انا انزلناه فی لیلة مبارکة
به راستی ما آن را در شبی پر برکت نازل کردیم
انا انزلناه فی لیلة مبارکة
به راستی ما آن را در شبی پر برکت نازل کردیم
یا فاطمه ای گفت و به پهلو افتاد
یک جور زدند که از دو زانو افتاد 😭
#عکسنوشته
#شب_نوزدهم_رمضان
قسمت ۱۷ خاطرات تبلیغ
به سمت مسجد حرکت کردم که یکدفعه دیدم همان پسربچهای که توی مسجد بود با لباسهای پاره و خاکی نشسته روی زمین و دارد گریه میکند. به سمتش رفتم و گفتم:《 چی شده اقا پسر چرا گریه میکنی؟》
هقهق گریههایش بلندتر شد و دلم به حالش ریش شد. همچنان بدون جواب نگاه میکرد و حرفی نمیزد. آخر سر گفتم:《 تو که نمیگی چت شده پس پاشو ببرمت خونتون مادرت نگران میشهها》 تا گفتممادر به حرف آمد و گفت:《 نه نه اگه مامانم بفهمه افتادم زمین و لباسام پاره شده خیلی دعواممیکنه》
از روی خاک بلندش کردم و گفتم:《 نگران نباش من همراهت میام خواهش میکنم ازمادرت که این دفعه چیزی بهت نگه》 قبول کرد و به سمت خانهشان حرکت کردیم. مثل بید میلرزید.
به خانهای رسیدیم که درش چفت و بست نداشت. در زدم و منتظر ماندم. صدای خانمی آمد گه میگفت:《 عباس بالاخره برگشتی؟؟》 بعد از چند ثانیه خانم لاغراندامی در را باز کرد. تا پسرش را دید گفت:《 عباس کجا بودی تا الان؟ چرا لباساتو پاره کردی؟》 بعد با دستانی که رگهایش به وضوح مشخص بود مرا به داخل تعارف کرد. گفتم:《 نه ممنون باید برم مسجد فقط دیدم پسرتون افتاده روی زمین گفتم بیارمش که نگران نشید.》 تشکر کرد و گفت:《 شما خانم حاجآقایی؟》 لبخند زدم و گفتم:《 بله از فردا عصر توی مسجد هستم اگر دوست داشتید تشریف بیارید》
بعد دست عباس را توی دستش گذاشتم و گفتم:《 توروخدا دعواش نکنید خودشم از اینکه لباسهاش پاره شده ناراحته.》 مادرش خندید. سری تکان داد و گفت:《 روزی ۱۰بار لباساش پاره میشه انقدر سوزن نخ کردم چشمام دیگه سو نداره》
لبخند عباس را که دیدم خیالم راحت شد و خداحافظی کردم.
وقی به مسجد رسیدم ازدحام دمپاییهای رنگی که روی هم افتاده بود توجهم را جلب کرد. خم شدم و همه را توی جاکفشیای که سالها بود گوشهی مسجد خاک میخورد ردیف کردم.
باسلام وارد مسجد شدم. یکی از صف اول بلند گفت:《 سیدخانم بفرمایید اینجا. صف اول براتون جا گرفتم》سرخ و سفید شدم و با تشکر کنارش نشستم. مهر بزرگی توی سجادهاش بود و با وسواس تسبیح را دور مهر گذاشته بود. از دستان آفتابسوخته و خشکش موقع دستدادن فهمیدم که در زمین زراعی همسرش کار میکند.
بعد از نماز سیدرضا رفت روی ممبر و با معرفی خودش بحث را آغاز کرد. او حرف میزد و من چشم چرخانده بودم و مسجد را نگاه میکردم. لوستر قدیمیای بالای سرم. پشتیهای زرشکی به دیوار تکیه داده شده بود و کتابخانهی کوچکی هم کنج دیوار با شیشهی شکسته قرار گرفته بود.
یکباره دستی به شانههایم خورد و گفت:《 قبول باشه سید خانم》 برگشتم و سلام کردم. شبیه همان پیرزن اصفهانی بود اما با این تفاوت که جوانتر بود و خالی روی پیشانیاش خودنمایی میکرد. خودش را معرفی کرد و گفت:《 عصمت هستم. خونمون دوتا کوچه بغل مسجد هست. اگر شیر تازه خواستید بیاید پیشم.》
تشکر کردم و برگشتم. دیگر آخرهای سخنرانی سید بود. بچهها توی مسجد میدویدند و بازی میکردند. یکی از پشت پردهی سمت اقایان فریاد زد:《 خانمها بچههارو اروم کنید نفهمدیم حاجاقا چی میگه》 مادرها به یک چشم برهم زدن به طرف بچهها دویدند و ارامشان کردند.
