همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 49

دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...

ارسال شده در 16ام اسفند, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه…

امروز توی بازار مشغول خرید بودم که صدای اذان از بلندگی مسجد پخش شد. دست از خرید برداشتم و خودم را به مسجد رساندم. تا وارد کوچه‌ی مسجد شدم، به یاد اولین باری که پایم به مسجد باز شد، افتادم.

خورشید وسط آسمان خودنمایی می‌کرد. دختربچه‌ای با یک روسری گل‌گلی بودم که قرآن مادرش را بغل کرده و با دمپایی‌های نارنجی‌اش به سمت مسجد می‌دوید.

تازه هفت‌ساله شده بودم و می‌‌توانستم قرآن بخوانم. توی مسجد محل، یک خانم جوانی کلاس قرآن برگزار می‌کرد. بچه‌های محل، ریز و درشت دور هم جمع می‌شدیم. قرآن‌هایمان را روی رحل می‌گذاشتیم و سوره‌های جز 30 را به نوبت می‌خواندیم. جایزه‌ی بعد قرائتمان هم این بود:” طیب طیب الله احسنت بارک الله"  یادش بخیر، یکبار با همه‌ی بچه‌ها خانوادگی به اردو‌ی زیارتی سپه سالار رفتیم.

خاطرات کودکی می‌ گذشت و یک هاله‌ی کمرنگی از مسجد ته ذهنم مانده بود تا ماه رمضان سال 84.  یک شب بعد از افطار مادرم گفت:"چادرنماز و سجادت رو بردار تا بریم مسجد.”

با شوق و ذوق، چادر گلدارم را توی  کیسه گذاشتم. مفاتیح کوچکی را که مادرم برای تولدم از جمکران خریده بود، برداشتم. حالا نوبت به سجاده‌ی سبزی رسید که مادرم تازگی از مکه برایم سوغات آورده بود.
هنوز هم هروقت سجاده‌ی سبزم را باز می‌کنم، یاد شبی می‌افتم که مادرم چمدان سوغاتی‌‌هارا باز کرد و سجاده را مقابل صورتم گرفت. اصلا همین سجاده‌ی سبز، دوباره پایم را به مسجد باز کرد.

امشب که توی بازار، سر از مسجد در آوردم، همه‌‌ی آن خاطرات زیبا دوباره به سراغم آمد.
شب‌های رمضانی که با سجاده‌‌ی سبز، مفاتیح و دعای ماه رمضان شروع و با چای آخر مجلس تمام می‌شد.

حالا سال‌ها از آن روز‌ها می‌گذرد، اما همه چیز متفاوت‌ است. 6روز به ماه رمضان مانده و هنوز کسی برای فرزندانم از مکه، سجاده‌ی سبز نیاورده است. چشمانم از اشک پر شده و همین‌حالا است که پقی بزنم زیر گریه.

بلند شدم به سراغ کِشو رفتم. سجاده‌ی سبزم را  برداشتم و روی زمین پهن کردم. به یاد دوران کودکی‌، تسبیح زیبایی را که مادرم دوسال پیش به شش گوشه متبرک کرده بود، دور مُهر حلقه کردم.

چشمم به سربند یاحسینی که گوشه‌ی جانماز دوختم افتاد. مدت‌هاست غم دوری‌اش سینه‌ام را فشرده است. حریفش نمی‌شوم و به‌ یکباره سیل اشک امانم را می‌برد.
به سجده پناه بردم. همان‌جایی که خدا دست نوازشش را به سرم‌ می‌کشد.
باید یک کاری برای این دل خسته‌ام کنم.

سر از سجده برمی‌دارم، انگار سقفی بالای سرم‌ نیست. به دامن آسمان زل می‌زنم و از ته دل می‌گویم:”
اللّٰهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فِیما مَضَیٰ مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فِیما بَقِیَ مِنْهُ.

خدایا، اگر در آنچه از ماه شعبان گذشت ما را نیامرزیدی، پس در آن مقدار که از آن باقی مانده است ما را بیامرز.

✍️*سیده مهتا میراحمدی*

#به_قلم_خودم
#تولیدی
#روایت

1709754339img_20240306_231518_598.jpg

نظر دهید »

خط خطی های ذهن یک مادر

ارسال شده در 2ام اسفند, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

خط‌خطی‌های ذهن یک مادر

ساعت 4عصر است. ذهن آشفته‌ام را برداشتم و آوردم گذاشتم‌توی آشپزخانه. دوتا هویج از توی جا میوه‌ای در آوردم و با پوست‌کن به‌جانش می افتادم. از توی شلوغ پلوغی‌های کابینت تخته ساطور را پیدا کردم و تحویل ذهن آشفته‌ام دادم. او هم بدون معطلی چاقوی تیز را از دستم قاپید.

