برخورد روانشناسی!
به خیلی از اقوام سرزده بودیم؛ مانده بود آقا هادی، پسرخاله ی علی آقا. منتظرمان بودند. به اصرار برادر آقا هادی، از دری که خانه ی دو برادر را به هم وصل میکرد و پشت حیاط خلوتشان می افتاد، وارد شدیم. زن آقا هادی که توی آشپزخانه، مشغول پخت و پز بود؛ به استقبالمان آمد؛ همینطور آقا هادی، همراه دخترش سارا کوچولو. سلام و روبوسی و احوالپرسی کردیم. آدمهای آرام و دیرجوشی هستند.به هر زحمتی هست؛ تحمل میکنم تا این آخرین دید و بازدیدهای عید هم بگذرد. کم آورده بودم و نمیدانستم باهاشان راجع به چه حرف بزنم. حس بدی پیدا میکنم وقتی مجبور شوم با آدمهایی که روحیاتشان از جنس روحیات من نیست صحبت کنم و راه دررویی نداشته باشم. تو دلم گفتم : “من قناری؛ کلاغ هم قفسم! ” سر و کله ی جناب وجدان پیدا شد که ” خویشتن بی جهت بزرگ مبین؛ تو هم از ساکنان همین کویی! ” غرق افکار خودم بودم که علی آقا گفت : ” آقا هادی! اوضاع مدرسه چطوره؟ ” آقا هادی، لیسانسه ی روانشناسی است و از استخدامش تو آموزش و پرورش، خیلی نمیگذشت؛ جواب داد : ” خدا رو شکر! خوبه ” علی آقا که عاشق روانشناسی بود؛ فکر میکرد هرکس رشته ی روانشناسی بخواند شخصیت بهتری پیدا میکند و تعاملش با دیگران، خصوصا با بچه ها، درست و اصولی میشود. دوباره با ذوق و شوق پرسید : ” با بچه ها، با دانش آموزات، چه جوری برخورد میکنی؟ ” و این بار آقا هادی در جواب، کف دستِ تمام باز شده اش را به نشانه ی سیلی، مختصری تکان داد و گفت : ” روانشناسی برخورد میکنیم “! همه زدیم زیر خنده اما خنده ی هر کداممان جور خاصی بود؛ یکی خنده اش از خوشمزگی بود؛ یکی تعجب، و من، همرنگی با جماعت!
حالا از آن ماجرای مزه پرانی آقا معلم که من هیچوقت نتوانستم فراموش کنم؛ چند سال میگذرد و پسر کوچولوی من، کلاس سوم ابتدایی است. تو این سه ساله ی دبستانی شدن، هر سال، مهرماه با شروع سال تحصیلی، فارغ از این که معلم های مدرسه در چه سطح علمی و با چه سابقه ی درخشانی هستند؛ من، دنبال معلمی میگردم که محض رضای خدا با جگرگوشه ام، رواشناسی برخورد نکند!
فرم در حال بارگذاری ...