سخنرانی که تمام شد یکی از قسمت مردانه یک سینی چای گذاشت اینطرف پرده. چای را خورده نخورده دوباره خانمها دورهام کردند و ساعت کلاسهای فردارا پرسیدند. قرار شد راس ساعت ۴ همه توی مسجد جمع شویم.
بینخانمها بودم که دوباره سروکلهس عباس پیدا شد. از دم در صدا زد:《 سیدخانم حاجآقا منتظرتونه》 با حرف عباس از خانمها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خندید و گفت:《 من هیچی مثلا ننه مروارید منتظرمونهها》
آنشب همه چیز خوب بود. ننه مروارید هم انقدر از دستپخت من جلوی سیدرضا تعریف کرد که قند توی دلم آب شده بود. قیزیمقیزیم از زبانش نمیافتاد. سیدرضا دیگر حسودیاش شده بود، این را از چشمانش که میخندید میفهمیدم.
سر سفره نشسته بودیم که سیدرضا گفت:《 ننه مروارید انقدر از دستپخت خانمم تعریف کردی حالا بگو چرا این غذا به این خوشمزگی اسمش یتیمچهست؟》 ننه مروارید قاشق توی دستش را بالا آورد و گفت:《 خب نگاه کن هیچ گوشتی نداره برای همین یتیمه》
سید خندید و گفت:《 پس این همه تعریف تمجید میکنی که نبود گوشتش به چشم نیاد》
ننه خندید و دوباره پشت من درآمد.
آنشب با همه شوخیهایی که با ننه مروارید کردیم به خوبی گذشت و با دعای خیری که ننه بدرقهی راهمان کرد به سمت خانهی حسنعمو حرکت کردیم.
ادامه دارد…
از قبل برنامه ریزی شده بود که محفل انس با قرآن در امامزاده ی محلمان برگذار کنیم .مثل همیشه من و بقیه ی دوستان باید زودتر از همه میرفتیم برای تزئین و فضا سازی…
از قضا تولد دونفر از دوستان عزیزمان هم بود که روز قبلش کادوهایشان را تهیه کردیم و به خاطر اینکه شرایطش نبود شب بعد از افطار دورهمی بگیریم برنامه ریزی کردیم که توی امامزاده سوپریزشان کنیم.
اما آنجا هم شرایطی پیش آمد که برنامه تغییر کرد .من و دو نفر از بچه ها باغ پشتی امامزاده را یک بررسی کردیم و لبخند جانانه ای نثار هم کردیم و برگشتیم .
نماز جماعت برگزار شد همه ایستادیم به نماز در سجده ی شکر دوستان سریع رفتند داخل باغ….به بهانه ی گل آوردن برای مراسم،
یکی از دوستان که از موضوع و نقشه ی ما خبر نداشت با اخم گفت آخر این دخترها کجا رفتند؟ توی باغی که گل ندارد به دنبال چه چیزی میگردند؟ حرصم در آمده بود به دو نفری که تولدشان بود گفتم بیاید برویم ببینیم چرا نمی آیند …
خلاصه به هر ترفندی بود آنها را پیش بچه ها کشاندم.
وقتی به جمع بچه ها رسیدیم دوستان که از صحبتهای آن خانم راجب دخترها ناراحت شده بودند ناگهان با جیغ و کف و برف شادی دوستان مواجه شدند ، فضای خاص و دل انگیزی ایجاد شده بود لبها به شکوفه ی لبخند گشوده شده بود و نوای دلنشین تولد تولد تولدت مبارک در فضای باغ طنین انداز شد.
چه زود همه اتفاقات خاطره میشود…
نا گفته نماند که بعد از زحمت بسیار و خستگی فراوان قاری کشوری تاخییر داشتند و به مراسم ما نرسیدند و اهالی محل خودشان مراسم را اجرا کردند.
یک شب مثل شب های دیگر که به مسجد رفتم خانم همسایه با سلام و احوال پرسی بحث را برد به سمت این که مردم،مگر ماه رمضان شود به مسجد بیایند. و بنده خدای دیگری که می گفت مردم برای افطاری می آیند و…
در فکر فرو رفتم با خودم گفتم ما آدمها از دل هم نوع خودمان خبر نداریم که برای چه فقط در ماه رمضان به مسجد می آیند یا زمانی که افطاری هم می دهند…
من در مسجد خانم کد ذهنی را دیدم که مادرش از دست داده و پدر پیری دارد و غذای آن چنان یاد ندارد و وقتی افطاری گرفته بود لبخند روی لبانش، من را هم به وجه آورد…
یا خانواده ای نیازمندی که آبرومند زندگی می کنند …
یا یکی از همسایه ها که بخاطر دادن ماهانه بالا ۲۰میلیون قرض دلش خوش هست به همین ماه و افطاری ها برای فرزندانش…
یا اگر دارنده هم می آید آن هم دیدم شاید بچه کوچکی دارد که نمی گذارد افطاری و… درست کند …
و آدمهای دیگر با شرایط متفاوت …
این گفتم که نباید سریع قضاوت کنیم. اصلا کارمان این نباشد که فلانی چرا قبلا نمی آمده مسجد الان می آید،جوری صحبت نکنیم از همین در خانه خدا در این ماه دل زده شوند…
حالا برای افطاری هم آمده باشند،بانی افطاری برای روزه دارها افطاری آورده نه برای در و دیوار…
✍️خانم عابدی
قسمت 16 خاطرات تبلیغ
وقتی که به خانه حسنعمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنار اُلفت پسر حسنعمو نشسته و دارد پول میشمارد. مَشنننه به پشتی قدیمی تکیه داده بود و تا ما رادید با اشاره دست گفت:《 بویور قیزیم》
سید جلوتر از من به سمت جواد و الفت رفت و حال و احوال کرد. جواد هم معلوم بود از دیدن ما جا خورده است. نشستیم و جریان را پرسیدیم. مَشنننه با خوشحالی گفت:《 من هرسال نیمه شعبان سفرهی نذری میاندازم تو مسجد》
جواد هم از روستای پایین برای کمک و خرید وسایل آمده بود. از بچگی با الفت دوست بوده و توی مدرسه با همکلاسی بودند این را وقتی مشن ننه توضیح میداد فهمیدیم.
آنقدر بوی آبگوشت کل خانه را برداشته بود که بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به فریبا خانم کمک کنم. ملاقه را دستم داد و گفت:《 بیا ببین سید خانم. این آبگوشت رو جای دیگه پیدا نمیکنیا》
ملاقه را گرفتم و محتویات قابلمه را بههم زدم. گوشت، سیبزمینی،گوجه، لپه و نخود. هیچوقت مثل آن روز احساس گرسنگی نمیکردم. اولینبار بود که میدیدم توی آبگوشت لپه همبریزند.
توی سبدهای کوچک پلاستیکی سبزیهارا ریختم. فریبا خانم هم با ماستی که خودش درست کرده بود داشت دوغ درست میکرد.
هنوز هم که هنوز است بعد سالها مزهی آن آبگوشت زیر زبانماست.
بعد از شستن ظرفها رفتم توی اتاق، دیدم سید وسط کتابهایش نشسته است و مشغول مطالعه است. قرار شده بود که تا آخر ماه شعبان دربارهی یک مبحث صحبت کند.
کمی استراحت کردم و برای کمک به خانه ننه مروارید رفتم.
وقتی رسیدم جلوی در خجالت میکشیدم طناب در را بکشم تا باز شود. برای همین اول در زدم و یالله گفتم بعد طناب را کشیدم.
ننه مروارید توی حیاط نشسته بود و مشغول اَلَک کردن معناها بود. تا مرا دید قربانصدقه از چشمانش بارید. سلام کردم و کنارش نشستم. خواست بلند شود تا چای درست کند که دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم:《 شما زحمت نکشید به من بگید کتری کجاست خودم درست میکنم》
بوی نعنا همه جا پیچیده بود. احساس شادابی زیر پوستم خزید. به سمت آشپزخانهی ننه مروارید که گوشهی حیاط بود رفتم. یک سینک جمع و جور و یک آبچکان که چندتا استکان و لیوان قدیمی را توی خود جا داده بود. معلوم بود خیلی وقته دست نخورده توی آبچکان باقی ماندند.
تا کتری روی گاز قدیمی جوش بیاید لیوانهارا دستی کشیدم و سینی را آماده کردم. ننه مروارید گفت:《 دختر چای خشک توی اون قوتی سبزه هستش. یه مشت بریز توش》
آشپزخانه ننه مروارید شبیه عطاری بود. از لابهلای همهی آن قوتیهایی که پر از گیاهان دارویی بود چای را برداشتم. در قوری با یک کش به دستهی قوری بسته شده بود. یاد خانهی مادربزرگ خودم افتادم. همینطور شلوغ و پلوغ اما در آنهمه شلوغی یک نظم خاصی حکمفرما بود.
با سینی جای برگشتم و شروع کردیم به گپزدن. ننه مروارید خیلی غلیظ ترکی حرف میزد. گاهی کم میآوردم وفقط سری تکان میدادم. لابهلای حرفهایش فهمیدم که شوهرش در جوانی فوت کرده و انقدر عاشقش بوده که باوجود کلی خواستگار ازدواج نکرده است. آهی کشید و گفت:《 دوست داشتم یه دختر که همصحبت روزای پیریم میشد داشته باشم》 لبخند تلخی زدم.
توی حال و هوای خودمان بودیم که صدای فهمیه آمد. طناب را کشید و وارد خانه شد. توی دستش یک کیسه عدس بود. تا مرا دید عدس را پشت سرش قایم کرد و گفت:《 عه شما اینجایید؟》 خندیدم و بادمجان، پیاز و سیبزمینیهایی را که از وانتی سر کوچه خریده بودم برداشتم. نشانش دادم و گفتم:《 اومدم برای ننه مروارید غذا بپزم تا ببینه چه دستپختی دارم》
اینرا که شنید چیزی نگفت و از همان مسیری که آمده بود برگشت. تا خواست برود ننه گفت:《 برای چی اومده بودی فهمیده؟》 فهیمه خندید و گفت:《 هیچی همینطوری اومدم 》
کمکم غروب شد. زیر غذا را کم کردم و به ننه گفتم:《 ننه مروارید من میرم مسجد بعد نماز و سخنرانی با سید میام پیشت.》
به سمت مسجد حرکت کردم که یکدفعه…
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#خاطرات_تبلیغ
جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمیدانم چرا همه خانمها در گوش هم پچپچ میکردند. سعی کردم حالت صورتم تغییر نکند و رنگبهرنگ نشوم. اما فکرم مشغول شد.
از اینکه تسلط کافی بر زبان ترکی نداشتم کمی ناراحت بودم. فهیمه را بعد نماز توی مسجد دیدم و به سراغش رفتم. لبخند زدم و گفتم:《 فهیمه مگه قرار نبود عدد ها را به من یاد بدی؟》 فهیمه لبخند زد و گفت:《بله سید خانم. دخترا هرروز میان خونه ما برای قالی بافی شما هم بیاین تا اونجا یادتون بدم》
قبول کردم و برای فردا صبح قرار شد که به خانه نقلی باجی بروم. جانمازم را برداشتم که از مسجد بیرون بروم که یکدفعه صدای سیدرضا توی بلندگو پیچید.
《 سلام خدمت اهالی محترم روستا. به دلیل تخریب دیوار اتاق مسجد ما زودتر در روستا ساکن شدیم طی صحبت با اهالی، قرار شد که ماه شعبان هم مثل ماه رمضان برای شما روزی 20 دقیقه سخنرانی داشته باشم. انشاءالله از امشب بعد از نماز جماعت سخنرانی آغاز می شود. در ضمن مراسم آموزش روخوانی و روانخوانی قرآن، احکام و مسائل شرعی روزها ساعت 4 در مسجد برای بانوان برگزار میشود.》
بعد از صلوات خانمها به سمتم آمدند. اغلب چهرهها را همان شب اول دیده بودم، اما اسمها را نمیدانستم. خانم بارداری نزدیکم شد و دستش را دراز کرد و گفت:《 قبول باشه سیدخانم. خوش اومدید》دست دادم و گفتم:《 قبول حق ممنونم از لطف شما》
همانطور که دستم توی دستش بود گفت:《 با خانمها قبل نماز داشتیم حرف میزدیم که از امشب شما هرشب مهمان یکنفر باشید. یک لقمه نان و پنیری هست ما هم شریک ثواب هاشمهان و خانوادش باشیم.》
از فکری که قبل نماز توی سرم گذشته بود خجالت کشیدم. لبخند دنداننمایی زدم و دستم را از توی دستش رها کردم و گفتم:《 راضی به زحمت شما نیستیم، باید به آقا سید اطلاع بدم اگر موافقت کرد حتما مزاحمتون میشیم.》
خانمها هم که منتظر تایید نهایی بودند، دنبال من تا حیاط مسجد آمدند. به پسربچهای که کنار حوض مشغول بازی بود گفتم که سیدرضا را صدا بزند. رفت و چند دقیقه بعد با سید رضا برگشت.
خانمها هم باچادرهای گلگلی دورم را گرفته بودند. تا خواستم حرف بزنم طاهره خانم با لهجهی غلیط ترکی شروع به صحبت کرد. تندتند حرف میزد و کلمات قلمبهسلمبه ترکی میگفت. از همهی حرفهایش فقط کلمه گُناخ 《مهمان》 را فهمیدم.
سید رضا هم مثل من شروع به تعارف کرد. اما انقدر اصرار کردند که سید هم راضی شد به این شرط که همان غذایی که هرشب برای خودشان درست میکنند را آماده کنند.
قرار شد از فرداشب منزل یکی از اهالی باشیم تا اتاقمان تکمیل شود.
از این همه مهماننوازی اهالی زبانم بند آمده بود. باسید به سمت منزل هاشمخان حرکت کردیم.
توی راه مدام به سید میگفتم:《ما هرشب منزل یکی دعوت هستیم اما دست خالی که نمیشه رفت.》
سید گفت:《 خب از اون هدیههایی که برای بچهها گرفته بودیم میبریم》 سریع گفتم:《 خب اونارو ببریم من چی جایزه بدم به بچهها؟》
سید که یکچیزهایی از سوالوجوابهای من فهمیده بود گفت:《 نکنه هنوز نیومده دلت هوای کرج رو کرد؟》
تازه آمده بودیم اما برای من که اولین سفر تبلیغیام بود ماندن در خانهی همسایهها کمی سخت شده بود. این زیر ذرهبین ماندن برایم تازگی داشت.
سید دوباره گفت:《 زود اتاق رو تموم میکنم که راحتتر باشی، نگران چیزی هم نباش. فعلا حواست به کارایی که باید از فردا کنی باشه》
سری تکان دادم و گفتم:《 امشب خونه ننه مروارید هستیم. عصری زودتر از تو میرم پیشش که توی زحمت نیوفته》 سید خندید و گفت:《 ننه مروارید همون ننه تخم مرغی خودمونه》خندیدم و گفتم:《 بهش میگم که صداش زدی ننه تخممرغی
وقتی که به خانه هاشمخان رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم وارد خانه که شدم دیدم…
ادامه دارد.. 😊
اغفر لمن لا یملک الا الدعا
بیامرز برای کسی که جز دعا چیزی ندارد
من نمی خواهم بزرگ شوم
درطفولیتم بر خلاف همسن و سال هایم که دوست داشتند همانند برنج محسن قد بکشند و کفش تق تقی بپوشند و عروس شوند ،از بزرگ شدن واهمه داشتم ؛ کودکی ام را دوست داشتم ، نه آنکه گمان کنی سر به هوا هستم ، نه ! از همان کودکی دوست داشتم روحم بزرگ شود ، دوست داشتم دیگر زود نرنجم ، زود سیستم عصبی ام به هم نریزد و از عصبانیت پره های بینی ام گشاد و تنگ نشود !
اما دست روزگار امانم نداد و مرا با بقچه ای از شگفتی به ورطه بزرگ شدن هل داد ، تجربه ای دلچسب نبود اما اگر قدری نمک به آن اضافه کنم امید است دلپذیرتر شود ،آموختم که اگر منِ جسمانی تلاش نکند منِ روحانی بزرگ نمیشود .
حال پس از گذر از روز ها به زاد روزم رسیده ام و دانستم ضعیف عمل کرده ام ! من هم مثل بسیاری از آدم بزرگ ها درگیر روزمرگی های زندگی شده ام و افکار طفولیتم را به فراموشی سپرده ام !
به رسم عادت تولدم مبارک !
✍️پرستوی مهاجر
انا انزلناه فی لیلة مبارکة
به راستی ما آن را در شبی پر برکت نازل کردیم