باید هویج‌هارا به قطعات نازک و مساوی تقسیم کنم. اما آیا این ذهن بهم ریخته می‌تواند هویج‌هارا درست و حسابی به قطعات مساوی نقسیم کند؟
چون خودم را می‌شناسم باید بگویم نه؛ اما من یک مادرم باید حریف این ذهن آشفته‌ شوم.

چاقوی تیز را توی شکم هویج فرو کردم. خط‌خطی‌های ذهنم، تکه‌‌های هویج‌ را مساوی تحویلم دادند.
داشتم براندازشان می‌کردم که بوی ته گرفتن گوشت کوبیده به مشامم رسید. هول هولکی اولین دستمال توی کشو را بر داشتم و قابلمه را روی اپن رها کردم. 2تا لقمه برای بچه‌ها گرفتم و دستشان دادم. به‌جای اینکه آن‌ها کیف کنند من از قد رشید لقمه‌ها کیف کردم.

قابلمه کثیف را که توی سینک ظرف‌شویی گذاشتم دوباره به سراغ هویج‌ها رفتم.
احتمال می‌دهم تا الان فکر کردید، قرار است هویج‌پلو درست کنم، اما من امروز می‌خواهم با یک غذای افغانستانی شما را با خودم به کابل ببرم.

اولین‌بار که قابلی پلو را خوردم‌ توی خانه‌ی کابل بود. هفتمین سالگرد ازدواجمان بود که رفتیم یک رستوران افغانی که به تازگی توی تهران معروف شده بود.
غذای خوشمزه‌ای بود و به ذائقه‌ی ما هم خوش آمد.
هروقت این غذا را می‌پزم عکسش را هم برای یکی از دوستان افغانم می‌فرستم و او تعریف و تمجید می‌کند.
از اینکه دور از وطنش یکی اورا به یاد کشورش می‌اندازد دلشاد می‌شود.

هویج‌ها که تمام شد باید بروم از عطاری کمی زیره و میخک بگیرم و آسیباب کنم. لذید بودن این غذا به‌خاطر عطر و بوی زیره و میخکش است.

امروز توی باشگاه خانمی مشغول صحبت بود و از جشن اتمام سربازی پسرش می‌گفت؛ به شدت نگران بود و همش به دوستانش می‌گفت چطوری دست‌تنها 70 تا پیتزای کوچک و فینگرفود‌ آماده کند. از طرفی پشیمانی از صورتش می‌بارید و از طرفی دلش می‌خواست میز سلف‌سرویس برای مهمان‌هایش تدارک ببیند و از قافله‌ی اِستوری بگیران دور نماند.

یک لحظه یاد اقای بهجت افتادم. ایشان روزی منزل یک شخصی رفته بودند و با اصرار صاحب خانه برای ناهار مهمان شدند. ایشان مقداری غذا میل کردند و بعد از تعارف صاحب خانه از غذا دست کشیدند.
مدتی بعد دوباره به همان منزل می‌روند و دوباره برای ناهار مهمان می‌شوند. اما این‌بار وقتی بشقاب اول را تمام می‌کنند، بشقاب دوم را هم با اشتیاق میل می‌کنند.

صاحب خانه تعجب می‌کند و می‌گوید ” حاج‌اقا چرا دفعه پیش کمتر غذا خوردید اما این‌بار تمایل بیشتری داشتید؟” اقای بهجت هم فرمودند:” سری پیش همسر شما موقع طبخ غذا بیمار بودند اما این دفعه وقتی داشتند غذا می‌پختند ناخداگاه قطره اشکی برای اهل بیت ریختند و این غذا متبرک شد به نام اهل بیت و برای همین من بشقاب دوم را طلب کردم.”

