همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 48

داستان کوتاه « نذر کربلا »

ارسال شده در 11ام شهریور, 1402 توسط فاطمه بانو در داستانک

بسم رب الحسین 

 یکی از پنجشنبه‌های تیرماه بود و پسرها از بعد از ظهرش، لباس‌های بیرون‌شان را پوشیده بودند و هر پنج دقیقه دور خانه می‌چرخیدند و می‌آمدند کنارم می‌پرسیدند: « مامان ؛ بابا کی می‌رسه خونه؟»
آن قدر این سوال را پرسیدند که کلافه‌ام کردند. مثل پدرشان وقتی هیجان داشتند نمی‌توانستند پایبند یک جا باشند. مجبور شدم بر خلاف میلم دستگاه PS را به تلویزیون وصل کنم تا مشغول بازی شوند و کمتر سوال پیچم کنند. البته که شرط کردم فقط حق یک ساعت بازی را دارند.   

از وقتی ایلیا پیش دبستانی رفته بود و عینک می‌زد ، بازی با کامپیوتر و تماشای تلویزیون را کم کرده بودم. 

نگاهم به پذیرایی افتاد که ارشیای پنج ساله قدم به قدم اسباب بازی‌‌هایش را ریخته بود و بدون توجه به آنها و جمع کردنشان، سمت تلویزیون کشیده شده بود.

خواستم صدایش کنم اما وقتی دیدم محو بازی با برادرش شده، پشیمان شدم و خودم آرام آرام خانه را مرتب کردم. بلاخره در خانه‌ای که پسر باشد باید انتظار هر جور شیطنت و خراب کاری را داشت.  
 زنگ خانه که به صدا در آمد، نگاهم به ساعت کشیده شد. سابقه نداشت ساعت ۸ به بعد به خانه بیاید. ایلیا زودتر از برادرش از اتاقشان بیرون جَست و آیفون را برداشت . و با هیجان گفت: «آخ جون! بابا اومد!» 
صدای تلویزیون را کم کردم و به سختی از روی مبل بلند شدم. هفته های آخر بارداری را می‌گذراندم و حسابی دست و پایم ورم کرده و کمردرد مرا از پا انداخته بود.  
دستی به رویم کشیدم و موهایم را بالای سرم بصورت گوجه‌ای بستم. چند طره هم از کناره‌ها بیرون کشیدم تا روی صورتم بریزد. پیراهن سفید گل‌دارم را با بلوز شلوار بنفشی عوض کردم و وقتی خودم را در آینه آماده دیدم به استقبالش رفتم. 
 در واحد را که برایش باز کردم. خبری از شادابی در چهره‌اش نبود . گره ابروانش در هم پیچیده و موهایش آشفته بنظر می‌رسید. کیف و کتش را در جالباسی آویزان کرد و به سلامی خشک و خالی زیر لب کفایت کرد . بدون توجه به بچه‌ها و شور و شوقشان برای رفتن به پارک و اینکه اول تاب سوار شوند یا سرسره، از پذیرایی گذشت و به اتاق رفت . در را هم پشت سرش بست تا کسی دنبالش نرود. 
بچه‌ها که از چهره پدرشان فهمیده بودند پارک رفتن منتفی شده، حسابی دمغ شدند و با لب و لوچه آویزان گوشه اتاق‌شان کِز کردند. این طور مواقع می‌دانستم باید به حال خودش بگذارم تا مدتی بگذرد. 
شام را که به درخواست ارشیا، لازانیا پخته بودم، از فر بیرون آوردم. میز را چیدم و پسرها را از اتاق شان بیرون آوردم. با دیدن لازانیای روی میز ناراحتی چند دقیقه قبل‌شان را فراموش کردند و به سمت میز یورش بردند. البته خودم بهشان قول دادم حتما فردا به زمین بازی پارک ببرمشان. 
خیالم که از بابت پسرها راحت شد، سراغ سبحان رفتم و در زدم. جوابی دریافت نکردم. دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم. اتاق تاریک بود و فقط چراغ خواب را روشن کرده بود. لبه تخت نشستم . متوجه حضور من شد و سر از سجده برداشت ولی هنوز ذکر می‌گفت. 

صبر کردم تا سجاده‌اش را تا زد و آمد کنارم نشست. سکوت کرده بود و با تسبیح تربت‌ دستش ذکر می‌گفت. 

دستم را روی دستش گذاشتم و پرسیدم: «مشکلی پیش اومده؟»

بلاخره نگاهم کرد. در تاریک و روشن اتاق هم می‌شد جنس نگاهش را تشخیص داد. خسته و درمانده بود . لبخند تصنعی زد و گفت:

«نه طوری نیست.»

و دوباره به تسبیح‌ش خیره شد. گفتم:

« آخه قیافه‌ت چیزه دیگه‌ای میگه.»

و به مزاح اضافه کردم: « نکنه کشتی هات غرق شدن ؟» 

لبخند کجی تحویلم داد  و گفت :

« یکم فکرم مشغوله… » 

« ما آدما اگر یه روز فکرمون درگیر موضوعی نباشه، جای سوال داره. حالا مشکل چیه که باعث شده قولت به بچه‌ها رو فراموش کنی و به اتاق تاریک پناه بیاری؟ »

 دستش را لای موهای پرپشتش فرو برد و بعد 

و نفس عمیقی کشید و گفت: « امروز عصر خسرو زنگ زد. میشناسیش که؟ همون دوستم که تو شمال زندگی می‌کنه و زمین برنج داره … »

« اره یادم اومد. خب حالشون چطور بود ؟»

« کلی حرف زدیم. بیشتر خسرو درد و دل می‌کرد. بین حرفاش فهمیدم زنش باید عمل بشه اما چون دستش تنگه و پول بیمارستان نداره که بده فعلا عملُ عقب انداختن. »
در هفت سال زندگی با او اخلاقش دستم آمده بود. غم دیگران را بخصوص غم نزدیکانش را مثل غم خود می‌دانست. رفیقش که جای خود داشت. 

 روی تخت کمی جابه‌جا شدم و گفتم:

 « نمیتونی کمکشون کنی؟ مثلاً پولی قرض بدی یا …»

 تسبیح را دور دستش پیچید. دستانش را پشتش حائل کرد به آن ها تکیه داد. به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و گفت: 

« نه! خسرو مرد زحمت کشیِ، همین طوری پول قبول نمیکنه… »

« پس چی ذهنتُ اینقدر درگیر خودش کرده ؟ »

با مکث جواب داد:

« یه پس اندازی کنار گذاشته بودم که نذرتُ ادا کنیم. دخترمون که دنیا اومد هوایی بریم کربلا تا بیمه امام حسین ع باشه و سفر برای تو بچه‌ها سخت نباشه… مثل وقتی که ایلیا و ارشیا دنیا اومدن و همین کارو کردیم. حالا موندم چیکار کنم ؟ پولو بدم خسرو نذرمون ادا نمیشه از طرفی پولُ قبول نمیکنه… »
به فکر رفتم . خسرو و سبحان از دوستان دوره دانشگاهی بودند و می‌دانستم که چقدر هم برای سبحان کمک کردن مهم است. 

در همین افکار بودم که جرقه‌ای در ذهنم زده شد . موهایم را پشت گوشم زدم و با هیجان گفتم: « من بهت میگم چیکار کنی … برنج های زمین خسرو بخر! » 
متعجب سمت من برگشت و با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. ادامه دادم: « مگه نمیگی تو انبار برنج داره. تو هرچی داره ازش بخر. اینطوری کمکش می‌کنی تازه ناراحتم نمی‌شه »

صاف نشست و عینکش را بالاتر زد :

« أحیا میدونی چند کیسه برنجِ؟! اون همه برنج چیکار کنیم؟ اصلا کجا جا بدیم؟ »

« فکر اونم کردم‌. خرج غذای حسینیه مون امسال با مامان ایناست. برنج‌ها رو میدیم حسینیه تا روز اربعین بپزن و پخش کنن. »

« پس نذر کربلا رفتن‌مون چی میشه؟ پولو بدم دستم خالی میشه. شاید حالا نتونم پول سفرمونو جور کنم »

« فکر بهتری داری؟ تا بیای از بقیه قرض کنی و بهش بدی هم زمان می‌بره. پولی که کنار گذاشتی بده دوستت. » 
در فکر فرو رفته بود و مثل تمام وقت‌های دیگه که در فکر بود، چانه‌ی پهنش را می‌مالید. برای تاثیر حرف‌هایم دستم را روی پایش گذاشتم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم : « خدا بزرگه. نگران نباش. پول کربلا جور میشه. هنوز تا دنیا اومدن دخترمون کلی مونده. »
خواستم بایستم که کمرم گرفت. سمتم آمد و دستم را گرفت و کمکم کرد بایستم . حالا که مسئله را حل شده می‌دید لبخند به لبانش آمده بود. شاید فکرش را نمی‌کرد که این پیشنهاد را بدهم. 

نگاه قدردانش را سویم انداخت و گفت: « ممنونم ازت أحیا. ممنونم که همیشه هوای دغدغه های منم تو زندگی داری! »
موبایلش را از روی میز دِراور برداشتم و دستش دادم. « تشکر لازم نیست. بیا زودتر به دوستت یه پیام بده تا اونم غصه از دلش بره. ان‌شاءالله که عافیت به زندگی شون برگرده. » 
مشغول شماره گیری شد که از او فاصله گرفتم و گفتم: « حالا که حالت برگشت سرجاش، زود بیا شام بخوریم. »

و با خنده اضافه کردم : « البته اگر ایلیا و ارشیا از لازانیا چیزی برامون باقی گذاشته باشن!»
وجلوتر از او از اتاق بیرون رفتم. 

در آن لحظه نمی‌دانستم که چه در انتظارم است. نمی‌دانستم که قرار است در وسط بازی پدر پسری‌شان درد به سراغم بیاید و دختر کوچکمان همان شب بدنیا بیاید و پدر سبحان هم برای تولدِ آرزو، دخترمان، هزینه سفر کربلا را به ما هدیه دهد. و این گونه گره از ادای نذر کربلای ما هم باز شود. 
✍🏻 به قلم: فاطمه بانو 
 

اربعین داستان عاشقانه داستان کوتاه طلبه نوشت نذر کربلا
نظر دهید »

یاد خدا

ارسال شده در 5ام شهریور, 1402 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س) در دل نوشتـــه

#به_قلم_خودم

#شیطان

#انسان

#هشدار

شخصی تصمیم گرفت که به سمت خدا برود، شب ها نمازِ شب می‌خواند، نمازهای یومیه را هم به همراه نوافل در اول وقت می‌خواند، روزی حداقل 50 آیه از قرآن را تلاوت می‌کرد…

 

گذشت و گذشت و او همچنان روز و شب مشغول عبادت بود. اما هرچقدر که بیشتر عبادت می‌کرد زندگی او بیشتر سخت می‌شد. گاهی روزها از شدت فقر و نداری دچار ضعف شدید می‌شد، اما حتی تکه ای نان خشک نمی یافت تا گرسنگی خود را برطرف کند. تا این‌که یک شب که بدخواب شده بود، برای نماز صبح خواب ماند. اما هنوز ظهر نشده بود که غذایی خوشمزه روزی خود و خانواده اش شد. در حدی خوشحال شد که غم نماز صبحی که نخوانده بود از یادش رفت. روزها و شب ها گذشتن.

 

این شخص هر وقت گناهی مرتکب می‌شد به عینه می‌دید که مردم بیشتر او را اکرام می‌کنند و زندگی او فراخ تر و قشنگ تر می‌شد، سفره خانواده اش پر از طعام رنگارنگ می‌شد که هر چقدر می‌خورد باز دوست داشت بخورد چون خوشمزه بود. به هر حال هر وقت که گناه می‌کرد، خوابش راحت بود، جیبش پر از پول می‌شد، در نزد مردم بیشتر دوست داشتنی و محبوب بود.

 

اما هر وقت گناهان را ترک می‌کرد، روزیش تنگ می‌شد، کمتر کسی احوالش را می‌پرسید، از شدت فقر و نداری رنگ رخسارش زرد می‌شد اما کسی جویای حالش نمی‌شد …

 

این شخص برایش خیلی عجیب بود! در دلش با خدای خود نجوایی کرد. گفت: خدایا مگر خودت نگفتی یک قدم به سمتم بیایی من ده قدم به سمتت می‌آیم! پس چرا من هر بار که گناهانم را ترک می‌کنم زندگی را بر من سخت میکنی به گونه ای که از فشار غم و غصه‌ی زیاد مچاله می‌شوم! اما هر بار که شروع به گناه می‌کنم زندگی به من لبخند می‌زند، دوستانم مرا یاد می‌کنند روزیم فراخ می‌شود. خدایا چرا این‌گونه است!؟

 

ندایی در دلش گفت: ای بنده‌ی من! هر بار که عبادتم کردی، هر نیمه شب که به شوق گفتگو با من از خواب ناز خود گذشتی، من برای تو روزی فراوان و شادی ها کنار گذاشتم که عطایت کنم. اما شیطان که دشمنِ قسم خورده‌ی توست با مأمورینش جلوی روزی و شادی های تو را می‌گرفت که به دستت نرسد و در سختی قرار بگیری تا مرا رها کنی. هر بار که گناه می‌کردی شیطان خوشحال می‌شد به پاس خدمتی که به او کرده ای به مأمورینش می‌گفت : فلان روزیش را به او برگردانید تا خوش باشد. هرچقدر که بیشتر گناه میکردی، بیشتر آن رزق و روزی هایی که من به تو بخشیده بودم و او به خاطر دشمنی با تو آن ها را حبس کرده بود، به تو برمی‌گرداند. ای بنده‌ی من! شیطان با این شادی ها و خوشی هایی که از تو حبس کرده بود و هر بار که تو گناه انجام میدادی به تو برمی‌گرداند میخواست که بنده‌ی او بشوی و مرا رها کنی

 

آن شخص گفت: خدایا از شیطان به تو پناه می‌آورم پناهم بده! خدایا تو را قسم میدهم به حق محمد و آل محمد اجازه نده که رزق و روزی و شادی و خیر و برکتی که حاصل عبادت توست شیطان و مأمورینش از من حبس کنند و زندگی مرا سخت کنند تا به سمتشان بروم و گمراه شوم. 🤲 خدایا من بنده‌ی ضعیف و ناتوان توام که دوست دارم عبادتت کنم اگر یاریم نکنی و جلوی شیطان و مأمورینش را نگیری از گمراهان خواهم شد 🥺 خدایا تو را به بزرگی و جلالت قسم یاریم کن🤲

 

ندا آمد: ای بنده‌ی من! هرگاه مرا بخوانی من با همه توانم از تو محافظت می‌کنم که غم ها و سختی ها را از تو دور سازم. نگران نباش با یاد من آسوده خواهی بود، پس از این پس مراقب باش که شیطان و مأمورینش در تلاش خواهند بود که تو را با غم و غصه ها و سختی ها مچاله کنند تا مرا یاد نکنی. مراقب باش و از یاد من غافل نشو که از این پس با هر عبادتی که کنی زندگی تو فراخ تر و شادی هایت بیشتر خواهد شد.

 

خدایا مرا با یاد خودت به شادی و خوشبختی و نیک نامی برسان. الهی آمین 🤲

 

 

شیطان، گناه، خدا، شادی
نظر دهید »

لیست عاشقی

ارسال شده در 31ام مرداد, 1402 توسط پرستوی مهاجر در بدون موضوع

مفاتیح
سجاده کوچکم
نخ و سوزن
چسب زخم
لیمو ترش
خاکشیر برای جلوگیزی از گرما زدگی
قرص برای امراض احتمالی اعم از سر درد ، سرماخوردگی…
.
.
‌
لیستی که ناتمام ماند، و ذوقی که تبدیل شد به یأس، آدمی است دیگر، وقتی اندک نور امیدی وارد زندگی اش میشود حال و روزه اش چنان دگرگون میشود که حیرت دست می اندازد و تا جای ممکن چشمانش را باز میکند که آیا درست می بیند ؟
وقتی با اصرار های مکرر من و مادرم، پدرم راضی به این سفر شد چنان ذوقی با دوز بالا به وجودم تزریق شد که تمامی گلبول های عشق وجودم به احترامش قیام کردند، دائم در ذهنم در حال برنامه ریزی بودم و صغری ، کبری می چیدم ، مسیر را چک میکردم ، قیمت های وسایل حمل و نقل را در ایران و عراق بررسی میکردم، روز شماری میکردم تا دفترچه سفرم برسد ؛ در ذهنم در حال حکاکی بود ،این سفرم به نیابت از حضرت حجت است ؛ مبادا خطا کنم ، چشم معرفت حسینی را ببیند و زبان آن را در گوش زمزمه کند، فقط همین !
خودم را مدهوش در بین الحرمین میدیدم، آمده بودم تا مرا هم در زیر خیمه اش راه دهد، از همه جا رانده شده بودم ، چنان طفلی بودم که در همهمه ی روزگار دست پدرم را رها کرده و زیبایی های فانی دنیا مرا به خود مشغول کرده است، سر میچرخانم ، همه جا سیاه میشود، بغض در گلویم می ماسد و ذره ذره اشک میشود و چشمانم به ماتم می نشیند؛ دست دراز میکنم سوی شش گوشه اش، بهر امید، بهر کمک …

سر از روی دفتر بلند میکنم، سیلاب اشک هایم اورا نیز بی نصیب نگزاشته، خیس شده بود و جوهر روی کاغد ریشه دوانده بود، از اول تا آخر مقدمات این سفر نورانی را به خودشان واگزار کردم ، حال این دیگر چه گره ایست ؟ خدایا من دیگر کم آورده ام !

✍️پرستوی مهاجر


#به_قلم_خودم
#اربعین
#مسیر_عاشقی

نظر دهید »

معرفی کتاب مصطفی مستور 

ارسال شده در 26ام تیر, 1402 توسط فاطمه بانو در کتابخوانی


روی ماه خداوند را ببوس!
چند وقت پیش اسم این کتاب را در اینترنت جزو پرفروش ترین‌ها کتاب های قرن 14 دیده بودم. کنجکاو بودم که بدانم داستان کتاب از چه قرار است. تا این که هفته گذشته در کتابخانه پیدایش کردم . 
 *کتاب روی ماه خداوند را ببوس!* نوشته *مصطفی مستور* ، به داستان مردی می‌پردازد که مشغول نوشتن تِز دکتری خود است اما ذهنش درگیر شکی است که به دلش افتاده و مدام از خود میپرسد : *«آیا خداوندی هست ؟»* 
متن کتاب رمان گونه است و نویسنده سعی کرده از طریق فلسفه به سوال ذهنی شخصیت اصلی داستان پاسخ بدهد. 
البته این اولین باری بود که از مصطفی مستور کتابی می‌خواندم و بخاطر لحن فلسفه گونه ی بعضی قسمت ها را مدام برمیگشتم عقب و دوباره می‌خواندم. 
کتاب خوب و کم حجمی بود. اما من با دلیل هایی که آورده بود تا خداوند را اثبات کند، قانع نشدم. شاید دلیل هایش برای من قانع کننده نبود. 
توصیه می‌کنم شما هم اگر خواندید نظرتان را راجع به آن بگویید. 

مصطفی مستور معرفی کتاب معرفی کتاب روی ماه خداوند را ببوس کتاب پرفروش
نظر دهید »

پری‌دخت 

ارسال شده در 26ام تیر, 1402 توسط فاطمه بانو در کتابخوانی

📚 #معرفی_کتاب 
پری‌دخت ( مُراسِلات پاریس-طهران) 
کتاب حاضر حاصل ۴۰ نامه عاشقانه است که بین دو عاشق رد و بدل شده است. 
سیدمحمود که در پاریس مشغول خواندن درس طبابت است و پری‌دخت که در تهران چشم انتظار آمدن همسرش از فرنگ است. و این دو در هیاهوی مشروطیت عاشق هم شده و به جبر روزگار از هم دور افتاده اند. 
نثر نامه‌ها به زبان روان و قاجاری است و اصطلاحاتی نویسنده بکار برده که خیلی هایشان در این دوره زمانه اصلا استفاده نمی‌شود. 

البته آخر تمام نامه‌ها معنای واژگان نوشته شده. 
از قشنگی های کتاب میشه به صفحات کاهی کتاب اشاره کرد و جای قفلی که در تمام صفحات کتاب موجودِ.
پ.ن: خلاصه که من خیلی وقت بود دنبال کتابش می‌گشتم .  اصلا این حامد عسکری نوشته‌هاش مثل نقل و نبات میمونه . شیرین و موندگار!

حامد عسکری معرفی کتاب پریدخت کتاب پریدخت
نظر دهید »

معرفت بزرگ مردهای کوچک

ارسال شده در 22ام تیر, 1402 توسط دریا در بدون موضوع

معرفت

امروز بچه ها با حاج آقا کلاس مکبّری داشتند
از قضا من و یکی دیگر از دوستانم که مربی طرح امین مدرسه دخترانه هستند در مسجد امیرالمومنین(ع) محله یمان نشست عفاف و حجاب برای دخترانمان برگزار کرده بودیم.
رفتم که احوال پسرها را بگیرم خانم ع نیز آمد. یکی دوستان هم از ما عکس میگرفت
در همین حین خانم ع به بچه ها گفت:” پسرهای گلم سال دیگه من بیام توی مدرستون یا خانم م ؟”
برای لحظه ای از ذهنم گذشت که ممکن است پسرها خانم مربی جدید را ترجیح بدهند.
که پسرها با جیغ و داد انگشت اشاره شان را به سمت من گرفته بودند و میگفتند:"خانم م". با صدای آنها رشته خیالات من پاره شد و این صحنه در ذهنم ماندگار شد.
وقتی به خانه آمدم و عکس ها را چک میکردم دیدم که این صحنه در حافظه ی گوشی نیز ثبت شده است.

✍دریا
#تجربه_امین

نظر دهید »

تابستان داغ

ارسال شده در 23ام خرداد, 1402 توسط دریا در بدون موضوع

روزهای داغ تابستانی

امروز فکرم درگیر فصل تابستان گذشته شد ، نمیدانم آفتاب سوزان تر از همیشه بود یا خیر؟
وقتی مادر تصمیم گرفت در تابستان قالی ببافیم جدای از سختی هایش فکر مکانش بودیم.
تا به خود بجنبیم دار قالی وسط حیاط خودنمایی میکرد خواسته یا ناخواسته باید رج به رج هنر می آفریدیم.
مادرم برای جلوگیری از شدت تابش آفتاب با روفرشی و چادر سایه بان درست کرد اما خورشید پر رو تر زل زده بود به ما که ببیند چه نقشی را بسته ایم و نمیدانست که سماجتش چه به حال و روز ما می آورد.
به پایان نزدیک شدیم و قبل از اینکه خوشحالیمان را جشن بگیریم سیلی از آسمان روانه شد که منجر به مرگ چندتن از هم محلی های عزیزمان گشت.
به این باران بی موقع باران خمینه میگفتند‌ و قالی که هر روز در آفتاب داغ روزگار سپری میکرد به زیر کوله باری از پلاستیک پناه گرفت.
گرمای این روزها تداعی خاطرات کرد آن روزها را ، و یادآور این بود که هر نقش و نگار قالی روایتی به وسعت تاریخ در دل خود جایی داده است.
✍الهه مرادی

نظر دهید »

نهی از منکر با دوستی

ارسال شده در 13ام خرداد, 1402 توسط نرجس خاتون محمدي در بدون موضوع, نهی از منکر غیر مستقیم

 

آقا معلم دیر کرده بود . بچه‌ها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند.
مرتضی دیر رسید، مثل هر روز که وقتی بعد از ظهری می‌شد.
اماخوشحال و شاد با لبخند وارد کلاس شد. دیرکردن معلم به نفعش بود . با خوشحالی رفت سر صندلیش. به دوستش سلام باحال و دلچسبی کرد. نشست،
با خوشحالی:
- امروز آقا دیر کرده، آره ؟
-از شانس خوب تو، باز هم اول نماز خواندی آمدی! زنگ دوم بخوان که دیر نکنی.همیشه که از این شانس‌ها پیش نمیاد !
با لبخند شیرینی، لب زد، نماز را باید اول وقت خواند. زنگ دوم اسمش روش
هست، زنگ دوم؛ یعنی دیگر اول نیست . آنوقت نمازم می‌شود نماز دوم وقت.
-دوستش پرسید راستی
ناراحت نمی‌شوی یک سوال بپرسم؟
-نه، بپرس. این روزها اوضاع کشور خیلی خراب هست. خیلی حرف‌ها می‌زنند. می‌گویند قرار هست که نظام را عوض کنند. اگر عوض شد مدرسه میایی؟
-چه خیال خامی!نظام را عوض کنند. خب دوباره انقلاب می‌کنیم .
توی شلوغی و همهمه‌ی کلاس سینا رفته بود پای تخته و با ماژیک روی تابلو نوشته مرگ بر … داشت با پر رویی پررنگش می‌کرد.
همه نگاه می‌کردند . هیچ کس حرفی نزد.
نگاه مرتضی روی تابلو قفل شد، لبخند روی لبش خشکید . از جایش بلند شد و رفت سمتش، یک پس گردنی آرام حواله‌ی گردنش کرد. سینا یک سَر و گردن از خودش بلندتر بود؛
- آخ و دست روی گردنش برگشت به مرتضی زل زد!
مرتضی آهسته لب زد، چی فکر کردی این کار را کردی؟
مرتضی تابلو را پاک کرد . سینا هنوز دستش روی گردنش بود، رفت و بی‌سر و صدا نشست .
دبیر آمد و آن روز سرد آذر ماه سپری شد . روزها آنقدر کوتاه بودند تا زنگ خورد دیگر هوا داشت تاریک می‌شد . سینا که هنوز ناراحت پس گردنی بود، به سرعت کتاب‌هایش را جمع کرد و از کلاس خارج شد . از مدرسه بیرون رفت، پشت درختی پنهان شد .
مرتضی ‌داشت معادله ریاضی را برای دوستش توضیح می‌داد، کمی دیر کرده بود .
سینا در سرمای کوچه از انتظار کشیدن خسته شده بود که ناگهان دست سنگینی از پشت‌محکم روی شانه‌اش نشست و او را برگرداند . وقتی برگشت با دیدن دستان خالکوبی شده‌ی جوانک لات، کم مانده بود قلبش از کار بیافتد .
جوان با پوزخند تمسخرآمیزی گفت : پول و موبایل که همراه داری ؟
- با نگرانی خوا…خواهش می‌کنم من…من باید بروم . دیر کرده‌ام . ولی جوانک لات با آن دست‌های زمخت
خالکوبی شده و سیاهش - که عمداً برای دیده شدن در هوای سرد؛ آستین‌های لباسش را بالا زده بود، دست بردار نبود و باج می‌خواست تا رهایش کند.
ناگهان در میان تاریک روشن کوچه، کسی محکم جوان خفت گیر را هُل داد، تعادلش را از دست داد، پایش به سنگی گیر کرد و نقش بر زمین شد و شروع به ناله کرد . یک در میان فحش هم می‌داد .
سینا از پشت پرده‌ی اشک، دست تنها پسر نمازخوان کلاس، مرتضی را دید که به سویش دراز شده، در حالیکه لبخندی برلب دارد، دست او را گرفت و با هم از کوچه خارج شدند .
فردا که مرتضی رفت مدرسه، قبل از آمدن معلم سینا رفت روی تابلو نوشت مرگ بر انگلیس!
توی چشم های سینا پر عشق بود.

دوستی با اهل منکر نماز اول وقت همکلاسی
نظر دهید »

#عطر_رضوی

ارسال شده در 9ام خرداد, 1402 توسط دریا در بدون موضوع

پدرم برای امرار معاش به روستای دیگری رفته بود و آن زمان تلفنی هم در کار نبود که از حال یکدیگر با خبر شویم در همین گیر و دارها متوجه شدم عمویم به مادرم میگوید :《ما راهی سفر به مشهد هستیم شما هم می آیید؟》
دل توی دلم نبود چشمهایم به لبهای مادرم دوخته شده بود و گوشهایم تیز ؛ مادرم گفت: 《پدر بچه ها نیست من نمیتوانم سه تا بچه را به سفر طولانی ببرم》.
جملات مادرم غمی سنگین در دلم نهاد آن زمان فقط شنیده بودم امام رضا(ع) در مشهد است و مردم به زیارتش میروند با وجود اینکه میدانستم این تصمیمی است که بزرگترها باید بگیرند دلم را به دریا زدم و به مادرم گفتم:《ما هم باید برویم》
اما او توجهی نمیکرد و من از عمق وجودم به گریه افتادم (از آن نمونه گریه هایی که در کودکی همیشه مرا پیروز میدان میکرد). تصمیم سختی بود چون مادر من تا به آن روز و حتی سالهای بعدش ما را از روستا هم خارج نمیکرد و پدر خانواده بود که همیشه این مسئولیت بر عهده اش بود. بعد از طی کردن مراحل سخت تصمیم گیری و چیزهایی که من در آن زمان درک نمی کردم ما راهی مشهد مقدس شدیم.
احساسی داشتم که تا به آن روز تجربه نکرده بودم دلم میخواست اتوبوسمان بال داشت و به پرواز در می آمد و زودتر به مقصد میرسیدیم ؛ مسیر رفتن با خیال پردازیهایم گذشت و ما به مسافرخانه رفتیم.
بعد از آن گفتند میخواهیم راهی حرم شویم در راه مادرم مکانها را نشانم میداد و میگفت:《راهی را که می آییم به خاطر بسپار》 احساس زیبایی ته دلم را قلقلک میداد و خوشحال بودم از اینکه منم امام رضایی (ع) شده ام.
با حسی شیرین وارد حرم شدیم نزدیک ضریح که شدیم با افرادی رو به روشدم که چادرهای خود را محکم به دور خود میپیچیدند و به دل جمعیت میزدند و میرفتند که ضریح آقا را زیارت کنند و ببوسند ، مادر و زن عمویم به من گفتند این کنار بایست تا ما زیارت کنیم و برگردیم ، نگاهی به ضریح کردم و از ته دلم شروع به صحبت با آقا کردم و برای شفای پسرعمویم که فلج بود دعا میکردم اشکهایم روی گونه هایم جاری بود از ازدحام جمعیت که موج میزد و مرا جابجا میکرد هم وحشت کردم و اشکهای روانم تبدیل به گریه های وحشتناک شده بود در همین حین یک خادم خیلی مهربان به سراغم آمد و دستم را در دستان گرمش فشرد و مرا با خودش راهی کرد من همچنان گریه میکردم و او علت را جویا شد و وقتی جواب را دریافت نکرد حکم گم شدن مرا صادر کرد و مرا به قسمت گم شدگان برد.
در آنجا چند بچه هم سن و سال خودم بودند که آرام نشسته بودند اما من با فریادهای خود که میگفتم:《من گم نشده ام و میدانم مادرم کجاست》 آرامششان را به هم زده بودم مسئول آن قسمت برای اینکه مرا آرام کند با اشاره به پسرکی کوچک گفت :《 این آقا پسر دو روز است که اینجاست ببین چقدر آرام نشسته 》، گریه هایم شدت بیشتری گرفت از ترس اینکه برای همیشه آنجا بمانم قالب تهی کرده بودم . مسئولین که دیدند چاره ی من را نمیکنند به یکی از خادمین سپردند مرا همراهی کنند تا بروم پیش مادرم.
آن هم دست مرا محکم در دستش گرفت و از آنجا زدیم بیرون به وسط صحن نرسیده دختر عمویم را دیدم او چندسالی از من بزرگتر بود صدایش زدم به سمتمان دوید و ما همدیگر را در آغوش گرفتیم انگار که سالها از هم دور بودیم .خادم رو به دختر عمویم گفت: 《خواهرت است؟》 و او که هول شده بود گفت:《 آره》
رو به من گفت :《خواهرت است؟ 》از ترس اینکه اگر راستش را بگویم نگذارد همراه دختر عمویم بروم گفتم:《 بله》 و آنقدر خوشحال بودم که در پوست خود نمیگنجیدم که با حرف خادم که گفت :《برو مادرتان را بیاور》 پنچر شدم و باز غمگین و نالان.
ساعت کند میگذشت و خیالات اینکه شاید مادرم دیگر مرا نخواهد و به دنبالم نیاید مغزم را از کار انداخته بود و باعث شد باز استارت گریه را بزنم در بین کلافکی خادمین مادرم را دیدم ، چنان شوقی وجودم را گرفت که سالها میگذرد و همچنان با یاد آوری آن شاد میشوم.
و این روزها که به حرم میروم دلم میخواهد باز گم شوم و هرگز پیدا نشوم .
#عطر_رضوی
#به_قلم_خودم
#دریا

نظر دهید »

باید ها و نبایدها

ارسال شده در 7ام خرداد, 1402 توسط دریا در بدون موضوع

اشکش را پاک کرد به نقطه ای خیره شد، دستش را گرفتم آهی کشید و نگاهش به سمت دستهایمان کشیده شد ؛ گفت کسی خانه یمان نبود قرار بود با دوستم درس بخوانیم اما او از کارآیی  و_ا_ت س_ا_پ و ت_ل_گ_ر_ا_م و ا_ی_ن_س_ت_ا_گ_ر_ا_م میگفت.
تعاریف شیرینی از دنیای رنگی فضای مجازی شنیده بودم اما جرات نصبشان را نداشتم .
آن روز وسوسه شدم و برنامه ها را یک به یک نصب کردم.
شماره ی کسی را نداشتم و دوست به ظاهر مهربانم زحمت ذخیره ی چند شماره (پسر)را کشید و در هر کدام از پیام رسانها برایشان پیغامی گذاشت.
بدنم گُر گرفته و بود و هیجان خاصی دلم را قلقلک میداد، در سن چهارده سالگی بودم و تا به آن روز با جنس مخالف هیچ ارتباطی نداشتم اما از آن روز من بودم و حرفهای شیرین ودنیای دیگری و حس و حال وصف نشدنی.
پس از مدتی از پسری خیلی خوشم آمد و آن را شاهزاده ی قلبم میپنداشتم بدون تعارف در فضای مجازی برایش نوشتم دوستت دارم آیا تو نیز این احساس را داری؟
جوابی دریافت نکردم ، چند روز لحظات برایم به کندی گذشت و در نهایت نوشت: “نه”
و این” نه ” دنیای من را ویران کرد به هیچ چیز جز خود_کشی فکر نمیکردم ، همه چیز را نابود شده میپنداشتم.
تیغ را برداشتم و بدون فکرکردن بر روی دستم کشیدم یکی از اعضای خانواده سر رسید و داستان زندگی ام نیمه تمام ماند.
حال من سالم و زنده هستم اما دیگر مثل قبل شاداب نیستم چرا که ارزشم را نزد خانواده و دوستان از دست داده ام.
ای کاش همانطور که عفت و حیا را در فضای حقیقی جدی میگیریم در فضای مجازی نیز رعایت کنیم ، چرا که خیلی از باید ها و نباید هایی را که در دنیای حقیقی انجام نمیدهیم به راحتی در دنیای مجازی انجام میدهیم و ککمان هم نمیگزد.
#روایت_زن_مسلمان

نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس