ماهی تشنه
بیتاب بود مثل یک ماهیِ تشنه. بیآب، دریای سینهی مادر هم خشکیده بود. آرام آرام جان میداد. کسی برای یاری پدر نمانده بود. حسین غریبانه ندا میداد:« آیا کسی هست مرا یاری کند؟» گریهی کودکانهای بلند شد. انگار علی میخواست ندای پدر را لبیک بگوید. آسمان خون میگریست. شانههای زمین میلرزید. امام، خسته و زخمی و تنها، سمت خیمه آمد.
_علی را به من بدهید تا برایش جرعهای آب طلب کنم.
گونهاش را بوسید. شیرخواره آرام گرفت. صورت پدر، ستارهباران شد.
_علیجان! تو آخرین یار حسینی.
قنداقهی سفید را رو به دشمن، بالای دست گرفت. در لشکر همهمه افتاد. کسی گفت:« آبش بدهید، این که فقط یک کودک است، یک شیرخواره!» دیگری داد زد:« حساب او از حسین جداست، سیرابش کنید!» هر کس چیزی میگفت. بعضی لشکریان مردد شده بودند. بعضی شمشیر انداختند. چیزی نمانده بود شیرازهی لشکر از هم بپاشد که پسر سعد نعره کشید:« ای حرمله! آیا سفیدی گلویش را نمیبینی؟!»
علی روی دستان خورشید، به آسمان پر کشید. تیر سه شعبه گوش تا گوش، گلویش را بریده بود.
سلام
وبلاگ خوبی دارید
به وبلاگ ماهم سربزنید
http://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/
نظر از: عابدی [عضو]
اللهم عجل لولیک الفرج
پاسخ از: مریم [عضو]
الهی آمین
ممنون از حضورتون بانو
نظر از: مریم [عضو]
اللهم آمین
ممنون از حضورت عزیزم
التماس دعا
نظر از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو]
اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب الزمان
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
پاسخ از: مریم [عضو]
با تشکر از شما پشتیبان مهربان :)
فرم در حال بارگذاری ...
سلام
وبلاگ خوبی دارید
به وبلاگ ماهم سربزنید
http://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/