✍️سیده مهتا میراحمدی

#به_قلم_خودم
#تولیدی

1708523635img_20240221_172342.jpg

نظر دهید »

ایا من مادر خوبی هستم؟

ارسال شده در 30ام بهمن, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

ایا من مادر خوبی هستم؟

ساعت 11 شب است. همه‌ی چراغ‌هارا جز چراغ هود خاموش کردم. باید برای زنگ تفریح مدرسه دخترم لقمه نان پنیر سبزی آماده کنم. یادش بخیر زمان مدرسه نان و پنیر را دم دست مادرم می‌گذاشتم و می‌گفتم:” برایم لقمه بگیر.” همیشه لقمه‌هایی که او برایم‌ می‌گرفت طعم‌دیگری داشت، حتی اگر نان خشک بود و یا لقمه توی کیفم وا می‌رفت.

صدای فیلم مورد علاقه همسرم می‌آید. از فیلم‌های جنگی‌اش خوشم نمی‌آید. یک لقمه نان پنیر سبزی هم دست او می‌دهم.

هوس کردم فردا آبگوشت بار بگذارم. کابینت حبوبات را باز می‌کنم و نخودهارا توی کاسه چپه می‌کنم. آب شیر را که روی نخود‌ها می‌گیرم هزارتا فکر و خیال توی سرم می‌آید.

آیا من مادر خوبی هستم؟

با صدای همسرم که می‌گوید یک خیار توی نخودها بریز به خودم می‌آیم. در یخچال را باز کردم و یک خیار پلاسیده توی کاسه نخودها خرد کردم.

اگر به من باشد ترجیح می‌دهم خیار را رنده کنم و توی ماست بریزم و یک دل سیر بدون ترس از اضافه وزن و رژیم دلی از عزا در بیاورم. یادش بخیر وقتی پسرم را باردار بودم همیشه خیار و ماست هوس می‌کردم. می‌نشستم جلوی تلویزیون و خیار ماست می‌خوردم و فیلم‌می‌دیدم. البته مجبور بودم دور از چشم همسرم این کار را انجام بدهم تا باز نگوید:"خیار و ماست نخور خانوم سردیه”

امروز منزل مادرم موقع برگشت به خانه منتظر بودم تا خواهرم لباس بچه‌هایش را بپوشاند که دیدم زینب روسری صورتی‌اش را سر کرده و صورت نقلی‌اش به چشمم زیبا آمد. یک ماچ محکم تحویلش دادم و دخترم از خجالت لپ‌هایش گل انداخت. مادرم‌ خندید و گفت:"چه عجب…”

تعجب کردم؛ من که همیشه به بچه‌هایم محبت می‌کنم اما جلوی دیگران کمتر. دلم می‌خواست بگویم من لحظه به لحظه‌ از زندگی‌ام، عشق دخترم مثل خون در وجودم جریان دارد.

اگر من در این لحظه کنارشان هستم حاصل صبوری و تحمل هزاران سختی‌ای بوده که خواستم از همه‌ی آن‌ها به خاطر وجود دخترم چشم‌پوشی کنم. من با همه‌ی بدی‌هایم همیشه مادر خوبی برای بچه‌هایم بودم. این را فقط خدا می‌داند که همیشه پناهگاه امن بی کسی‌هایم بوده است.

چقدر دلم می‌خواهد مفاتیحم را باز کنم و دعای مشلول را به آرامی بخوانم. خط به خط ترجمه‌ی دعارا ببینم و اشک بریزم… چقدر این دعا بندگی را زیبا بیان می‌کند…

یا جار من لا جار له: ای پناه آن که نیست برای او پناهی

می گویند گنهکار وقتی از همه اطرافیان و مردم طرد می‌شود، دیگر کسی دور و برش باقی نمی‌ماند جز خدا، آن لحظه که او احساس تنهایی می‌کند خدا اورا به سمت خودش هدایت می‌کند و اورا در آغوش می‌کشد و می‌گوید:” بنده‌ی گنهکارم دیگر کسی را جز من ندارد.”

خدایا شکرت که تو پروردگارمی… کی جز تو می‌تونست من رو قبول کنه؟؟

✍️ سیده مهتا میراحمدی

#به_قلم_خودم
#تولیدی

1708289188picsart_24-02-19_00-02-26-706.jpg

نظر دهید »

حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟

ارسال شده در 29ام بهمن, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟

روز آخر اعتکاف بود. کنار در ورودی زیرزمین یک پیریز خالی پیدا کردم و گوشی‌ام را به شارژ زدم و همزمان صدای تلاوت قرآن را می‌شنیدم. در همین حین صدای بازی‌ بچه‌ها از طبقه زیرزمین توجهم را جلب کرد. گاهی دخترکی با گریه، پله‌هارا بالا می‌آند و خودش را پرت می‌کرد توی بغل مادرش. چندتا فرش آن‌‌طرف‌تر نوزاد دوماهه‌ای بی‌قراری می‌کرد و صدایش فضای مسجد را پر کرده بود.

