بیتاب بود. مثل یک ماهیِ تشنه، لبها را به هم میزد. بیآب، دریای سینهی مادر هم خشکیده بود. آرام آرام جان میداد. کسی برای یاری پدر نمانده بود. حسین غریبانه ندا میداد:« آیا کسی هست مرا یاری کند؟» گریهی کودکانهای بلند شد. انگار علی میخواست ندای پدر… بیشتر »