بشه. »
و بعد اشاره به باغچه کرد و گفت: « قشنگن ؟» 

نگاهی به شمعدانی های سفید و صورتی کردم و گفتم: « اره خیلی. کی وقت کردی اینا رو بخری ؟»

« نخریدم. از گلخونه داداش برامون فرستادن. امسال محمود این درخچه‌های توت و شمعدونی‌ها رو عیدی فرستاده. »

« دستش درد نکنه.» 
نگاهم نمی‌کرد و حرف می‌زد. 

« میگم خانوم دخترمون خیلی فهمیده‌ست ها؟ »

لبخندی زدم و گفتم: « چطور به این نتیجه رسیدی ؟» 
بخاطر کندن خاک باغچه بریده بریده حرف می‌زد :

«از اونجا که… وقتی اومدم بیدار بود…. کمی شیر خشک درست کردم و دادم بهش…. بعد چون میخواستم بیام حیاط گفتم : دختر بابا شلوغی نکنه تا مامانش بیدار نشه. … هدی خانومم تا الان ساکت بوده ماشاءالله. » 
 

 با دیدن جای خالی ماشین در حیاط روبه حسین گفتم « پس ماشین کو؟ بیرون پارک کردی ؟» 

سکوت کرد که ادامه دادم: « حالا اومدی مرخصی بریم چند جا خرید کنیم؟ »
نهال را از گلدان پلاستیکی‌اش در آورد و گفت «ماشین دست یکی از همکارامه . دیشب بهم رو انداخت و گفت که چند روزی بهش قرض بدم . برای خرید هم باشه برای پس فردا که اومدم ».
 با شک پرسیدم : 

«ماشین تا کی پس میده ؟»

بدون حرفی مشغول کارش بود . این طور مواقع که نگاهم نمی‌کرد و حرف میزد و یا جواب سوالات مرا با سکوتش می‌داد ، شَستم خبردار می‌شد که اتفاقی افتاده. 
یک حسین کشیده‌ای ادا کردم که خودش ایستاد و با لحنی که سعی داشت دل مرا بدست بیاورد گفت: 

«خانوم چیزی نشده ک. به مامان جانتان زنگ بزنید و بگید امسال هم نمی‌تونیم لحظه سال تحویل کنارشون باشیم. »

با حرص گفتم « همین؟»

« باور کن دستش تنگ بود. نیاز داشت که دادم »

با دلخوری گفتم : « ما چی؟ لازم نداشتیم ؟ واقعاً که حسین. دلم میخواد از دست کارای تو سر به دیوار بکوبم. همیشه منو فدای کارای خودت می‌کنی. »
با صدای گریه هدی دلخور از حسین به داخل برگشتم. 

به بهانه شیر دادن او، به اتاق رفتم و در را پشت سرم محکم بستم. سه سال بود که قول میداد لحظه سال تحویل را کنار مادرم شیراز باشیم اما هربار اتفاقی می‌افتاد و ما دیرتر حرکت می‌کردیم.  

صدای زنگ تلفن که بلند شد ، هدی را روی تخت رها کردم و به سمت تلفن روی میز کناری، خودم را روی تخت کش دادم. ‌ با دیدن شماره مامان ، از جواب دادن منصرف شدم. حتماً می‌خواست بپرسد کی راه می افتیم ؟
زنگ خوردن که ادامه پیدا کرد ، حسین در اتاق را باز کرد و تکیه‌اش را به چهار چوب در زد . تلفن بی‌سیم هم دستش بود. 

«چرا جواب نمیدی ؟ مامانتونه » 

« چی بهش بگم ؟ بگم امسالم مثل پارسال روز سوم به بعد راه می‌افتیم؟»

«فاطمه جان یکم منو درک کن .» 

مکثی کرد و بعد گفت:

« اصلا من خودم بهشون میگم چیشده . » 

و بلافاصله خودش دکمه وصل را زد .

کمی حال و احوال کردند گوش نیز کرده بودم که بدانم مادرم به او چه می‌گوید. ولی بعد مدتی میان صحبت حسین یکدفعه گفت: «واقعا؟» 

و بعد لبخند پهنی سوی من زد . 

