شهري قريب و غريب.
شهر قريب است و غريب.
خانه ها تنگ، بالا بلند، نزديك و فشرده به هم،
كوچه ها از سرو قامتان بلند با قلبهاي سنگي پرشده، روزنه هاي نورپنجره هاي كنار هم گاه روشن و گاه تاريك،قلبها به هم راه ندارند و سلولها انفرادي اند.
آنقدر پيچيده درهم اند كه خورشيد را نمي بيني گويي لحافي بر سر كشيده و با ناز خودش را نشان ميدهد.
حياطي نيست كه آب پاشي اش كنند و عصرها روي تخت كنار باغچه عصرانه اي بخورند و صداي خنده هاي كودكان همه جا را پركند. اينها بماند، ساكنان خانه هاي سنگي تحمل صداي همسايه را ندارند.
ديگر اين شهر آشنا نيست حس غريبگي ميكنند.
افسردگي از در و ديوار نمايان است. روانشناسان از حجم بيماراني كه در شهر حضور دارند و به دنبال درمان نيستند، كم آورند .
امن يجيب مضطر اذا دعاه و يكشف السوء
بخوانيم شايد افاقه كند.اما نه قلبها مرده اند نياز به احيا دارند و ربيع الانام را جستجو ميكنند مثل باراني كه بر زمين مرده جان ميدهد، فقط همين… .
نظر از: سایه [عضو]
-“تا قبل از ظهر ما می نشستیم زیر درخت هم سایه و بعد از ظهرها هم سایه ها می نشستند زیر درخت ما. صبح ها سایه می افتاد تو خانۀ آنها و بعد از ظهر ها سایه می افتاد تو خانۀ ما. آقای همسایه صبح زود می رفت سر کار و بعدازظهرها چای را با خانم اش زیر سایۀ درخت بید خانۀ ما می نوشیدند و ما که دیرتر صبحانه می خوردیم، میز را کمی می کشیدیم آن سمت و صبحانه را زیر سایۀ درخت بید آنها می خوردیم. صبحانه زیر سایۀ آنها بود و عصرانه زیر سایۀ ما. هم سایه بودیم دیگر…”
رهش رضا امیرخانی :))
فرم در حال بارگذاری ...