روایت دوم
یکی از فوتیها اهلسنت و افغانستانی بود. خانواده اش پشت در سر و صدا میکردند ما باید ببینیم چطور مادرمان را غسلش میدهید. باید خودمان کفنش کنیم. جنجالها ادامه داشت، ما مجبور شدیم صبر کنیم تا کفن مخصوصشان را بیاوردند. کفن را توی پتوی نو آماده کرده بودند و تحویلمان دادند. تنها تفاوت کفن پیراهنی بلند بود، که تا غوزک پا را میپوشاند و لنگ نداشت. بعد از کلی گفتوگو رضایت دادند و کارشان را انجام دادیم. نزدیک اذان ظهر پنجمین میت برای شستوشو در راه بود. پاهایم رمق ایستادن نداشتند. به عطی گفتم:«من دیگه نمیکشم برای امروز بسه، بیا بریم» او هم انگار معطل همین جمله بود. خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. تازه ماجرا شروع شد. به خانه که رسیدم، از همان جلوی در، رنگ زرد و زارم و کارهای غیر معمول حس کنجکاوی دخترم را برانگیخت. این را از چشمان گردشده از تعجبش فهمیدم. چون بعد برگشتن از نقاهتگاه فقط لباسهای بیرون را روی رختآویز بیرون خانه آویزان میکردم با شستوشوی معمول دست و صورت، اما اینبار فرق میکرد. به اهل خانه گفتم:« همگی بروید توی اتاق تا نزدیک من نباشید.» توی پاگرد سرتا پایم را الکلی کردم. لباسها را در آوردم و با خود به حمام بردم. آب گرم دوش که روی سرم سرازیر شد، انگار کوله باری از روی دوشهایم برداشتند. احساس سبکی میکردم. همان لحظاتی که هنوز خودم توان دارم تا همین شست وشوی معمول روزانه را انجام دهم، جای شکر داشت.
فرم در حال بارگذاری ...