کنجکاو بودم زودتر بدانم چشده ؟ 

تماس با جمله « فاطمه دستش بنده، چند دقیقه دیگه زنگ میزنه. خاتمه پیدا کرد.»
پرسیدم : «چی می‌گفت مامان ؟ چرا نگفتی نمیریم؟»

پهلویم روی تخت نشست و گفت:

« خانوم مشتلوق بده ! »

«چیشده مگه ؟! »

با هیجان گفت: «مامان گفتن که امسال برنامه عوض شده. خواهرا و مامان، لحظه تحویل میان اصفهان و دو سه روز اینجان و بعد قراره با هم دیگه بریم شمال. مثل اینکه یکی از شوهر خواهرات تو ماسوله خونه اجاره کرده. »
گل از گلم شکفت. تا لحظه پیش دلخور بودم اما حالا ..‌‌.. در دل پشیمان بودم از غر زدنم به حسین. شاید حکمت خدا این بوده که امسال شب عید ماشین دستمان نباشد. 

نگاهم به چشمان حسین افتاد . در نگاه من شرمندگی و در نگاه او « یک دیدی زود قضاوتم کردی! » موج می‌زد. 

 هدی را بغل پدرش گذاشتم و تلفن را گرفتم و رفتم که به مادرم زنگ بزنم. 
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی


تعطیلات نوروز خانواده عید گل های شمعدانی
نظر دهید »

نکات قرآنی

ارسال شده در 10ام فروردین, 1402 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س) در بدون موضوع


خواهران عزیزم می‌خواهم درباره این آیه چند جمله ای بنویسم 🥰

یا بَنِی آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَیْکُمْ لِباساً یُوارِی سَوْآتِکُمْ وَ رِیشاً وَ لِباسُ التَّقْوى‌ ذلِکَ خَیْرٌ ذلِکَ مِنْ آیاتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ یَذَّکَّرُونَ «26» سوره اعراف

اى فرزندان آدم! همانا بر شما لباسى فروفرستادیم تا هم زشتى (برهنگى) شما را بپوشاند و هم زیورى باشد، و (لى) لباس تقوا همانا بهتر است. آن، از نشانه‌هاى خداست، باشد که آنان پند گیرند (و متذکّر شوند).

شأن نزول این آیه را که نگاه کردم. دیدم نوشته یک گروهی از مشرکین عرب بودن که عادت داشتند با حالت برهنه خانه خدا را طواف می‌کردن. مردها در روز طواف می‌کردن و زن ها در شب طواف می‌کردن. معتقد بودند که با لباسی که با آن گناه کرده اند نباید طواف کرد به همین خاطر برهنه می‌شدند و طواف می‌کردند. تا اینکه این آیه برای هدایت و امر به معروف و نهی از منکر آن ها نازل شد. 🥰

این آیه را که خواندم یاد یکی از اسم های قشنگ خدا افتادم. به نام « ستارالعیوب » 🥰

خدا ستار است یعنی پوشاننده است. خدای مهربان پوشندگی را دوست دارد.
خداوند برای پوشیده بودن انسان ها لباس نازل کرده در واقع لباس هم یکی از نعمت هایی است که خدا مانند خیلی از نعمت های دیگر خود، در اختیار انسان قرار داده. مثل نعمت باران، درخت،چهارپایان ووو
به عنوان نمونه درختی از پنبه خلق کرده تا انسان با آن پنبه لباس تهیه کند و خود را بپوشاند. گوسفند خلق کرده تا از پشم آن لباس تهیه کند ووو

اما برهنگی کار شیطان است. شیطان برهنگی انسان را دوست دارد. چون وقتی انسان برهنه باشد خیلی از زشتی های او نمایان می‌شود مثل، نافرمانی از خدا ، تکبر، خشم، نفرت، حسد، حرص، بی حیایی، هوس ووو

خدای ستار العیوب برای ما لباس نازل کرده تا ما پوشیده باشیم و لباس تقوا را هم از طریق پیامبران و معصومین در اختیار ما قرار داده.
لباس تقوا همان پاکی و پاکدامنی و حیا و اخلاق نیکو و اعمال حسنه است

لباس مادی جسم ما را می پوشاند و باعث زیبایی ظاهری می‌شود. این زیبایی ظاهری در روح هم اثر دارد

و لباس تقوا روح ما را می پوشاند. با گناه نکردن، روح زیبا می‌شود و زیبایی روح در جسم هم اثر دارد 🥰

التماس دعا.🤲
حق نگهدارتون ♥️

 

#به_قلم_خودم 

ارسال شده از طرف فاطمه نجفی 

 

1680161987k_pic_02f2af56-9e60-40ee-af77-348543073b7f.jpg

نظر دهید »

پادرمیانی یک زوج طلبه

ارسال شده در 9ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

قسمت هفت

جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش گرفت و گفت:” حاج‌آقا اگر عبا و عمامه هم دارید‌ بی‌زحمت بپوشید که لازممون میشه” سید سرش را از روی شانه‌ی جواد بیرون آورد و گفت:” با من کارداری یا با لباسام؟”

 جواد همان‌طور که دستمال دور گردنش را باز می‌کرد، با صدای آرام گفت:” حاجی لباس شما شاید دلشون رو به رحم بیاره” سید دوباره یک نگاه به من انداخت و گفت:” اگه مشکلت با لباس من حل میشه باشه چشم میپوشم فقط اینکه شما جلو برید، ما با ماشین پشت سر شما حرکت می‌کنیم" 

جواد لبخند زد و یک اشاره به دوستش کرد و نشست تَرکِ موتور و منتظر سید شد.

سید رضا به سمت صندوق عقب ماشین آمد و ساک لباسش را باز کرد. عبا و عمامه‌اش را بیرون آورد و پوشید. تا سوار ماشین شد، قبل از اینکه استارت بزند، تسبیحش را از توی داشبورد درآورد و استخاره گرفت. چشم دوخته بودم به لب‌های سیدرضا تا جواب استخاره را بگوید. لبخندی زد و گفت:” توکل به‌خدا” یک نفس عمیق کشیدم. جواد و دوستش جلوتر از ما حرکت می‌کردند و ما با فاصله‌ی کمی دنبال‌شان بودیم. 

وارد روستا شدند و کنار یک خانه‌ی کلنگی که هرلحظه امکان داشت، سقفش روی سر اهالی خانه بریزد ایستادند. سید تاخواست پیاده شود بازواش را گرفتم و با نگرانی گفتم:” مراقب باشیا” سری تکان داد و پیاده شد.

جواد و دوستش قیافه‌ی به‌ظاهر آرامی داشتند. تا سید نزدیک شد کمی حرف زدند و بعد از چند دقیقه وارد خانه شدند. از اینکه توی ماشین تک‌وتنها بودم کمی می‌ترسیدم. صدای هوهوی باد که به شاخه‌های درخت می‌خورد منظره‌ را ترسناک‌تر کرده بود. گوشم حتی صدای بَع‌بَع ضعیف گوسفندانی را که توی آغُل بودند می‌شنوید. 

داشتم با ترس و لرز اطرافم را می‌پاییدم که یکدفعه با صدای عرعر الاغ سیاهی که به در طویله‌ی بسته شده بود سرم محکم به سقف ماشین خورد. آن‌لحظه یاد حرف مادربزرگم افتادم که همیشه می‌گفت:” هروقت دیدی الاغی عرعر می‌کنه نگاه به ساعتت کن. چون الاغ‌ها سر ساعت عرعر می‌کنن” ناخودآگاه مچ سمت چپم را بالا آوردم و دیدم ساعت ۹ شب است. الحق که مادربزرگم راست می‌گفت.

فقط چند دقیقه می‌شد که سید رفته بود اما برای من اندازه ۴۰سال طول کشید. داشتم سرم از درد تیر می‌کشید. سید سراسیمه برگشت. تا در را باز کرد بدون مقدمه گفتم:” چیشد؟؟” سید هم درجوابم گفت:” کیفت رو بردار بریم بالا. عمه جواد بالاست خیالت راحت امنه”

 توی دلم شروع کردم به خواندن آیت‌الکرسی و وارد خانه شدم. اول از همه چشمم به آغل گوسفندان خورد.  

سرم را چرخاندم تا حیاط را وارَسی کنم که سید زد به شانه‌ام و گفت:” حواست باشه پله‌هارو که میری بالا چادرت گیر نکنه”

 پای راستم را که روی اولین پله گذاشتم، تازه فهمیدم چقدر پله‌های آهنی بافاصله از هم نصب شده‌اند. با یک بی‌دقتی سقوط از آن بالا توی کاه‌هایی که زیر پله ریخته شده بود حتمی بود. اصلا دلم نمی‌خواست توی آن‌ها پرت شوم. پله‌ی آخر را که رد کردم آیت‌الکرسی هم تمام شد. جواد هم به استقبال‌مان آمد.

وارد خانه که شدم. پیرزنی زیر پتو دراز کشیده بود و با لبخند گرمی از من استقبال کرد. به سمت پیرزن رفتم. در همان نگاه اول چشمم خورد به گیس‌هایی که از دو طرف روسری‌اش آویزان بود. سلام کردم و دوزانو کنارش نشستم. پیرزن با لهجه‌ی غلیظ ترکی گفت:” سلام قیزیم نجورسَن؟ نَخبَر؟" 

سریع کلماتی که توی دفترم ننوشته بودم را توی ذهنم به‌خط کردم و با دستپاچگی گفتم:” ساغول ننه‌جان سلامت اولسون. حالی یاخچیدی؟” بعد یک نگاهی به سیدرضا انداختم که داشت با خنده به مکالمه منو پیرزن نگاه می‌کرد. از خنده‌ی سید من هم خندیدم و اضطرابم کم شد.

جواد کنار سیدرضا نشسته بود و مدام به دوستش که توی آشپزخانه بود، دستور می‌داد و می‌گفت:"احمد چای دم کشید یانه؟”

احمد هم با یک سینی چای به ما اضافه شد.

جواد یک استکان و نلعبکی جلوی سید رضا گذاشت و گفت:” آقا سید قربون جدت برم. خدا شمارو برای ما رسوند” بعد همان‌طور که قند را تعارف کرد ادامه داد:” من چندساله می‌رم خواستگاری دختر یکی از اهالی این روستا اما چون بی‌کس و کارم بهم دختر نمی‌دن، امشب هم سر همین داشتم با برادراش دعوا می‌کردم”

  اصلا فکرش را هم نمی‌کردم آن همه ترس من فقط برای عشق و عاشقی جواد باشد.  

سیدرضا هم که از قیافه‌اش معلوم بود از حرف‌های جواد جا خورده است. استکان خالی را روی نعلبکی گذاشت و گفت:” نگران نباش. توکلت به خدا باشه. ان‌شاءالله تو هم به مراد دلت می‌رسی اما خونسرد باش. با دعوا مرافه که کسی بهت زن نمیده" 

 تا آن‌ها حرف‌های مردانه‌‌‌یشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم. 

می‌گفت:” جواد وقتی ۵سالش بود، مادرش یه مریضی سخت میگیره که دکترها هم نمی‌فهمیدن چیه و بعد چند ماه فوت می‌کنه. پدر جواد هم سر سال مادرش دق می‌کنه و میمیره. اون میمونه و عمش که شوهرش مرده بوده و بچه‌ای نداشته. همین میشه که عمه‌ی جواد اون رو بزرگ می‌کنه.” حالا جواد ۲۰ساله‌ عاشق یکی از دخترهای روستا شده بود و به‌خاطر اینکه کسی را نداشت بلاتکلیف بود.

بلندشدم تا استکان هارا جمع کنم که سید گفت:” خانم آماده شو که داریم میریم خواستگاری” با چشم و ابرو ساعت را نشان دادم که جواد گفت:” خیالتون راحت اقا مجتبی همیشه تا دیروقت بیداره" 

به سمت پیرزن رفتم و پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم:” خیالون راحات اوسون ننه جان.”

 از پیرزن خداحافظی کردیم و راهی منزل پدرزن آینده جواد شدیم.

تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند…

ادامه دارد… 😊

✍️به قلم خودم سیده مهتا میراحمدی

 

زندگی طلبگی با طعم عسل
نظر دهید »

حمله دوجوان به یک زوج طلبه

ارسال شده در 8ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

6️⃣ قسمت شش

#خاطرات_تبلیغ 

 

از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوه‌هایی از تَل خاک بود. چشم‌چشم را نمی‌دید. سید چراغ جلو ماشین را روشن کرد تا نمازمان را راحت‌تر بخوانیم. از دور تک‌‌وتوک چراغ‌ چندتا خانه‌ روشن بود. زیرانداز را روی خاک پهن کردیم و شروع کردیم به خواندن نماز. 

 

توی سجده‌ی رکعت اول بودم که یک‌دفعه صدای داد‌ و بی‌دادی از دور به‌گوشم رسید. پشت بندش هم صدای روشن شدن موتورسیکلتی که لحظه‌به‌لحظه نزدیک‌تر می‌شد.

هرچقدرخواستم تمرکز کنم، تاریکی و صدای فریاد دلم را آشوب می‌کرد. سیدرضا هم که انگار قصد داشت همه‌ی قرائت و تجویدی را که تا آن روز آموخته بود به رُخم بکشد. گوش‌هایم تیز شده بود، حتی صدای حرکت مورچه‌های روی تل خاک را هم می‌شنیدم. 

 

تا سلام آخر نماز را بدهیم موتورسیکلت هم سر رسید. سرم را به طرف صدا برگرداندم. دوتا جوان با صورت‌هایی پوشیده روی موتور نشسته بودند. 

 

سریع بلند شدم و پشت سید رضا قایم شدم. سید تا خواست به طرف دوجوان برود یکی از آن‌ها پیاده شد و با لهجه گفت:” اینجا چیکار می‌کنید؟” سید هم مُهر توی دستش را نشان داد و گفت:” می‌بینید که داشتیم نماز می‌خوندیم” جوان قد بلند که از حاضر جوابی سید ناراحت شده بود نزدیک آمد و یک لگد به لاستیک ماشین زد:” می‌گم اینجا چیکار می‌کنید؟”

از نگرانی مدام توی گوش سید پچ‌پچ می‌کردم:” توروخدا جوابش رو بده تا بره پی کارش" 

 

سید مرا روی صندلی جلو نشاند و خودش به طرف جوان رفت و با ملایمت گفت:” چرا عصبانی میشی؟ من طلبم قراره بریم روستای بالایی اونجا امام جماعت هستم.” جوان تا فهمید سیدرضا طلبه‌ست یک نگاه به رفیقش انداخت. رفیقش هم موتور را خاموش کرد و نزدیک شد. جفتشان همزمام دست سید را گرفتند و شروع کردند به معذرت خواهی.

-ببخشید توروخدا حاج‌اقا خیلی کم پیش میاد اینجا ماشین رفت و آمد کنه. برای همین مشکوک شدیم" 

سید رضا خندید و گفت:” حالا اجازه می‌دید ما بریم؟؟؟ یک روستا منتظر ما هستند خدارو خوش نمیادا" 

 

جوان قدبلند دست سید را دوباره کشید و گفت:” نه حاج آقا کنا با این عجله خدا شمارو برای ما فرستاده” سید رضا که چشمان پر از نگرانی مرا از توی آینه می‌دید دوباره گفت:” باید بریم، هوا تاریک‌تر بشه توی جاده می‌مونیم ما هم غریبیم" 

 

این‌بار رفیق جوان که موهای لختش روی چشم‌هایش ریخته بود به حرف آمد :” حاجی نمی‌دونم صدای دعوای مارو شنیدید یا نه، اما امشب خدا خواسته که شما اینجا وایسید و نماز بخونید اگه میشه با ما بیاید و کمکمون کنید" 

 

سید رضا یک نگاهی به من کرد و به سمت ماشین آمد:"  -خانمم شما توی ماشین بشین تا من برم و برگردم” بدون معطلی گفتم:” نه نه توروخدا منو اینجا توی این تاریکی تنها نذار. می‌ترسم” سید که تاب و تحمل ناراحتی مرا نداشت، دوباره به سمت دو جوان برگشت و گفت:” من چه کاری میتونم براتون کنم؟”

جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش کشید و گفت…. 

ادامه دارد… ☺️

✍️ به قلم سیده مهتا میراحمدی

زندگی طلبگی
نظر دهید »

خاطرات تبلیغ قسمت پنجم

ارسال شده در 7ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

 

 

5️⃣ قسمت پنجم

خانه‌ی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده بودم برداشتم. قبل از اینکه در را باز کنم با صدای ملایم گفتم:” کیه؟” صدای آرام مادرم از پشت در به گوشم رسید.

چادرم را توی صورتم کیپ کردم و در را باز کردم. مادرم تا مرا دید کیسه‌ی توی دستش را نشانم داد و گفت:” بدون اینکه به من بگی داری میری؟ حالا باید از آقا رضا بشنوم که داری میری شهر دور" 

 از خجالت سرم را زیر انداختم و کیسه را از دستش گرفتم و به داخل تعارفش کردم.

مادرم روی زمین کنار چمدان‌ها نشست. رفتم سمت یخچال تا شربت بیاورم که مادرم گفت:” بیا بشین دخترم چیزی نمی‌خواد بیاری” کنارش نشستم و مشغول جمع کردن وسایل شدم. 

مادرم دست کرد توی کیفش و دفتری را جلوی صورتم گرفت.

-این دفتر رو هم همراه خودت ببر لازمت میشه.

دفتر را از دستش گرفتم و از روی کنجکاوی صفحه‌ی اول را باز کردم.

 بالای صفحه با خط خوش نوشته بود:” اردیبهشت سال ۶۵" 

سرم را بالا آوردم و تا خواستم قضیه دفتر را بپرسم مادرم خندید و گفت:” تو هم مثل خودمی، منم وقتی بابات سرباز بود و رفت جبهه، فقط یک ماه بود که ازدواج کرده بودیم. اما منم مثل تو کله‌شق بودم و باهاش رفتم جنوب.”

تازه دوهزاریم افتاد که این دفتر، دفترخاطرات آن روزهای مادرم است. اما تا به‌حال هیچ چیزی از آن روزها نگفته بود. 

دوباره خواستم دفتر را ورق بزنم که مادرم گفت:” حالا بعدا سرت خلوت شد دفتر رو بخون. الان پاشو وسایلات رو جمع کن" 

آن شب حضور مادرم بهترین و بزرگ‌ترین دلگرمی‌ برایم بود. صبح باصدای الله‌اکبر مسجد سرکوچه بیدار شدم. تا نمازم را خواندم سید هم ساک‌وچمدان‌هارا توی صندوق عقب ماشین گذاشت. فلاسک آب‌جوش و خرد و خوراک را باخودم به صندلی جلو آوردم و با بسم‌الله راه افتادیم.

 زیرلب چهارقل می‌خواندم که سیدرضا پیچید توی پمپ بزنین و سفر ما شروع شد.

نا نداشتم چشمانم را باز نگه دارم. وقتی هم نور خورشید مستقیم به صورتم می‌خورد بیشتر خوابم می‌گرفت. چادر را کشیدم روی صورتم و چشمانم‌کم‌کم گرم شد.

 پدرم همیشه می‌گفت: هرکس کنار راننده، صندلی شاگرد می‌شیند باید بیدار بماند تا راننده خسته نشود. مرد بیابان بود و حرفش برای من قانع کننده بود. می‌گفت وقتی توی ماشین سکوت حاکم باشد آدم از این‌همه دنده و کلاچ عوض کردن خسته می‌شود.

اما آن روز هرکاری کردم نتوانستم حریف چشمانم شوم.

با صدای کوبیده شدن در صندوق عقب چادر را با ترس از روی صورتم کنار زدم. تا چادر کنار رفت نور آفتاب مستقیم خورد توی چشمانم. مثل آدم‌های فضای یک‌چشم، سرم را از روی صندلی بلند کردم و دنبال سید چشم چرخاندم. دیدم همان‌طور که خم شده، دارد چای کیسه‌ای را توی لیوان می‌رقصاند. تا سرش را برگرداند و من را دید، با اشاره دست بهم فهماند که؛ نگاه کن چه شوهر کدبانویی داری.

یک‌لحظه از خنده روده بُر شدم. یاد تعریف روز اول خواستگاری‌ام افتادم. مادر همسرم از این‌که تا به‌حال پسر ته‌تغاری‌اش دست به سیاه و سفید نزده و فقط سرش توی کتاب و جزوه‌ها بوده می‌گفت. کاش آن‌روزها مثل حالا گوشی‌های لمسی فراوان بود تا از سفره‌ی صبحانه‌‌ی پسرش که توی بیابان انداخته بود و خیارهارا مثل یک ارتش نظامی به‌خط کرده بود، عکس می‌گرفتم و تلگرام می‌کردم.

از توی ماشین پیاده شدم و یک دل سیر صبحانه خوردم. تا چشم کار می‌کرد همه‌جا بیابان بود. با این تفاوت که توی اتوبان بودیم و صدای ویژویژ ماشین‌ها می‌آمد.

از سید پرسیدم:” چند ساعت دیگه می‌رسیم؟؟” فلاسک چای را توی سبد گذاشت و گفت:” تازه اول راهیم حداقل ۵ساعت مونده تازه اگه جایی نایستیم.”

بعد سه‌ربع عزم رفتن‌کردیم. یک طرف زیرانداز را گرفتم و طرف دیگرش را دادم دست سید و با شمارش یک دو سه خاکش را تکاندیم و حرکت کردیم.

گوشی‌ام را از توی کیف برداشتم. چند تا پیام از دست رفته از مادرم داشتم. می‌دانستم که نگران است. خب حق هم داشت این اولین‌باری بود که با سید با ماشین امانتی به دل جاده می‌زدیم و راه دور‌ی در پیش داشتیم.

تا خواستم گوشی را توی کیفم بگذارم دوباره صدای دینگ‌دینگ پیام آمد:” هروقت رسیدی زنگ بزن” از این همه توجه مادرم ریز خندیدم.

کم‌کم خورشید به وسط آسمان نزدیک شد. توی یک مسجد بین‌راهی برای نماز توقف کردیم. برای بیست‌دقیقه دیگر با سید دم در مسجد قرار گذاشتیم. داخل مسجد که شدم. نسیم ملایم پنکه سقفی حالم را جا آورد. یک مهر از جامهری زهوار دررفته برداشتم و تا خواستم قامت ببندم یکی محکم به‌شانه‌ام زد و گفت:” وَخی وَخی اونورتر” برگشتم و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، خال گوشتی روی نوک بینی پیرزن بود. اصلا حواسم به حرف‌هایش نبود و فقط به مزرعه خالی که روی صورت پیرزن نقش بسته بود خیره‌خیره نگاه می‌کردم که یکهو با عصایش به ساق پایم زد و گفت:” مِگه بِشِت نگفتم وَخی اونورتر” با درد خفیفی که توی ساق پایم احساس کردم ناخودآگاه کمی آن‌طرف‌تر رفتم و شروع کردم به نماز خواندن.

هنوز ۵دقیقه فرصت داشتم، به دیوار کنار دستم تکیه دادم و به پیرزن عصا‌به‌دست که شبیه مادرفولاد زره بود چشم دوختم. 

بلند شدم تا از مسجد بیرون بروم که دوباره مادر فولادزره با عصایش به طرفم اشاره کرد. با بسم‌الله به‌طرفش رفتم و گفتم:” ببخشید من اصلا صندلی شما رو ندیده بودم و الا قصد جسارت نداشتم” نوک بینی‌ گوشتی‌اش را با دستان حنایی‌اش خاراند و گفت:” حالِد خوبِس؟” لبخند مصنوعی‌ای تحویل پیرزن دادم و گفتم:” ممنون” بعدش دستش را گذاشت روی کتفم و با خنده گفت:” ببخشین با عصا زِدَم به پادون فکر کردم که نَوَمِس” لبم کش آمد و گفتم:” خواهش می‌کنم‌.” دست کرد توی جیب لباسش و یک مشت کشمش ریخت توی مشتم. خداحافظی کردم و رفتم بیرون.

 سید رضا با کلافگی داشت خودش را باد می‌زد. نزدیکش شدم و گفتم:” بریم” نگاه معناداری کرد و گفت:” حالا خوب شد گفتم ۲۰ دقیقه. اگه دیر برسیم و به تاریکی بخوریم تقصیره خودته‌ها بعدش نگی نگفتم" 

شانه‌به‌شانه‌اش راه رفتم و جریان را برایش توضیح دادم تا شاید دست از توبیخ‌کردنم بردارد. آخر سر مجبور شدم با همان کشمش‌ها رضایتش را جلب کنم.

دیگر خبری از ماشین و اتوبان نبود. هرجا را نگاه می‌کردی خاک و خُل بود. گاهی چرخ ماشین هم توی چاله‌چوله‌های جاده میفتاد و مارا از سکون در می‌آورد.

دم‌دمای غروب بود که به یک روستا رسیدیم. خواستیم پیاده بشویم و کنار ماشین نماز بخوانیم که یک‌دفعه…

ادامه دارد…

به قلم سیده مهتا میراحمدی

نظر دهید »

از میهمانی تا میهمانی

ارسال شده در 7ام فروردین, 1402 توسط دریا در بدون موضوع, ماه رمضان, مناسبت‌ها

صفحات: 1· 2· 3

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس