دورهمی به بهانه رفتن برق
دور یک سفره کوچک نشسته بودیم و داشتیم شام می خوردیم، هنوز چند قاشقی از غذا را نخورده بودم که زینب از خواب بیدار شد و گریه کرد، بغلش کردم و کنار سفره نشاندمش و دوباره شروع به غذا خوردن کردم. غذای زینب هم تمام شد، نیم خیز شدم سفره را جمع کنم که یک دفعه همه جا غرق سکوت شد، برق ها رفت، حتی نمیتوانستم روبروی خودم را ببینم، چه برسد بروم داخل آشپزخانه، گوشی همسرم را برداشتم و به طرف آشپزخانه رفتم، کشوی اول را باز کردم، کشوی دوم را باز کردم اما خبری از شمع نبود، دوباره کشوی اول را باز کردم که بهتر بگردم، این دفعه دیگر شمع را پیدا کردم.
شمع ها را یک به یک روشن کردم همینطور که داشتم شمع ها را روشن می کردم از اولین خاطره برق رفتن خانه قبلی مان برای همسرم گفتم.میدانی این شمع را از کجا آوردم؟؟ نه، اولین بار که برق خانه قبلی مان رفت چیزی برای روشن کردن نداشتم تلفن را برداشتم و به مادرم زنگ زدم تا در تاریکی کمی سرم گرم شوم تا برق بیاید، زینب هم 3 ماهه بود و از تاریکی خوشش نمی آمد، هنوز 10 دقیقه از قطع کردن تلفن نمی گذشت که صدای در آمد، از داخل حیاط صدا کردم، کیه؟؟؟ پدرم بود، گفت برایت شمع آوردم، سریع در را باز کردم و شمع هارا گرفتم و روشن کردم حالا این شمع ها هم از همان موقع مانده و این دفعه در خانه جدیدمان روشنش کردم، همسرم خندید.
گوشی اش را دوباره به خودش دادم او هم از بیکاری سرش را داخل گوشی کرد تا حوصله اش سر نرود، من هم سریع سفره شام را جمع کردم و با خودم گفتم که زنگ بزنم به اداره برق ببینم که چقدر زمان می برد تا برق ها بیاید اما بیخیال شدم و گفتم حالا که برق ها رفته است بگذار 2 ساعت از دست این گوشی و اینترنت راحت باشیم و دورهم کمی خوش بگذرانیم، به همسرم گفتم گوشی را کنار بگذار بیا با هم حرف بزنیم، گفتم: مگه قبلا که خانواده ها برق نداشتند چه کار می کردند ؟ خب مینشستند کنار هم و با هم حرف می زدند و میوه می خوردند حالا ما هم یک شب این کار را بکنیم، همسرم قبول کرد، با عجله پا شدم و میوه، بستنی و تخمه را آوردم وشروع کردیم به حرف زدن و کلی خوش گذراندیم، خلاصه بعد از یک ساعت برق ها آمد باز روز از نو روزی از نو.
فرم در حال بارگذاری ...