خانم راننده
بسته های افطاری را آماده کردیم. قرار شد با چند نفر از دوستان سر ساعت هفت در چند نقطه از شهر به طور همزمان توزیع کنیم.
من و فاطمه جایی نزدیک خانهی خودمان را انتخاب کردیم تا به افطار برسیم.
همسر جان ما را به محل استقرار رساند و ماشین را همانجا گذاشت و خودش پیاده به خانه برگشت.
بستهها را توی سینی چیدم و کنار پیادهرو ایستادم ، فاطمه هم زحمت بیرون آوردن بستهها از ماشین را میکشید. دانشجوهایی که با عجله میخواستند به خوابگاه بروند تا افطار آماده کنند، با دیدن ما لبخند به لبشان میآمد. رهگذران آمدند و رفتند.توزیع تقریبا یک ساعتی طول کشید.
قرار بود بعد از اتمام کار با همسر تماس بگیرم تا بیاید و باهم برگردیم، اما در اقدامی خودجوش به سرم زد، از فرصت رخداده کمال استفاده را ببرم و دل به دریا بزنم.
پشت فرمان نشستم و فاطمه هم کنارم نشست. سوییچ را که چرخاندم چه حس غروری وصف ناشدنی رابعد از مدتها تجربه کردم.بقیهاش را نمیگویم.
فقط اینکه چگونه و به چه صورتی از پارک خارج شدیم، بین خودمان دوتا بماند، در حالی که دو خودروی دیگر جایی برای نفس کشیدنمان نگذاشته بودند. سرم را که به عقب برگرداندم دیدم خودروی پشتسری رفته، فکر کنم بندهی خدا احساس خطر کرده بود. خوشحالیام مضاعف شد. راه افتادیم. توصیف حالات و چهرهی فاطمه دیدنی بود. ترکیبی از خنده گریه و لبی که به مناجات باز کرده بود و التماس میکرد، تا سالم به خانه برسد. در آن شلوغی خیابان دم افطار، بالاخره جلوی کوچه رسیدیم.
فاطمه از خنده سرخ شده بود و خدا را شکر میکرد که سالم به سفرهی افطار رسیده و فرصت دوباره به او داده شده است.
پ.ن: از این فرصتها ایجاد کنید تا توحید اطرافیانتان تقویت شود و به خدا باز گردند???
مطلب طنز بود.شما جدی نگیرید. خیلی هم مسلط به رانندگی هستم.
فرم در حال بارگذاری ...