همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 48

توصیف غروب افتاب برای یک ادم کور

ارسال شده در 5ام اردیبهشت, 1399 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, تجربه زیسته

می‌خواهم برایت از غروب آفتاب بگویم. نمی‌دانم تا به حال کسی برایت از غروب آفتاب گفته یا نه؟ اما هرچه باشد می‌خواهم آنچه را که چشمم می‌بیند، تو با چشم دلت احساسش کنی. پس به دنبالم بیا و برای لحظه‌ای هم که شده دستانت را میان دستانم قفل کن.
اولین‌باری نیست که کنار هم توی تراس خانه می‌نشینیم اما اولین‌باری است‌ که می‌خواهم برایت از غروب افتاب بگویم. پس گوشت به حرف‌هایم باشد و خودت را برای یک لحظه‌ی باشکوه آماده کن.
به یاد می‌آوری آن روزهایی را که کودک بودی و سرت را روی پاهای مادر می‌گذاشتی و مادر با دست نوازشگرش گونه‌هایت را لمس می‌کرد؟ عطر دست‌هایش را به خاطر داری؟ یک حس خوشایندی‌ست که در لحظه، گویی تمام وجودت را تهی از هرگونه پلیدی می‌کند. بگذار طور دیگه‌ای هم برایت بگویم. زمانی که یک نفر را از عمق جانت دوست داری و می‌خواهی هرلحظه کنارش باشی و به وجودش نیاز داری، مثل همان رنگ نارنجی مایل به قرمز غروب آفتاب است. گرم و آرام‌بخش. هرکجا که باشی، چه بینا باشی و یا چه کور، دوست داری معشوقه‌ات کنارت باشد. اگر‌کنارش باشی دوست‌داری زمان بیشتری را صرفش کنی. آن لحظه یک حال و هوای دیگری داری. این حس و حالت نیازی به چشم بیرونی ندارد بلکه تو با چشم دلت که احساس و قلب است درکش می‌کنی. اما گاهی هم می‌شود که یک نفر را دوست داری و می‌خواهی او در کنارت باشد اما وجودش غیرممکن است. آن شخص می‌تواند مادرمان باشد که تازگی از دنیا رفته و یا یک دوست و یا یک غریبه که فقط و فقط تو اورا می‌شناسی. دلت برای یک لحظه با او بودن پر می‌کشد. درونت را یک حفره‌‌ی غم دربرگرفته است. وقتی هم که دلت بگیرد انگار تمام سردی های جهان توی تنت نفوذ می‌کنند. چهره‌ات بی رنگ و رو می‌شود. زیر چشمانت گود می‌رود. دستت یخ می‌کند. حال زمانی ‌هم که آسمان دلش بگیرد مثل حال تو غروبش بی رنگ و رو می‌شود. ابر‌ها هاله‌ای از خورشید را درون خودشان می‌بلعند و غروبش خاکستری و گاهی هم آبی کثیف مایل به بنفش است.
نمی‌دانم توانسته‌ام غروب افتاب را برایت به خوبی توصیف کنم یا نه! اما ما آدم‌ها به یکدیگر نیاز داریم. حتی با اخلاق، صفات و یا شکل ظاهری متفاوت. بودن و یا نبودنشان اهمیت ندارد. رنگ و غروب افتاب فقط بهانه‌‌هایی‌ست که ما خودمان را با آن‌ها سرگرم کردیم. پس چشم ظاهر مهم نیست. مهم چشم دل است که ما انسان ها را از فرش به عرش می‌برد.

به قلم سیده مهتا میراحمدی

توصیف غروب افتاب برای یک ادم کور.


1587672750photo_2020-04-23_13-06-47.jpg

توصیف غروب توصیف غروب افتاب برای یک ادم نابینا توصیف غروب افتاب برای یک ادم کور خورشید پشت ابر دلتنگی غروب غروب افتاب نویسندگی خلاق کور
نظر دهید »

روایت یک نیمچه غساله

ارسال شده در 4ام اردیبهشت, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع

سر ساعت۸ از خانه زدم بیرون و سر کوچه منتظر عطی ماندم.
سکوتِ خیابان‌ را صدای ماشینی شکست که از دور به سمتم می‌آمد. سوار شدم و به سمت وادی‌السلام راه افتادیم.
جایی که پنج‌شنبه‌ها معمولا عبوری برای نثار فاتحه‌ی اموات از آن می‌گذریم . اما این‌بار همه چیز متفاوت بود. به عطی گفتم: «یواش‌تر برو خیلی استرس گرفتم، قلبم تند تند می‌زند.» به خاطر رعایت نکات بهداشتی جلوی ورودی را بسته بودند، دو سه تا ماشین بیشتر نبودیم. از ظاهرشان معلوم بود که داغدار هستندو منتظر عزیز از دست رفته‌شان مانده‌اند. گروه بعدی وقتی رسیدند همگی سوار یک ماشین شدیم و راه افتادیم.
چهار خانم پوشیه‌ زده‌ی بلند و کوتاه در آن فضا تعجب حاضرین را برانگیخت. ماشین را پارک کردیم و به سمت قسمتِ اداری برای ثبت مشخصات‌مان روانه شدیم. آن‌جا عطی استرس گرفت چون یکی از آشنایان خانواده‌ی همسرش مسئول دفتر بود و ما هم می‌خواستیم نامحسوس برویم جهاد که متاسفانه عطی نتوانست.
پک‌های آماده را تجهیزات را تحویل‌مان دادند. سالن تغسیل منتظرِ غساله‌های جدیدش بود. لبا‌س‌ها را به همراه ماسک و عینک پوشیدیم. ماجرای من و لباس‌های محافظتی پایان ندارد، این یکی کوتاه بود. پشت در روی صندلی نشستیم تا میت را بیاورند. تنها نبودیم، دو برادر طلبه هم آن سمت برای تغسیل آقایان آمده بودند.
ماشین حمل اجساد رسید و در به سمت بالا حرکت کرد. دوباره استرس به جانم افتاد.
چرخ حمل جنازه را برای جابه‌جایی نزدیک ماشین بردیم. فوتی‌ها توی کاورهای سیاه بودند، همان رنگی که داغ این فوتی‌ها به روزگار بازماندگانشان پاشیده‌بود.
انتقال به سنگ غسالخانه صورت گرفت و زیپ کاورها باز شد. زن غسال که داد زد، قیچی را به سرعت به دستش رساندیم. با بی رحمی لباس تن‌شان را پاره‌ می‌کرد. شاید هم حق داشت، برای او این کار عادی شده بود. من همینطور اشک می‌ریختم، شیشه‌‌های عینکم بخار گرفته بود و سخت می‌دیدم. اصلا بهتر شد که سر‌های باند پیچی شده به خاطر جلوگیری از خونریزی را سخت دیدم.
صدای زیارت عاشورا از گوشی مرضیه فضا را قریب‌تر می‌کرد. زیرلب برایشان دعا می‌خواندیم.
شست‌و‌شو و غسل سه‌گانه که به اتمام رسید، حنوط هم گذاشتیم. نوبت به آماده‌سازی کفن آخرین لباس دنیا رسید. بُرد یمانی، سرتاسری، پیراهنی،لنگ و پلاستیک روی تخت پهن شد.
داشتیم میت را با حوله خشک می‌کردیم که ناگهان گلی داد کشید. قلبم ایستاد، تنها واکنشم داد زدن بود. دست میت یکباره برگشته بود سمت گلی و او هم از ترس جیغ زد. رنگم مثل سرامیک‌ها‌ی دیوار سفید شد. زود خودمان را جمع وجور کردیم و به سایر کارها پرداختیم. آخرین کارمان محکم کردن بندهای کفن بود. راهی‌اش کردیم و منتظر بعدی ماندیم.

به قلم خودم
نظر دهید »

خاطرات یک نیمچه جهادگر

ارسال شده در 1ام اردیبهشت, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته, روزنگار

شنیدن روایت یک نیمچه جهادگر برای شما و حس کردن آن به صورت شش‌بعدی از دل معرکه برای من خیلی جذاب است.
متاسفانه به خاطر نبود چرخ خیاطی و بی‌هنری خودم به خیل عظیم جهاد دوخت ماسک نپیوستم و در کمال ناباوری نه بلکه در کمال باور به نقاهتگاه رفتم.
ورودم با خیر مقدمی هراس انگیز با ترس از سگ و گربه‌هایی که حرف آدم سرشان نمی‌شود آغاز می‌شود. البته من هم خیلی ترساندمشان، این به آن در.
کفش‌هایم که توی جاکفشی می‌نشینند، در را باز می‌کنم. سلام و احوالپرسی می‌کنم، با پرستاران هم شیفتی که بعد از یک‌ماه خودمانی شده‌ایم و از هر دری برای هم سخنی داریم.
دانشجوهایی سال آخری که از کرمانشاه تا مشهد برای تحصیل به سمنان آمدند. به قول خودشان کرونا برای آن‌ها خیلی خوب بوده، برای مدتی هم از فضای خوابگاهشان دور هستند که کلی تنوع شده برایشان. کارآموزی‌شان تمام و فارغ‌التحصیل می‌شوند.
گان، دستکش، شیلد، ماسک برای مقابله با کرونایی که از در و دیوار نقاهتگاه بالا می‌رود، ابزار مناسبی است.
لباسهای آبی شکل هم، بی‌کلاس و بی‌قواره که می‌نشیند روی تنم و معلوم نیست محافظ چیست؟ مدام بندهایش پاره می‌شود و نیاز به وصله پینه کردن دارد.
بخاریِ کُنجِ اتاق، کلی یادگاری روی تنش به جامانده، تقصیر خود بخاری است که اینقدر ما را دوست دارد. نزدیکش که می‌شویم دست به دامان‌مان می‌شود و بخشی از لباس را برای خودش می‌کند.
بعد از این همه وقت ماسک هنوز با صورتم انس نگرفته، وقتی به خانه برمی‌گردم ردپای سرخش روی بینی مشهود است. نَفس کشیدن‌های به شماره افتاده‌مان از پشت ماسک خسته‌ترمان می‌کند.
با فِشُردن قوطیِ محلول الکل هر نیم ساعت یکبار روی دست‌هایم بوی تندی توی هوا پخش می‌شود. پوشیدن دستکش‌ مرهمی بر دست‌های کلاژن از دست داده، قاچ خورده و چروکیده‌ به خاطر شست و شوی زیاد است.
وارد آشپزخانه‌ی مرکز می‌شوم برای سرو سامان دادن به اوضاع در‌هم و برهمش. دمنوش آویشن را هم دم می‌گذارم. کار که تمام شد، وارد سالن نگهداری بیماران شده و با آن‌ها هم خوش‌و‌بش می‌کنم. بعضی‌هاشان اهل گفتگو هستند و بعضی هم نه. با چشمان‌شان نشان می‌دهند، دخترجان برو ردِّ کارت بگذار استراحت کنیم.
مرکز جایی بیرون شهر است. همین که ماشینی عبور می‌کند و می‌ایستد، ما سه نفر کنجکاویم ببینیم چه کسی آمده؟ پخش غذا، آبمیوه و یا آمبولانس برای انتقال بیمار. گاهی همراهان بیماران هم برای سرزدن به عزیزشان می‌آیند به جایی که همه از آن فرار می‌کنند.

به قلم خودم
1 نظر »

کتاب ادواردو

ارسال شده در 23ام فروردین, 1399 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی

در بخشی از کتاب می‌خوانیم
«ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شب‌ها از اتاقش صدای آواز زیبایی می‌آمد. به‌خصوص نیمه‌شب‌ها. بعضی شب‌ها که از دست کارلو دلخور بودم، می‌رفتم می‌نشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش می‌دادم. نمی‌فهمیدم چه می‌خواند. فقط دلم می‌خواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریه‌ام گرفت. یک‌موقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه می‌کنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش می‌کرده‌ام عصبانب می‌شود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقظ چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود. برایش از کارلو گفتم. از این‌که خرج من و بچه‌مان را نمی‌دهد. فقط می‌رود این‌قدر می‌خورد که مست می‌افتد یک گوشه. تازه این بهترین حالتش است. چون اگر مست بیاید خانه، من را زیر کتک می‌گیرد. برایش گفتم که تنها دلخوشی‌ام همین است که شب‌ها بیایم و به اوازش گوش بدهم.» کتاب ادواردو
نویسنده: بهزاد دانشگر
نشر: به‌نشر
قیمت:28هزارتومان

ادواردو نشر به نشر کتاب ادواردو کتاب ادواردو.
نظر دهید »

حیفا

ارسال شده در 20ام فروردین, 1399 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی

کتاب حیفا داستان زندگی دختری را روایت می‌کند که جاسوس اداره‌ی متساوای سازمان موساد است. او همراه با سه خواهر دیگرش دست به جنایت‌هایی می‌زند که از طرف رژیم صهیونیستی مامور به انجام آنها هستند. در این کتاب نویسنده وقایع‌هایی را شرح داده که بعضی مستند و بعضی با ذوق قلم نویسنده اضافه شده است.
همان‌طور که می‌دانید،کتاب‌های اقای پورجهرمی همه جذاب هستند و یکی از یکی بهتر. کتاب حیفا هم از آن دسته کتابی‌ست که زمین نمی‌گذاریش.
پس بخرید و مطالعش کنید.


کتاب حیفا
نویسنده: محمدرضا جهرمی‌پور
نشر:معارف
قیمت: 15هزارتومان

به قلم: سیده مهتا میراحمدی

99/1/18


1586293648image_2020_4_7-14_7_19_689_eff.jpg

جاسوس جاسوس ایرانی موساد حفضه حیفا متساوای موساد همه چیز همین جاست کتاب حیفا کتاب_حیفا
1 نظر »

فرفره ی زندگی

ارسال شده در 16ام فروردین, 1399 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, روایت‌های مادرانه, تجربه زیسته

زندگی گاهی مثل چرخش فرفره‌‌ است. بعضی اوقات روی دور تند و بعضی اوقات هم روی دور کند است.
زندگی شما روی کدام دور است؟ تند یا کند؟
اغلب خوشی‌ها، مثل یک چشم بر هم‌زدن تمام می‌شود و خاطرات لذت‌بخشش در پس ذهن‌مان می‌ماند. اما برعکس، روزهای سخت زندگی، لحظه‌به‌لحظه‌اش چنگ می‌اندازد به گوشه‌ ذهن‌مان و مدام زور می‌زند تا به ما بفهماند که مثل کنه‌ای سرجایش چسبیده، تا ناامیدی را به روح لطیف‌تر از برگ گلمان بدمد.
این روزها. یا بهتر است بگویم این روزهای کرونایی‌، همین سختی‌های زندگی‌ست. این ما هستیم که باید مقابلش بایستیم. یاد خدا را فراموش نکنیم و به ریسمانش چنگ بزنیم. « وَهُوَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ »
روزهای قرنطینه باعث شده بیشتر فکر کنم. بیشتر مطالعه کنم، بیشتر به همه‌ چیز و همه کس دقت کنم.
هر روز موقع خواندن دعای هفت صحیفه‌ی سجادیه، ریشه‌ی امید در جسم و روحم متولد می‌شود. چقدر زیبا در فراضی از این دعا آمده که: « وَ افْتَحْ لِی یَا رَبّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ، وَ اکْسِرْ عَنّی سُلْطَانَ الْهَمّ بِحَوْلِکَ،
الها در آسایش را به رویم باز کن،و به قدرتت صولت سلطان غم را در میدان حیات من
بشکن»


پ ن: برای خرید اجباری به فروشگاه رفته بودم، مرد جوانی جنس‌هایش را رو‌به‌روی فروشگاه پهن کرده بود. بساطش جمع و جور بود اما دلش به وسعت دریا بی انتها بود. دو تا فرفره برای بچه‌ها خریدم و دعا کردم بقیه هم از او‌خرید کنند.


به قلم: سیده مهتا میراحمدی
99/1/16



امید خاطرات کرونایی دعای 7 دعای هفت صحیفه سجادیه صحیفه سجادیه فرفره قرنطینه مهار کرونا کرونا
2 نظر »

زیباتر از نسرین

ارسال شده در 13ام فروردین, 1399 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی

کتاب زیباتر از نسرین کتابی با قلمی ساده، روان و دلنشین است. این کتاب، زندگی دختری را روایت می‌کند که خدا اورا بعد از فوت چهار فرزند، به پدر و مادرش هدیه می‌دهد. به برکت وجود رقیه زندگی خانواده روز به روز بهتر می‌شود. رقیه ته‌تغاری و عزیزدردانه‌‌ی همه بود. باهوش، زرنگ و درس‌خوان. از همان ابتدا زیبایی و هوش سرشارش به چشم همه آمده بود . دوره دبستان و راهنمایی را با معدل 20 گذراند. با ورود به دبیرستان، عقاید رقیه هم کم‌کم به سمت تعلیم امور دینی سوق پیدا کرد. دیگر علاقه‌ای به دانشگاه و کنکور نداشت. همه اورا در لباس پزشکی تصور می‌کردند، اما او یک‌باره تصمیمش را عوض کرد. با راضی کردن خانواده‌اش به حوزه‌علمیه وارد شد و زندگی‌اش رنگ و روی دیگری به خود گرفت.
در این بین رقیه تصمیماتی برای زندگی‌اش می‌گیرد که قابل پیش‌بینی نیست. پس پیشنهاد می‌کنم که این کتاب را مطالعه کنید و لذتش را ببرید.

کتاب زیباتر از نسرین، زندگینامه داستانی شهیده رقیه رضایی لایه
نویسنده: سهیلا علوی‌زاده
نشر: روایت فقح
قیمت: 15 هزارتومان

به قلم: سیده مهتا میراحمدی
99/1/13

1585768399photo_2020-04-01_12-11-53.jpg

در خانه بمانیم روایت فتح زیباتر از نسرین زیباتر از نسرین کتاب سهیلا علوی زاده سیزده به در معرفی کتاب معرفی کتاب زیباتر از نسرین کتاب زیباتر از نسرین کرونا کرونا کتاب
نظر دهید »

هفت جن، لو30یا، صخور

ارسال شده در 12ام فروردین, 1399 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, کتابخوانی

مدت‌ها بود هیچ کتابی این‌طور مرا میخکوب خودش نکرده بود. کتابی که از همان ابتدا چنان چشمانت را به خودش خیره می‌کند که دستانت برای گذاشتنش روی زمین یاری‌ات نمی‌کنند. گویی وقف در خواندن جایز نیست و تو موظف هستی بی وقفه تمامش کنی.

کتاب هفت جن کتابی است که نویسنده با آیات و روایات، داستانش را خلق کرده است. شخصیت اصلی داستان، پسر باهوشی‌ست که علوم غیب را می‌داند‌ و توانایی استفاده از طلسم ها را دارد. او پس از مدت ‌ها ریاضت کشیدن در قبرستان عاشق دختری به‌نام «میرانا» می‌شود که به‌کلی زندگی‌اش را دگرگون می‌کند. در پس این عشق و عاشقی زمینی، او عشق بی‌نهایت و ابدی را درک می‌کند و حقایقی را لمس می‌کند. این کتاب بسیار جذاب است.
کتاب لوثیا یا به عبارت دیگر «لو30یا» جلد دوم کتاب هفت جن است. در این کتاب شخصیت‌ها‌‌ داستان را روایت می‌کنند. این شخصیت‌ها‌« فرشته، جن، پری و انسان » هستند.
کتاب صخور جلد سوم کتاب هفت جن است. این کتاب از جذابیت بالایی برخوردار است. گاهی با شخصیت داستان و عاشق شدنش قند در دلمان آب می‌شود و گاهی با فراق معشوقش، رنج و آه چاشنی خواندن‌مان می‌شود. در این کتاب دو نیروی خیر و شر در حال مبارزه هستند که جذابیت داستان را بالا می‌برد.
خواندن این سه کتاب‌ با روایت‌های جالب‌شان در این روز‌های قرنطینه انقدر به جسم و روحم نشست که بعد از تمام شدنشان دلم بی قرار جلد چهارم شد.
پیشنهاد می‌کنم حتما تهیه کنید و مطالعه کنید.

کتاب هفت جن، لو30یا، صخور
نشر: کتابستان معرفت
نویسنده: امید کوره‌چی
قیمت: 45،42،35 هزارتومان


✍?به قلم سیده مهتا میراحمدی

عکس تولیدی
99/1/10


1585675795image_2020_3_31-10_26_23_325_nqg.jpg

7جن صخور لو30یا لوثیا معرفی کتاب معرفی کتاب هفت جن نشر کتابستان معرفت هفت جن، لو30یا، صخور کتاب 7جن کتاب صخور کتاب لو30یا کتاب هفت جن
نظر دهید »

مامان قهرمان من

ارسال شده در 3ام فروردین, 1399 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, روایت‌های مادرانه, داستانک

دفترچه‌ی خاطراتش از اتفاقاتی که این روزها آزرده خاطرش کرده پر شده است. کلافه دفترش را گوشه‌ای‌‌‌ پرت می‌کند و بی‌اختیار به صفحه تبلتش که عکس مادرش را ‌پس‌زمینه‌اش گذاشته نگاه می‌کند. ساعت از پنج گذشته. صدای جیغ و داد پسر همسایه را می‌شنود که به پدرش می‌گوید:« بابا توپم رو یادت نره‌ بیاریا تو راه می‌خوام باهاش بازی کنم»
این‌روزها مهمان ناخوانده عزیزجان شده است. دو هفته‌ای می‌شود که مادر را ندیده و در حد چند دقیقه‌ حال و احوال با او صحبت کرده است.
به مادرش قول‌ داده که قوی باشد و هر حرفی را که در دلش سنگینی می‌کند توی دفترچه‌اش برای خدا بنویسد. «خدایا امروز که با مادرم صحبت کردم صداش از روزهای دیگه خسته‌تربود. فکر کنم بیمارستان شلوغ بوده و کارش زیاد شده. خدایا مگه همه نمیگن که تو خونه بمونیم، تا ویروس کرونا شرش کم بشه، پس چرا همسایه عزیز جون اینا داشتن می‌‌رفتن مسافرت؟ پس من مادرم رو کی میتونم ببینم؟؟ خیلی دلم براش تنگ شده دلم می‌خواد برم خونه خودمون و باز کنار مامانم باشم اخه خداجون من مامانم رو خیلی دوست دارم اون یه قهرمانه. خدایا مراقب مامان قهرمانم باش.»

,✍?به قلم: سیده مهتا میراحمدی

 

15849046018a1b60fc-0931-4e6c-a85f-5cc081204a8c.jpeg

#در_خانه_بمانیم خاطرات کرونایی در خانه بمانیم دلنوشته فرزند یک پرستار مهار کرونا ویروس کرونا. پرستار کرونا
نظر دهید »

از اعماق کرونا

ارسال شده در 3ام فروردین, 1399 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته, روزنگار

صدایش‌ بلند بود، اما گوش‌هایش سنگین. حتما بایدجلوی رویش می‌ایستادی تاخیالش راحت شود، کسی هست.
پیرزنی 90ساله با موهای حنایی که از ماندن در بیمارستان خسته بود.
گفت:«به دخترم گفتی تخم مرغ عسلی بیاره برام. باید بخورم خونم خشک شده.» گفتم:«مامان جان نمی‌تونی بخوری». لجبازی‌های کودکانه‌اش هر نیم ساعت بند می‌شد به یک چیز.
تخم‌مرغ، آب هویج، شمعِ روشن، گل و چند چیز دیگر. دخترش از عادت هرروزه‌اش به این‌ها برایمان گفت.
تختش نزدیک در بود و من از توی چارچوب در نگاهش می‌کردم.
می‌گفت:«من مریض نیستم، بیخود من رو اینجا آوردند. میدونی چرا از من فرار می‌کنند؟» با لبخند گفتم:« ما مریضیم به خاطر سلامتیت نمی‌آییم جلو، دعا کن خدا شفامون بده» با خیال راحت چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
بعد از آن کمتر صدایمان کرد. امید به زندگی را با طبع لطیفش شمع، گل و پروانه برایمان به تصویر کشید.

کرونا
نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس