روایت مرگ
_ مامان چیه؟ چرا اینطوری میکنی؟
_ میگه تصادف کرده، همشون داشتن گریه میکردن. بابات میدونست و به من نگفت.
_ دایی همیشه تصادف میکنه، نمرده که…
_ الو سلام لیلا، خوبی؟ چی شده؟ دایی چیزیش شده؟
_ وااای دیگه عمو نداریم، دیگه عمو نداریم.
دیالوگ و صحنهای که هیچ وقت از یادم نمیرود. باورم نمیشد. در عرض ده دقیقه لباس پوشیدیم و به خانه داییام رسیدیم. لیلا دخترِ دایی بزرگم بود که گوشی زن دایی مرحومم را جواب داده بود. بدون کفش تو حیاط تکیه، به دیوار هق هق میکرد و با چشمانی قرمز اشک میریخت. همه آمده بودند. تو حیاط و تو هال داشتند گریه میکردند. زن داییام همهش میگفت: «یا خدا دروغ باشه، خدایا یه بار دیگه بهم برگردونش». مادرم تا رسید جلوی در نشست و سارینا دختر دایی مرحومم را بغل کرد و او هم مثل بقیه با همه ناباوریهای زندگیاش داشت به استقبال محالترین اتاق زندگیاش میرفت. میلاد پسرش و بقیه رفته بودند فیروزآباد.
همه سختیمان این بود که محمد یک هفتهای میشد که برای دورهای رفته بود تهران و از هیچی خبر نداشت و حالا هم توی راه بود.
شب که شد آنهایی که رفته بودند فیروزآباد برگشتند. همه دورشان در حیاط جمع شدیم و تا صبح عزا میگرفتیم.
همه دنبال یک معجزه میگشتیم. اینکه الان زنگ بزنند و بگویند زنده است، نفس میکشد. امیدی خاموش و سرد.
_ محمد به حضرت عباس هیچیش نیست فقط دست و پاش شکسته تو بیمارستانه. رسیدی ترمینال بگو بیایم دنبالت…
ما میشنیدیم و بیشتر جگرمان میسوخت. نمیدانم کی به محمد زنگ زده بود. خدا میداند تا رسید چه به سرش آمده بود. و همه چیز تمام شد. مثل جادهای بن بست و حالا یک سال میگذرد.
.
پنجشنبه بود، سیام اردیبهست، نود و پنج.
.
چه قدر جای خالی یک نیسان آبی رنگ توی کوچه خالی است. اگر از همهمان بپرسند زشتترین ماشین دنیا چیست یا از کدام ماشین خوشتان نمیآید؟ میگوییم ماشین سنگین.
روشنک بنت سینا
فرم در حال بارگذاری ...