همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 49

چای نعنا

ارسال شده در 13ام مرداد, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته

#به_قلم_خودم
عطر نعنا را می‌شود حس کرد، از دور حتی پشت همین تصویر.
بوته‌ی نعنا را که توی خاک نشا می‌کنی، ریشه می‌دواند و تمام اطرافش را تسخیر می‌کند.
خاصیت قلب مهربان هم مثل نعناست، محبتش می‌نشیند به جان اطرافیان.
سرگل نعنا را با دست می‌چینم، تنش را به آب می‌زنم و می‌اندازم توی چای عصرگاهی.
عطرش تا شب همراه من است.
نعناهای باغچه را خودم کاشتم، که یاد بگیرم مهربانتر باشم، تا محبت در قلب‌ اطرافیانم ریشه کند در جانشان.
باقی بماند برایشان درست مثل حال خوب بعد از چای نعنا.
پ.ن:نعنای باغچه‌ی کوچک من و عکسی از خودم.

به قلم خودم
1 نظر »

کارهایم قبل از مردن

ارسال شده در 12ام مرداد, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

#کارهای_من_قبل_مرگ

برای مسافرت که آماده می‌شوم ساعت حرکت را می‌دانم.
اما این سفر هیچ چیزش قابل پیش‌بینی نیست.
کارهای من قبل مرگ خیلی عجیب نیست، چون مرگ عجیب نیست. می‌روی و بعد از تو زندگی هنوز جریان دارد، فقط تو جا خالی کردی برای حضور دیگری.
اینها را می‌نویسم چون همینقدر مرگ به من نزدیک است.
خانه را مرتب می‌کنم، پرده‌ها را حتما خواهم شست. روی شیشه‌ی ادویه‌ها اسم‌شان را می‌نویسم. آشپزی را به دخترم یاد می‌دهم تا خودش و پدرش گرسنه نمانند.
دفترچه‌ی نوشته‌هایم و لیست نذری‌هایی که دلم می‌خواهد بعد از من ادامه دهند را دم دست می‌گذارم.
پارچه‌ی کفن برای من کوتاه است باید پارچه‌ای بلندتر بخرم تا کامل مرا بپوشاند.
کیفیت زندگی را، عبادت را بالاتر می‌برم، همین.
خوشحالم که دخترم را وابسته به خودم نکردم تا کمتر اذیت شود. شادم که هر از گاهی از جمیع اقوام و دوستان حلالیت می‌طلبم و امیدوارم حلالم کرده باشند.
شما هم همین‌طور.

به قلم خودم
1 نظر »

درخت زندگی

ارسال شده در 11ام مرداد, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته

زیبایی حال و احوالپرسی این روزهای دوستان جهادی‌ام به این است که هربار تماس می‌گیرند می‌پرسند:«سالمی علائم نداری؟! شیفت جدید ببندم برات».
من هم می‌گویم:«فعلا از دور خارج نشدم نوبت بزن»
خلاصه که فعلا به لطف خدا هستیم، تا خدا چه بخواهد و میلش به که باشد.
روزی از درخت دنیا چیده خواهیم شد. کال یا پخته خودش می‌داند.
امیدوارم به وقت و به بهترین شکل باشد.

به قلم خودم
نظر دهید »

سنجاق دل

ارسال شده در 11ام مرداد, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

ما امروزی‌ها اگر از چیزی خوشمان بیاید یک مدت قفلی می‌زنیم رویش و بعد سنجاق را باز می‌کنیم.
از عاشقی گرفته تا غذای مورد علاقه‌مان دل‌مان را که زد سراغ بعدی می‌رویم. شما دیروزی‌ها اما خوشایندتان را با نخی محکم روی قلبتان کوک می‌زدید. پس از مدتی می‌شد، جزیی از وجودتان و با آن خاطره‌ها رقم می‌خورد.
راستش ما دیگر حوصله‌ی تکرار نداریم، تنوع‌طلب شدیم. چقدر حرصمان در می‌آید وقتی تلویزیون برای بار هزارم سریال روزی‌روزگاری را پخش می‌کند. ذوقتان را نمی‌فهمیم از پخش دوباره‌ی یوسف پیامبر.
یا مثلا همان چراغ کهنه‌ی سرِ طاقچه که به مفت هم نمی‌ارزد.
خامی مان را به پخته‌گی‌تان بِحِل کنید، اقتضای زمانه ما را اینگونه کرده‌است.
ذوقِ نداشته‌ها زورش به قدرِ داشته‌هایمان می‌چربد.

به قلم خودم
نظر دهید »

ماسکِ برعکس

ارسال شده در 15ام تیر, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

تلخی طعمی‌ست، که این روزها زیر زبان خیلی‌ها جا خوش کرده و چهره‌هاشان را در هم‌کشیده‌است.
دلشان می‌خواهد رهایش کنند اما نمی‌شود. مگر نه اینکه جوهره‌ی مرد به کار کردن‌است. مردهایی کنج خانه جوهره از دست داده تلخی را به جان خریده‌اند. سنگینی نگاه اهالی خانه مکرر تلخشان می‌کند. دست‌هایشان با دلهره سمت جیب دراز می‌شود. ترس از اینکه ته‌مانده‌های جیبشان کفاف نان شب را می‌دهد یا نه؟ سفره‌های خانه را مادر با تدبیرش رنگارنگ می‌انداخت، این روزها او هم کم آورده‌است.
بیکاری، فشار اقتصادی، گرانی چیزهایی که دوشادوش کرونا می‌تازند. بعضی‌ها انگار ماسک را روی چشم‌هایشان گذاشته‌اند و واقعیت را نمی‌بینند، همان صورتهایی که با سیلی سرخ مانده و دارد کبود می‌شود.

به قلم خودم
نظر دهید »

فرار شکلاتی

ارسال شده در 8ام خرداد, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته

صدای کوبیده شدن پاهایش روی زمین زودتر از خودش به ما رسید. دو وجب و نیم قد با چشمانی درشت و بُراق که سرش را به زور از لای در شیشه‌ای سالن بیرون آورده بود. داشت تلاش می‌کرد خودش را بیرون بکشد. موفق شد، ایستاد جلوی در سر و وضعش را درست کرد. آرام‌آرام قدم برداشت و به میز وسط اتاق نزدیک شد. دستانش را حلقه کرد و جعبه‌ی شکلات را از روی میز برداشت و دوباره مثل تیری که از کمان رها شده دوید به سمت اتاقشان.
چند دقیقه‌ای گذشت صدای جیغ و گریه‌اش بلند شد و سایه‌ی دختر جوانی از دور مشخص بود. دختر جعبه را برگرداند. با حالت تحکم گفت:«دیگه نذارید، بیاد جعبه رو برداره. امروز خیلی شکلات خورده مریض میشه». ما فقط سکوت کردیم. از خانم پرستار پرسیدم: مادرش بود؟ سرش را به علامت منفی به سمت بالا برد. فقط همین.
این فرار‌های شکلاتی چند بار دیگر هم صورت‌گرفت و هربار ناموفق بود. دختر جوان عمه‌ی معراج بود. خودش برایمان تعریف کرد که مادر معراج طلاق گرفته و پدرش فراری است.
بچه و برادرش مانده‌اند پیش عمه‌ها. محبت عمه‌هایش کم از مهر مادری نداشت، تنبیه و اخم‌شان هم.
پسرک دوساله یاد گرفته بود برای خواسته‌هایش بجنگد، مقاومت کند. از پس غول کرونا که زیرِخمِ خانواده‌‌‌ی ده نفری‌شان را گرفته بود هم سربلند بیرون بیاید. معراج یعنی محل عروج و بالا رفتن. پسرک باید از این پس پا بر روی شانه‌ی مشکلات بگذارد و بالا برود، درست مثل اسمش.

به قلم خودم
نظر دهید »

خیمه‌ی نور

ارسال شده در 21ام اردیبهشت, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

خیمه‌ی نور توی عکاسی، چادری سفید که دورتا دورش را چراغ گرفته‌است. سوژه یا شی را داخلش می‌گذارند و تصویر با کیفیت را شکار می‌کنند. شی‌ای است، که دورتا دورش را نور گرفته، روشن و واضح بی هیچ عیب و نقص و نقطه‌ی تاریکی. دلِ انسان هم کاش توی چنین خیمه‌ای بود، واضح و روشن. روشن‌دل بودن چیز بدی نیست، نابیناها یک قدم از ما جلوترند. پرده‌های چشم را کشیدند و حجاب از دل برداشتند.
ما توی خیمه‌ی نور رمضان هستیم، همان‌قدر سفید و نورانی. برای روشن شدن برای با کیفیت‌شدن، پرده را از چشم‌ها و دل‌ها باید کَند.

به قلم خودم
نظر دهید »

روایت دوم

ارسال شده در 8ام اردیبهشت, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته

یکی از فوتی‌ها اهل‌سنت و افغانستانی بود. خانواده اش پشت در سر و صدا می‌کردند ما باید ببینیم چطور مادرمان را غسلش می‌دهید. باید خودمان کفنش کنیم. جنجال‌ها ادامه داشت، ما مجبور شدیم صبر کنیم تا کفن مخصوصشان را بیاوردند. کفن را توی پتوی نو آماده کرده بودند و تحویلمان دادند. تنها تفاوت کفن پیراهنی‌ بلند بود، که تا غوزک پا را می‌پوشاند و لنگ نداشت. بعد از کلی گفت‌و‌گو رضایت دادند و کارشان را انجام دادیم. نزدیک اذان ظهر پنجمین میت برای شست‌و‌شو در راه بود. پاهایم رمق ایستادن نداشتند. به عطی گفتم:«من دیگه نمی‌کشم برای امروز بسه، بیا بریم» او هم انگار معطل همین جمله بود. خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. تازه ماجرا شروع شد. به خانه که رسیدم، از همان جلوی در، رنگ زرد و زارم و کارهای غیر معمول حس کنجکاوی دخترم را برانگیخت. این را از چشمان گردشده از تعجبش فهمیدم. چون بعد برگشتن از نقاهتگاه فقط لباسهای بیرون را روی رخت‌آویز بیرون خانه آویزان می‌کردم با شست‌وشوی معمول دست و صورت، اما این‌بار فرق می‌کرد. به اهل خانه گفتم:« همگی بروید توی اتاق تا نزدیک من نباشید.» توی پاگرد سرتا پایم را الکلی کردم. لباسها را در آوردم و با خود به حمام بردم. آب گرم دوش که روی سرم سرازیر شد، انگار کوله باری از روی دوش‌هایم برداشتند. احساس سبکی می‌کردم. همان لحظاتی که هنوز خودم توان دارم تا همین شست وشوی معمول روزانه را انجام دهم، جای شکر داشت.

به قلم خودم
نظر دهید »

توصیف غروب افتاب برای یک ادم کور

ارسال شده در 5ام اردیبهشت, 1399 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, تجربه زیسته

می‌خواهم برایت از غروب آفتاب بگویم. نمی‌دانم تا به حال کسی برایت از غروب آفتاب گفته یا نه؟ اما هرچه باشد می‌خواهم آنچه را که چشمم می‌بیند، تو با چشم دلت احساسش کنی. پس به دنبالم بیا و برای لحظه‌ای هم که شده دستانت را میان دستانم قفل کن.
اولین‌باری نیست که کنار هم توی تراس خانه می‌نشینیم اما اولین‌باری است‌ که می‌خواهم برایت از غروب افتاب بگویم. پس گوشت به حرف‌هایم باشد و خودت را برای یک لحظه‌ی باشکوه آماده کن.
به یاد می‌آوری آن روزهایی را که کودک بودی و سرت را روی پاهای مادر می‌گذاشتی و مادر با دست نوازشگرش گونه‌هایت را لمس می‌کرد؟ عطر دست‌هایش را به خاطر داری؟ یک حس خوشایندی‌ست که در لحظه، گویی تمام وجودت را تهی از هرگونه پلیدی می‌کند. بگذار طور دیگه‌ای هم برایت بگویم. زمانی که یک نفر را از عمق جانت دوست داری و می‌خواهی هرلحظه کنارش باشی و به وجودش نیاز داری، مثل همان رنگ نارنجی مایل به قرمز غروب آفتاب است. گرم و آرام‌بخش. هرکجا که باشی، چه بینا باشی و یا چه کور، دوست داری معشوقه‌ات کنارت باشد. اگر‌کنارش باشی دوست‌داری زمان بیشتری را صرفش کنی. آن لحظه یک حال و هوای دیگری داری. این حس و حالت نیازی به چشم بیرونی ندارد بلکه تو با چشم دلت که احساس و قلب است درکش می‌کنی. اما گاهی هم می‌شود که یک نفر را دوست داری و می‌خواهی او در کنارت باشد اما وجودش غیرممکن است. آن شخص می‌تواند مادرمان باشد که تازگی از دنیا رفته و یا یک دوست و یا یک غریبه که فقط و فقط تو اورا می‌شناسی. دلت برای یک لحظه با او بودن پر می‌کشد. درونت را یک حفره‌‌ی غم دربرگرفته است. وقتی هم که دلت بگیرد انگار تمام سردی های جهان توی تنت نفوذ می‌کنند. چهره‌ات بی رنگ و رو می‌شود. زیر چشمانت گود می‌رود. دستت یخ می‌کند. حال زمانی ‌هم که آسمان دلش بگیرد مثل حال تو غروبش بی رنگ و رو می‌شود. ابر‌ها هاله‌ای از خورشید را درون خودشان می‌بلعند و غروبش خاکستری و گاهی هم آبی کثیف مایل به بنفش است.
نمی‌دانم توانسته‌ام غروب افتاب را برایت به خوبی توصیف کنم یا نه! اما ما آدم‌ها به یکدیگر نیاز داریم. حتی با اخلاق، صفات و یا شکل ظاهری متفاوت. بودن و یا نبودنشان اهمیت ندارد. رنگ و غروب افتاب فقط بهانه‌‌هایی‌ست که ما خودمان را با آن‌ها سرگرم کردیم. پس چشم ظاهر مهم نیست. مهم چشم دل است که ما انسان ها را از فرش به عرش می‌برد.

به قلم سیده مهتا میراحمدی

توصیف غروب افتاب برای یک ادم کور.


1587672750photo_2020-04-23_13-06-47.jpg

توصیف غروب توصیف غروب افتاب برای یک ادم نابینا توصیف غروب افتاب برای یک ادم کور خورشید پشت ابر دلتنگی غروب غروب افتاب نویسندگی خلاق کور
نظر دهید »

روایت یک نیمچه غساله

ارسال شده در 4ام اردیبهشت, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

سر ساعت۸ از خانه زدم بیرون و سر کوچه منتظر عطی ماندم.
سکوتِ خیابان‌ را صدای ماشینی شکست که از دور به سمتم می‌آمد. سوار شدم و به سمت وادی‌السلام راه افتادیم.
جایی که پنج‌شنبه‌ها معمولا عبوری برای نثار فاتحه‌ی اموات از آن می‌گذریم . اما این‌بار همه چیز متفاوت بود. به عطی گفتم: «یواش‌تر برو خیلی استرس گرفتم، قلبم تند تند می‌زند.» به خاطر رعایت نکات بهداشتی جلوی ورودی را بسته بودند، دو سه تا ماشین بیشتر نبودیم. از ظاهرشان معلوم بود که داغدار هستندو منتظر عزیز از دست رفته‌شان مانده‌اند. گروه بعدی وقتی رسیدند همگی سوار یک ماشین شدیم و راه افتادیم.
چهار خانم پوشیه‌ زده‌ی بلند و کوتاه در آن فضا تعجب حاضرین را برانگیخت. ماشین را پارک کردیم و به سمت قسمتِ اداری برای ثبت مشخصات‌مان روانه شدیم. آن‌جا عطی استرس گرفت چون یکی از آشنایان خانواده‌ی همسرش مسئول دفتر بود و ما هم می‌خواستیم نامحسوس برویم جهاد که متاسفانه عطی نتوانست.
پک‌های آماده را تجهیزات را تحویل‌مان دادند. سالن تغسیل منتظرِ غساله‌های جدیدش بود. لبا‌س‌ها را به همراه ماسک و عینک پوشیدیم. ماجرای من و لباس‌های محافظتی پایان ندارد، این یکی کوتاه بود. پشت در روی صندلی نشستیم تا میت را بیاورند. تنها نبودیم، دو برادر طلبه هم آن سمت برای تغسیل آقایان آمده بودند.
ماشین حمل اجساد رسید و در به سمت بالا حرکت کرد. دوباره استرس به جانم افتاد.
چرخ حمل جنازه را برای جابه‌جایی نزدیک ماشین بردیم. فوتی‌ها توی کاورهای سیاه بودند، همان رنگی که داغ این فوتی‌ها به روزگار بازماندگانشان پاشیده‌بود.
انتقال به سنگ غسالخانه صورت گرفت و زیپ کاورها باز شد. زن غسال که داد زد، قیچی را به سرعت به دستش رساندیم. با بی رحمی لباس تن‌شان را پاره‌ می‌کرد. شاید هم حق داشت، برای او این کار عادی شده بود. من همینطور اشک می‌ریختم، شیشه‌‌های عینکم بخار گرفته بود و سخت می‌دیدم. اصلا بهتر شد که سر‌های باند پیچی شده به خاطر جلوگیری از خونریزی را سخت دیدم.
صدای زیارت عاشورا از گوشی مرضیه فضا را قریب‌تر می‌کرد. زیرلب برایشان دعا می‌خواندیم.
شست‌و‌شو و غسل سه‌گانه که به اتمام رسید، حنوط هم گذاشتیم. نوبت به آماده‌سازی کفن آخرین لباس دنیا رسید. بُرد یمانی، سرتاسری، پیراهنی،لنگ و پلاستیک روی تخت پهن شد.
داشتیم میت را با حوله خشک می‌کردیم که ناگهان گلی داد کشید. قلبم ایستاد، تنها واکنشم داد زدن بود. دست میت یکباره برگشته بود سمت گلی و او هم از ترس جیغ زد. رنگم مثل سرامیک‌ها‌ی دیوار سفید شد. زود خودمان را جمع وجور کردیم و به سایر کارها پرداختیم. آخرین کارمان محکم کردن بندهای کفن بود. راهی‌اش کردیم و منتظر بعدی ماندیم.

به قلم خودم
نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 49

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • در محضر زیارت عاشورا قسمت سوم
  • در محضر زیارت عاشورا قسمت دوم
  • در محضر زیارت عاشورا
  • کوچه‌ها نفس شهدا را نفس می‌کشند.
  • نذری عشق
  • دلنوشته برای شهید رمضانعلی چوبداری
  • این عکس قصه یک مادر است
  • سیده مهتا میراحمدی
  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس