روایت یک نیمچه غساله
سر ساعت۸ از خانه زدم بیرون و سر کوچه منتظر عطی ماندم.
سکوتِ خیابان را صدای ماشینی شکست که از دور به سمتم میآمد. سوار شدم و به سمت وادیالسلام راه افتادیم.
جایی که پنجشنبهها معمولا عبوری برای نثار فاتحهی اموات از آن میگذریم . اما اینبار همه چیز متفاوت بود. به عطی گفتم: «یواشتر برو خیلی استرس گرفتم، قلبم تند تند میزند.» به خاطر رعایت نکات بهداشتی جلوی ورودی را بسته بودند، دو سه تا ماشین بیشتر نبودیم. از ظاهرشان معلوم بود که داغدار هستندو منتظر عزیز از دست رفتهشان ماندهاند. گروه بعدی وقتی رسیدند همگی سوار یک ماشین شدیم و راه افتادیم.
چهار خانم پوشیه زدهی بلند و کوتاه در آن فضا تعجب حاضرین را برانگیخت. ماشین را پارک کردیم و به سمت قسمتِ اداری برای ثبت مشخصاتمان روانه شدیم. آنجا عطی استرس گرفت چون یکی از آشنایان خانوادهی همسرش مسئول دفتر بود و ما هم میخواستیم نامحسوس برویم جهاد که متاسفانه عطی نتوانست.
پکهای آماده را تجهیزات را تحویلمان دادند. سالن تغسیل منتظرِ غسالههای جدیدش بود. لباسها را به همراه ماسک و عینک پوشیدیم. ماجرای من و لباسهای محافظتی پایان ندارد، این یکی کوتاه بود. پشت در روی صندلی نشستیم تا میت را بیاورند. تنها نبودیم، دو برادر طلبه هم آن سمت برای تغسیل آقایان آمده بودند.
ماشین حمل اجساد رسید و در به سمت بالا حرکت کرد. دوباره استرس به جانم افتاد.
چرخ حمل جنازه را برای جابهجایی نزدیک ماشین بردیم. فوتیها توی کاورهای سیاه بودند، همان رنگی که داغ این فوتیها به روزگار بازماندگانشان پاشیدهبود.
انتقال به سنگ غسالخانه صورت گرفت و زیپ کاورها باز شد. زن غسال که داد زد، قیچی را به سرعت به دستش رساندیم. با بی رحمی لباس تنشان را پاره میکرد. شاید هم حق داشت، برای او این کار عادی شده بود. من همینطور اشک میریختم، شیشههای عینکم بخار گرفته بود و سخت میدیدم. اصلا بهتر شد که سرهای باند پیچی شده به خاطر جلوگیری از خونریزی را سخت دیدم.
صدای زیارت عاشورا از گوشی مرضیه فضا را قریبتر میکرد. زیرلب برایشان دعا میخواندیم.
شستوشو و غسل سهگانه که به اتمام رسید، حنوط هم گذاشتیم. نوبت به آمادهسازی کفن آخرین لباس دنیا رسید. بُرد یمانی، سرتاسری، پیراهنی،لنگ و پلاستیک روی تخت پهن شد.
داشتیم میت را با حوله خشک میکردیم که ناگهان گلی داد کشید. قلبم ایستاد، تنها واکنشم داد زدن بود. دست میت یکباره برگشته بود سمت گلی و او هم از ترس جیغ زد. رنگم مثل سرامیکهای دیوار سفید شد. زود خودمان را جمع وجور کردیم و به سایر کارها پرداختیم. آخرین کارمان محکم کردن بندهای کفن بود. راهیاش کردیم و منتظر بعدی ماندیم.
فرم در حال بارگذاری ...