همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • « سبک زندگی زهرایی 
  • چشم روشنی. »

سرباز کوچک امام

ارسال شده در 5ام بهمن, 1397 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی


این‌بار من، پسر 13 ساله‌ای بودم که در کوچه پس کوچه‌های شهرم اردستان به همراه پسر عمویم حجت، آتش‌ها سوزاندم.
بازیگوش بودم، اما کنار این همه سربه هوایی‌ها، چیزی بدجور ته دلم می‌جوشید.

دبستان مصطفوی دور از هیاهوی انقلاب بود، اما من از هر فرصتی استفاده می‌کردم، تا انقلابی بودن درونم را آزاد کنم و آن‌ سوغاتی‌هایی که از نشستن پای منبر بزرگانی مثل حاج سید عباس و حاج آقا نورالله، کف دستانم بود را رونمایی کنم.

شور‌ و حال انقلاب، روز به روز بیشتر می‌شد و هیجانِ توی دلم، سر‌از پا نمی‌شناخت.
کم‌کم با دوستانی انقلابی آشنا شدم. اعلامیه‌های جدید آیت الله خمینی را می‌خواندم و تا می‌کردم، و زیر پیراهنم پنهان می‌کردم تا به خانه ببرم و برای مادر و خواهرم بخوانم.

موج انقلابی بودن درونم، در حال ظهور بود، همان‌جا توی اردو، صحبت های آقای زارعی مثل جرقه‌ای توی سرم پیچید و پای من را به دفتر بسیج محل باز کرد.

بعد از مدت ها خودم را لابه‌لای تیر و تفنگ، آرپیچی و خمپاره پیدا کردم و کلاهی که توی سرم لق می‌خورد.

جثه ریزی داشتم، هرکس من را در لباس رزم می‌دید، تعجب گوشه‌ی چشمانش جا خشک می‌کرد و سوال‌ها یکی پس از دیگری محاصره‌ام می‌کردند، با روی خوش، از پس سوال‌هایشان بر می‌آمدم و خجالت زده‌شان می‌کردم.

برای من قد و قامت، زور بازو و سن و سال مفهومی نداشت، این ایمان، عقاید و افکار و اطاعت از رهبرم بود که در کنار توکل به خدا دلم را قرص می‌کرد، مثل آن لحظه‌هایی که سینه‌خیز در میان شهدا و زخمی‌‌هایی عبور می‌کردم و آنها تا لحظه آخر عکس بچه‌هایشان را در دست داشتند و زیر لب چیزی زمزمه می‌کردند و با امام وداع می‌کردند.

گاهی دلم می‌خواست آمپول بی‌ حسی‌ای می‌شدم، تا درد آن مجروحی‌ای که تنش دو شقه شده بود را کم می‌کردم و هرگز ناله‌اش سرتاسر خرمشهر نمی‌پیچد.
با پژواک ناله‌اش جگرم سوخت، یک دفعه سیلی از پوتین‌هارا بالای سرم حس کردم.

این شد که در اسارت به‌رویم باز شد و خودم را لا‌به‌لای سوال پیچ کردن‌های افسران عراقی درشت هیکل و سیاه چرده دیدم و با صدای رسا گفتم:« انا متطوع » این شد که به همه فهماندم بچه نیستم و به زور کسی به جبهه فرستاده نشده‌ام و خودم با پای خودبه میدان نبرد آمده‌ام.

این من بودم و چشمان از حدقه‌‌ بیرون‌زده آنها و خواهش‌های پی در پی مترجم برای حفظ جانم.
اما گوشم بدهکار نبود و کار خودم را می‌کردم، هر اخم آنها، نهال رضایت را در دلم می‌نشاند و چهره خندان ایت‌الله خمینی را توی ذهنم تجسم می‌کردم.

اردوگاه عنبر، دیگر جزئی از ما بود، هم محل عبادتمان بود و هم محل تحصیلمان ، کم‌کم با میرسیّد حفظ قران و نهج‌البلاغه را شروع کردم، به قول میرسیّد:« طلای 24 عیار اسارت، امید است.»

حاضر جوابی و شجاعتم بین همه اسرا و عراقی‌ها پیچیده بود، مصاحبه‌هایم با خبرنگاران خارجی و آن خبرنگار هندی کار دست عراقی‌ها داده بود، از دستم ذله شده بودند، آنقدر زیربار شکنجه‌هایشان مغز استخوانم‌ تیر می‌کشید که گویی حس می‌کردم فلج شده‌ام و محمودی به آرزویش رسیده‌است.
سکوت و شجاعتم هرلحظه آتش دل محمودی را دوچندان می‌کرد.

8سال از اسارتمان می‌گذشت، تمام این 8سال یک طرف، زیارت حرم امیرالمونین و حرم امام حسین و حضرت ابالفضل یک طرف، انگار داغ دلمان تازه شده بود، اشک بود که از صورتمان جاری می‌شد، دستانمان لابه‌لای شبکه‌های حرم حضرت ابالفضل قفل شده بود.
باورمان‌ نمی‌شد که بعد از مدت‌ها به جز دیوار، سیم‌خاردار، شکنجه‌های پی در پی، چشمانمان جای دیگری را می‌بیند، آن هم حرم مولایمان امیرالمونین را.

اما یک شب…
یک شب، خوشحالی دوستانم، ذوق و شوق و جمع کردن کوله‌ها، گرفتن نشانی از هم، یادگاری دادن‌ها. برق چشمانشان برای دیدن خانواده‌هایشان سرتاسر اردوگاه را گرفته بود.
از طرفی خوشحال بودم، اما از طرفی دلم برای تک تک گوشه و کنار اردوگاه تنگ می‌شد، از هر گوشه و دیوارش، یک مشت خاطره به سویم هجوم می‌آورد، آن شب‌بیداری‌ها و مناجات‌ها، آن کنار هم ماندن‌ها در هر شرایط…
اما یک شبه باید با همه آن‌ها خداحافظی می‌کردم، خیلی سخت بود، دل‌کندن از آن همه مشقت‌های سرتاسر زیبایی…

نهج‌البلاغه یادگاری اردوگاه را زیر پیراهنم پنهان کردم و زیرلب وجعلنا خواندم و به سمت اتوبوس ها رفتم..
سرم را به پنجره اتوبوس چسباندم و چشمانم تا لحظه‌ی آخر به سیم خاردار‌ها و ساختمان های بلند اردوگاه خیره ماند و برای آخرین بار نگاهشان کردم.

به خاک ایران رسیدیم، بعد از دو روز قرنطینه دیگر نوبت به آن رسیده بود که بعد از 8 سال و نیم دوباره به آغوش پدر و مادرم پناه بیاورم و یک دل سیر نگاهشان کنم…
و در آخر ملاقات غیر منتظره با آقای زارعی، دوباره همه آن خاطرات را مثل فیلم سینمایی مقابل چشمانم آورد و خنده‌ای گوشه صورتم نشست.

به قلم: سیده مهتا میراحمدی
ramisa.kowsarblog.ir

کتاب؛ سرباز کوچک امام، خاطرات آزاده 13 ساله مهدی طحانیان.

پ ن: عکس تولیدی است.
می‌توانید از این سایت کتاب را تهیه کنید.
ketabghahreman.com

1548421718k_pic_ee6e1a7f-1f2e-433a-9f04-9dffd5f8c1e3.jpg

#رازماندگاری_انقلاب آزاده اردوگاه عنبر اسارت انقلاب جنگ راز ماندگاری انقلاب سرباز کوچک امام مترجم اسرای ایرانی در عراق مهدی طحانیان کتاب سرباز کوچک امام کتاب قهرمان
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(4)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
4 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

نظر از: پژوهش مدرسه علمیه حضرت زینب (س) میناب [عضو] 
  • منتظر پرور

5 stars

سلام وخداقوت خیلی قشنگ بود حتما کتاب را خواهم خواند

1399/11/25 @ 12:22

نظر از: فاطمة الزهراء [عضو] 
  • مدرسه علمیه فاطمة الزهراء(سلام الله علیها) شهرستان دالاهو

5 stars

بسیار عالی و خواندنی

1397/11/08 @ 20:34

نظر از: عابدی [عضو] 
  • زینبیه ایوان

5 stars

کتاب خوبی ست

http://ivan.kowsarblog.ir/

1397/11/06 @ 09:43

نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو] 
  • ₪ آموزش وبلاگ نویسی و پشتیبانی کوثر بلاگ ₪
  • فراخوان ها و مسابقات کوثر بلاگ

5 stars

با سلام و احترام
مطلب شما در قسمت مطالب منتخب درج گردید.
موفق باشید

1397/11/06 @ 06:55

پاسخ از: أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ [عضو] 
  • اوفلیا
  • وبلاگ شهدای روستای اورازان
  • همه چیز همین‌جاست
  • شبهه شناسي
  • روزنوشت های یک طلبه مادر
  • بانك سوالات و جزوات حوزه هاي علميه خواهران
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام

أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ

تشکر

1397/11/06 @ 09:32


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس