همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • « روایت دوم
  • روایت یک نیمچه غساله »

توصیف غروب افتاب برای یک ادم کور

ارسال شده در 5ام اردیبهشت, 1399 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, تجربه زیسته

می‌خواهم برایت از غروب آفتاب بگویم. نمی‌دانم تا به حال کسی برایت از غروب آفتاب گفته یا نه؟ اما هرچه باشد می‌خواهم آنچه را که چشمم می‌بیند، تو با چشم دلت احساسش کنی. پس به دنبالم بیا و برای لحظه‌ای هم که شده دستانت را میان دستانم قفل کن.
اولین‌باری نیست که کنار هم توی تراس خانه می‌نشینیم اما اولین‌باری است‌ که می‌خواهم برایت از غروب افتاب بگویم. پس گوشت به حرف‌هایم باشد و خودت را برای یک لحظه‌ی باشکوه آماده کن.
به یاد می‌آوری آن روزهایی را که کودک بودی و سرت را روی پاهای مادر می‌گذاشتی و مادر با دست نوازشگرش گونه‌هایت را لمس می‌کرد؟ عطر دست‌هایش را به خاطر داری؟ یک حس خوشایندی‌ست که در لحظه، گویی تمام وجودت را تهی از هرگونه پلیدی می‌کند. بگذار طور دیگه‌ای هم برایت بگویم. زمانی که یک نفر را از عمق جانت دوست داری و می‌خواهی هرلحظه کنارش باشی و به وجودش نیاز داری، مثل همان رنگ نارنجی مایل به قرمز غروب آفتاب است. گرم و آرام‌بخش. هرکجا که باشی، چه بینا باشی و یا چه کور، دوست داری معشوقه‌ات کنارت باشد. اگر‌کنارش باشی دوست‌داری زمان بیشتری را صرفش کنی. آن لحظه یک حال و هوای دیگری داری. این حس و حالت نیازی به چشم بیرونی ندارد بلکه تو با چشم دلت که احساس و قلب است درکش می‌کنی. اما گاهی هم می‌شود که یک نفر را دوست داری و می‌خواهی او در کنارت باشد اما وجودش غیرممکن است. آن شخص می‌تواند مادرمان باشد که تازگی از دنیا رفته و یا یک دوست و یا یک غریبه که فقط و فقط تو اورا می‌شناسی. دلت برای یک لحظه با او بودن پر می‌کشد. درونت را یک حفره‌‌ی غم دربرگرفته است. وقتی هم که دلت بگیرد انگار تمام سردی های جهان توی تنت نفوذ می‌کنند. چهره‌ات بی رنگ و رو می‌شود. زیر چشمانت گود می‌رود. دستت یخ می‌کند. حال زمانی ‌هم که آسمان دلش بگیرد مثل حال تو غروبش بی رنگ و رو می‌شود. ابر‌ها هاله‌ای از خورشید را درون خودشان می‌بلعند و غروبش خاکستری و گاهی هم آبی کثیف مایل به بنفش است.
نمی‌دانم توانسته‌ام غروب افتاب را برایت به خوبی توصیف کنم یا نه! اما ما آدم‌ها به یکدیگر نیاز داریم. حتی با اخلاق، صفات و یا شکل ظاهری متفاوت. بودن و یا نبودنشان اهمیت ندارد. رنگ و غروب افتاب فقط بهانه‌‌هایی‌ست که ما خودمان را با آن‌ها سرگرم کردیم. پس چشم ظاهر مهم نیست. مهم چشم دل است که ما انسان ها را از فرش به عرش می‌برد.

به قلم سیده مهتا میراحمدی

توصیف غروب افتاب برای یک ادم کور.


1587672750photo_2020-04-23_13-06-47.jpg

توصیف غروب توصیف غروب افتاب برای یک ادم نابینا توصیف غروب افتاب برای یک ادم کور خورشید پشت ابر دلتنگی غروب غروب افتاب نویسندگی خلاق کور


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس