لباس احساساتی
هر بار که در کمدم را میبندم تکهای لای در باقی میماند.
انگار لباسها هم احساس دارند و با احساست بازی میکنند. اینبار که جا ماند لای در، دلم هری ریخت. در را باز کرده، نازش کردم و بوییدم. بوی عطرحرم هنوز در تار و پودش باقی بود.
دلم میخواست بنشینم و مثل آسمانی که داشت میبارید یک دل سیر چشمان تشنهی نگاه به گنبدم را سیراب کنم اما نشد.
باید برای مهمانی آماده میشدم. تندی خودم را جمعوجور کردم اما میخواهم دفعهی بعد که سراغ کمد رفتم، دلم را بلرزاند تا من هم او را به آغوش بکشم و یک دل سیر، درددل کنیم؛ او از دوری وطن، من از دلتنگی!
فرم در حال بارگذاری ...