مقابلم مادری بود که کودکش را روی پاهایش خوابانده بود و قرآن کوچک صورتی‌اش را ورق می‌زد. با صدای باب اسفنجی چشمم به پسرک تپل‌مپلی افتاد  که مادرش لقمه در دهانش می‌گذاشت و سرش توی گوشی‌ بود.
در کنار همه‌ی این‌ها گاهی صدای مادری به گوشم می‌رسید که سر بچه‌اش را روی شانه‌اش گذاشته بود و برایش لالایی می‌خواند.

همه در حال انجام کارهای مختلف بودند و کسی به دیگری خورده نمی‌گرفت.
توی حال و هوای خودم بودم که دیدم همسایه‌‌ کناری‌ام که با دو دختر‌هایش به اعتکاف آمده بود نزدیکم شد؛ خستگی از سرورویش می‌بارید. روسری‌ روی سرش سر می‌خورد و چشمانش از بی‌خوابی سرخ بود. نزدیکم شد و لب‌های خشکش را به هم زد و گفت:” این چند روز نتونستم درست و حسابی دعا بخونم از بس این دوتا وروجک شیطونی کردن”

دخترش را برای چند لحظه بغل گرفتم و با لبخند گفتم:” مگه نمیدونی ساکت کردن بچه ثوابش از همه چی بیشتره. خیالت راحت ثوابی که تو این چند روز بردی کس دیگه ای نبرده”
صورت بی رمقش جان دوباره‌ای گرفت و گفت:” راست میگی؟”
گفتم:” یکی از علما به خانم های خانوادش  گفته بود که فلانی حاضری با من به معامله ای کنی ؟ حاضری من ثواب تمام عبادت های عمرم رو بهت بدم و تو ثواب بچه داری و یک شب بیدار بودن و و نگه داشتن فرزندت رو به من بدی ؟؟؟”

حالا همه‌ی این‌ها مصداق بارز این 3روز اعتکاف ما مادرها است. خیالت راحت  ما این سه روز مهمان خدا بودیم و ثوابی که باید می‌بردیم را بردیم. این اعتکاف برای ما درس صبوری و از خودگذشتگی بود. ما اینجا بودیم تا روی خواسته‌هایمان پا بگذاریم تا به چیز بزرگتری‌ برسیم.

اصلا همین که لیاقت این را پیدا کردیم که در اعتکاف باشیم وجود بچه‌هایمان است.. ما اینجا هستیم چون بچه‌هایمان اینجا هستند.

برای لحظه‌ای سکوت کرد، انگار توی افکارش غدق شده بود. دخترش را از توی بغلم گرفت و با لبخند کش‌داری از من دور شد…

✍️سیده مهتا میراحمدی
29بهمن 1402

#به_قلم_خودم
#تولیدی

1708278039picsart_24-02-18_20-58-34-951.jpg

نظر دهید »

چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟

ارسال شده در 27ام بهمن, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟

این یک سوال بزرگی‌ست که چند هفته ای می‌شود ذهن مرا درگیر کرده است.
از زمانی که مربی فیتنس یک روز در هفته را برای مدیتیشن انتخاب کرد خواب و خوراک نداشتم.
اصلا چرا مدیتیشن؟ فیتنس و بدنسازی چه ارتباطی به یوگا و مدیتیشن دارند؟

وقتی پیگیر ماجرا شدم متوجه روی دیگرش شدم.
با کسانی که در این‌کلاس شرکت کرده بودند صحبت کردم. مربی باشگاه به بهانه‌ی مدیتیشن افکار و عرفان‌های نوظهور را به خورد دختران می‌داد و از آن‌ها سو استفاده می‌کرد و به قول معروف آن‌ها هم گول صدای قشنگ، آهنگ‌های ملایم و عود‌های جورواجورش را می‌خوردند.

روزی که قرار بود کله‌ی صبح برای جلسه سوم مدیتیشن به باشگاه بروند، تصمیمم را گرفتم. شهریه‌ام را دوبرابر پرداخت کردم. روزی نبود که باشگاه نباشم.

با دختران کم سن و سال ارتباط گرفتم و کم‌کم با رفاقت توانستم خودم را نزدیک‌ آن‌ها کنم و شماره‌هایشان را برای ارتباط بیشتر بگیرم. حتی پیج اینستاگرام همه را داشتم.
گاهی وعده‌های پروتئینی بعد تمرین را هم آماده می‌کردم و همگی کنار هم بعد تمرین توی کافه باشگاه می‌نشستیم و حرف می‌زدیم.

از شوخی‌های وسط تمرین غافل نشده بودم و همین چهره‌ی خندانم بهترین ابزار کارم شده بود. یادش بخیر زمانی که با دختران حوزوی نمایش کار می‌کردم همین خنده‌هایم بعد کلی سخت‌گیری کارم را راه می انداخت.

کرج معروف است به شهر 72ملتی و کم از این مدل آدم‌ها ندارد. به خصوص که چند محله بزرگ در کرج معروف است به بعضی از مذاهب مختلف. باشگاه‌ها هم که محیط کاملا خوبی برای ترویج این مسائل است. خانم‌هایی با اعتماد به نفس کم و دخترهای کم سن و سالی که برای اوقات فراغت به باشگاه می‌آیند تا چند تا استوری برای صفحه‌ی مجازی‌شان داشته باشند.

حالا 9ماه از آن روز‌ها می‌گذرد. خدا نکند که روزی به باشگاه نروم و صدای بچه‌ها توی گروه در نیاید. اما همین‌ که دیگر چیزی به اسم مدیتیشن در باشگاه وجود ندارد و همه سر من هوار می‌شوند و مخاطبین شبکه‌های مجازی‌ام از تعداد موهای سرم بیشتر است برایم از همه چیز لذت‌بخش تر است.

✍️سیده مهتا میراحمدی

#به_قلم_خودم
#تولیدی

1708110352img_20240216_223528_675.jpg

نظر دهید »

قانون آزادگی با داشتن حجاب 

ارسال شده در 15ام آبان, 1402 توسط فاطمه بانو در روایت‌های دخترانه

🎥📝

  • در سکانسی از مجموعه‌ی عشق کوفی صحنه‌ای را نشان می‌داد که بنظر من باید در سطح تمام بیلبورد‌های شهر نشان داده می‌شد.
  • در این قسمت اشاره می‌کند که نداشتن حجاب، متعلق به طبقه کنیزان است و هر زنی برای این که آزاد‌ه‌گی‌اش را نشان دهد، پوشش و حجاب دارد.



  • از طرفی هلال وقتی از کنیز آزاد شده می‌پرسد: «مسلمان هستی؟» ، او جواب می‌دهد: «نه»، این یعنی اینکه قانون آزادگی با داشتن حجاب نه تنها برای اسلام نیست بلکه قبل از نزول آیه حجاب داشتن حیا، عفت و پوشش در هر جامعه‌ و قومیتی وجود داشته و در شریعت محمدی خداوند پای این حکم حجاب را امضاء کرده است.



  • نتیجه این که زنان ایرانی که به حجاب خرده می‌گیرند و به برهنگی رو آورده‌اند باید بهشان گفت: که این کار آنها نه تنها ارزش آنها را بالا نبرده بلکه شأن و منزلت‌شان را تا حد طبقه بردگی پایین آورده و مرور تاریخ نیاکان و اجداد ایرانی ما خود گواه بر این موضوع است.

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

آزادی حجاب سریال عشق کوفی قانون حجاب
نظر دهید »

دیوار کوتاه تر از آخوند

ارسال شده در 4ام آبان, 1402 توسط طه در بدون موضوع

دیوار کوتاه تر از آخوند

چند روز پیش هیئت امنای یکی از مساجد داخل شهر به همسرم زنگ زد واز او خواست تا به عنوان امام جماعت مسجد شهر به آنجا برود.از فضای شهر ومسجد چه بگویم.تمام خانه ها از بیرون سنگ نما حتی مسجد هم نمای آن سنگ رومی وخیلی زیبا بود .داخلش هم سالن مطالعه وهمچنین امکانات هم برای بازی وسرگرمی بچه ها فراهم بود .در طبقه ی بالای مسجد هم خانه‌ی عالم قرار داشت .پیرمرد وپیرزنی که بچه هایش آنها را از خانه بیرون کرده بودند درآنجا زندگی می کردند.هیئت امنا برای اینکه آنهارا از آنجا بیرون نکنند باهم توافق کرده بودند که برای روحانی مسجد جایی خارج ازمسجد خانه اجاره کنند.ما همراه هیئت امنا ازچند خانه اجاره ای دیدن کردیم.خانه که چه بگویم ! 

خانه که نبود بیشتر شبیه به انباری وسایل بود.

خانه باید در حد و شان مسجد شهر می بود ولی….

طبقه ی دوم مسجد هم خانه‌ی خادم مسجد بود که مشکلش نداشتن حمام بود .

هیئت امنا هم با سر خانه‌ی عالم مشکل داشتند.آنها باهم در جلسه ای که در مسجد برگزار کرده بودند،به این نتیجه رسیده بودندکه اگر روحانی مسجد در خانه ی عالم ساکن شود سر یک سال نمی توانند اورا از آنجا بیرون کنند.🧐
یکی از علائم آخر زمان مساجدی آباد وزیبا با سنگ های فاخر است .اما عبادت کننده در آن مسجد کم است.
این مسجد هم مثل همین مساجد آخر زمان بود.

مساجد به جای اینکه کانون ومحل جذب جوانان وحل مشکلات دیگران باشد تبدیل به جایی برای کاسبی هیئت امنا که چه عرض کنم .به قول آقای قرائتی در جلسه ای که درقم با ستاد ائمه جماعات وطلاب داشت مسجد تبدیل به بازار هیئت فساق شده است .

هئیت امنای مساجد به جای اینکه حامی روحانی وطلبه باشد به فکر چشم وهم چشمی و نظر یکدیگر هستند.
کاش ستاد اقامه نماز وائمه جماعات مساجد به این موضوع بیشتر اهمیت می دادندواین بازار کاسبی را که حتی به اسم روحانی مساجد از بین مردم پول جمع آوری می کنند بساطشان را برچینند.

#به_قلم_خودم 
#_دیوار_کوتاه_آخوند
#_هیئت _امنا
✍سمیرا نژادلر
#_نویسندگان_حوزوی

نظر دهید »

خدا

ارسال شده در 17ام مهر, 1402 توسط طه در بدون موضوع

کاش می شد با پرچم گل سرمه کشید 
کاش می شدبا رگ گل با خون نوشت 

کاش می شد دردل شب باز به مهتاب رسید 

کاش می شد درچرخش باد با گلبرگ پرید 
کاش می شد تادر ریشه ی گل به خدا باز رسید 
کاش می شدبا کاسه گل  ژاله ی مهتاب نوشید 
کاش می شد تاسرا پرده ی گل ناله کشید 
کاش می شد دست در دامن پروانه به الله رسید

نظر دهید »

بفرمایید بهشت 

ارسال شده در 30ام شهریور, 1402 توسط فاطمه بانو در کتابخوانی


« بفرمایید بهشت » عنوان کتابی است که اخیراً از کتابخانه به امانت گرفته‌ام. 

این کتاب شامل روایت‌هایی از یک بانوی ایرانی است. بانویی که از یک زندگی به سبک اسلامی در کنار داشتن داشتن بچه‌های قد و نیم قد و دغدغه‌های خانوادگی روایت می‌کند. بچه‌هایی که هرکدام دنیای متفاوتی دارند و رویاهای متفاوتی را می‌جویند. مادر با کمک قصه گویی طنز از وقایع زندگی و خاطراتش می‌کوشد از پیشامدها و مشکلات زندگی گذر کند و رشد کند. 

محدثه طباطبایی، نویسنده کتاب، کوشیده تا در تمام داستان‌ها که هم شاد است و هم غمگین، اصالت مادری را حفظ کند و سعی کند خانواده شش نفره‌شان را کنار هم با وجود تمام تفاوت‌ها شاد و گرم نگه دارد. 

تجربیات این بانو دهه شصتی برای من که بسیار مفید و در عین حال خواندنی بود.روش هایی که مادر در تربیت فرزندانش بکار برده بود، مثل نقشه راهنمایی بود که راه پر پیچ و خم زندگی را به من که هنوز جوان هستم و اول راه، نشان می‌داد. 

این کتاب را که از انتشارات عهدمانا منتشر شده است، می‌توانید بصورت چاپی یا الکترونیکی دریافت کنید. 

قسمتی از یک روایت :
این دورهٔ زندگی به برکت حضور این میهمانان کوچک می‌تواند یک دوره تهذیب نفس برای ما بزرگ‌ترها باشد؛ چون هم باید مراقب رفتار و گفتارمان باشیم، هم سعی کنیم آنچه انجام می‌دهیم واقعی باشد، نه بازی کردن نقشی که ممکن است ساعتی بعد خسته‌کننده شود و بعد بچه را دچار این دوگانگی کند که کدام رفتار درست است. 
*نکتهٔ دوم* سرعت آموختن در این کودکان نوپاست. گاهی با خودم فکر می‌کنم آیا من از این بچهٔ دو سه ساله کمترم؟ او با این جثهٔ نحیف و توان کم، بدون اینکه مجبورش کنند، دمی از آموختن نمی‌آساید. زمانی که شروع به حرف زدن کرد اولین کلماتی که یاد گرفت «این چیه؟» بود. یک روز شمردم، بیش از دویست بار پرسید این چیه. با اینکه اسم خیلی از چیزهایی که پرسیده بود یاد نمی‌گرفت، ولی باز هم دست‌بردار نبود. ماه‌ها طول کشید تا توانست کلماتی که صدها بار - اغراق نمی‌کنم؛ صدها بار - نامشان را پرسیده بود یاد بگیرد، ولی باز هم مصرانه به پرسیدن ادامه می‌داد. دنیای پیرامون او خیلی کوچک و تکراری است. دنیایی با چند اتاق و آشپزخانه و یک حیاط، ولی او از کشف و جست‌وجو لحظه‌ای دست برنمی‌دارد؛ خسته نمی‌شود؛ افسرده نمی‌شود. هر روز که بیدار می‌شود انگار زندگی‌اش از نو آغاز شده. برای هزارمین بار به جاهای تکراری سرک می‌کشد؛ می‌پرسد؛ تجربه کسب می‌کند؛ شاید این‌بار چیزی را کشف کند که هنوز نکرده. 
✍🏻فاطمه غفاری وفایی 

انتشارات عهد مانا تربیت فرزندان سبک زندگی اسلامی ایرانی معرفی کتاب بفرمایید بهشت کتاب خوب
نظر دهید »

معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

ارسال شده در 14ام شهریور, 1402 توسط فاطمه بانو در کتابخوانی

‌

#معرفی_کتاب 📚
« بگردید! تمام صفحات تاریخ را زیر و رو کنید. از تمام زندگی سی و چند ساله عباس، محال است که سی صفحه زندگینامه یا شرح احوال و رفتار و گفتار پیدا کنید. پنج برگ هم پیدا نمی‌کنید.

به زحمت اگر بتوانید یک برگ را به دو برگ برسانید و این اصلاً جای شگفتی نیست! چرا که عباس در طول سال‌های پیش از کربلا، زندگی نکرده است.و برای کسی که زندگی نکرده است چه زندگی نامه‌ای می‌تواند نوشته شده باشد؟ »
قسمتی که خواندید، از کتاب *سقای آب و ادب* نوشته‌ی سید مهدی شجاعی است که از انتشارات نیستان به چاپ رسیده. 

کتاب در ده فصل با زاوای مختلف از رشادت‌ها و فداکاری های حضرت عباس تدوین شده و نویسنده با ذوق هنری طوری این فصل‌ها را کنار هم چیده که در قالب یک رمان در آمده . 
در بخش آخر کتاب، سید مهدی شجاعی” با اشاره به این نکته که هر فصل کتاب به دقت بر اساس مستندات تاریخی به نگارش درآمده، تاکید می کند که قسمت اعظم اثر موثق و مستند بوده اما قسمت هایی از آن هم از ارادت خاص او به شخصیت این چهره ی بزرگ جهان اسلام منشا گرفته و صرفا نظرات شخصی جهت تلطیف ادبی و ستایش حضرت عباس(ع) است.
🖇️ جمله برتر کتاب: 

« برای درک مقام عباس، امام حسین را باید شناخت. »

سید مهدی شجاعی معرفی کتاب سقای آب و ادب کتاب عاشورایی
نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 49

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • خرید کتاب ازمعراج شهدا تااورازان
  • کتاب از معراج شهدا تا اورازان
  • در محضر زیارت عاشورا قسمت سوم
  • در محضر زیارت عاشورا قسمت دوم
  • در محضر زیارت عاشورا
  • کوچه‌ها نفس شهدا را نفس می‌کشند.
  • نذری عشق
  • دلنوشته برای شهید رمضانعلی چوبداری
  • این عکس قصه یک مادر است
  • سیده مهتا میراحمدی
  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس