همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 48

قسمت ۱۹ خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 21ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

9️⃣1️⃣ قسمت 19 

آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم، اما نمی‌دانم چرا آن شب طاهره خانم بدجور نگاهم می‌‌کرد‌. انقدر زیر فشار نگاه‌ گاه و بیگاهش قرار گرفتم که برای چای آخر سخنرانی هم نایستادم و به اتاق برگشتم.‌ 

باید برای سحری چیزی می‌پختم. نگاهی به یخچال قدیمی کوچه‌ی اتاق انداختم. درش را که باز کردم چیزی به جز یک بیابان خشک و بی‌آب و علف ندیدم. چندتا گوجه از ته یخچال داد زدند:《 مارو از این‌جا نجات بده》

گوجه‌هارا برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. تا خواستم بنشینم و خُردشان کنم. کسی از بیرون صدایم زد:《 سیدخانم اینجایی؟》 

صدای طاهره خانم بود. از دستش فرار کرده بودم اما او با پای خودش دوباره به سراغم آمده بود. چادرم را سر کردم و در را باز کردم. پرید توی اتاق و گفت:《 یهو‌ بلند شدی رفتی نگران شدم》

خنده‌ی زورکی‌ای تحویلش دادم و گفتم:《 سحری باید می‌پختم زودتر اومدم. امروزم خیلی خسته بودم گفتم زودتر کارم رو بکنم‌ که فردا سرحال باشم》

دوباره با تعجب نگاهم کرد و گفت:《 مگه می‌خوای با این حالت روزه بگیری؟》

سریع برگشتم و خودم‌را توی آینه‌‌ی چسبیده به دیوار برانداز کردم. همه‌چیز مثل سابق بود. فقط کمی روسری‌ام را شلخته سر کرده بودم.

دستی به روسری‌ام کشیدم و گفتم:《 مگه حالم چشه؟ فقط از خستگی کمی رنگ‌وروم‌ پریده》 پشت چشمی نازک کرد و گفت:…

ادامه دارد.. 

 

نظر دهید »

پایه های هدایت

ارسال شده در 21ام فروردین, 1402 توسط پرستوی مهاجر در عکس‌نوشته

تهدمت والله ارکان المهدی
سوگند به خدا که پایه های هدایت فرو ریخت

#عکسنوشته
#امام_علی_علیه‌السلام

نظر دهید »

قسما ۱۸ خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 20ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

آخر ماه شعبان بود که اتاق تکمیل شد. وسایل‌های داخل اتاق را از توی انباری مسجد بیرون آوردیم و شروع کردیم به چیدن.

2تا پشتی زرشکی قدیمی و یک تخته فرش دست‌باف لاکی که معلوم بود قبل ما سالیان سال میزبان مبلغ‌های زیادی بوده است.
دوتا بالشت که از فریبا خانم گرفته بودم و دوتا بشقاب مِلامین، قاشق و یک قابلمه روحی.
همه‌وسایل برای 30روز زندگی تبلیغی مهیا شده بود.

از توی بقچه‌‌ای که از توی انبار پیدا کرده بودم، یک دستمال گلدوزی شده نباتی برداشتم و با وسواس روی روی طاقچه‌ی کوچک انداختم. قرآن را با ذوق بوسیدم و به طاقچه تکیه دادم.
دیگر پنجره شده بود مثل پنجره‌هایی که در کودکی آرزویش را داشتم با پرده‌های سفید که گل‌های ریز قرمزش با آدم حرف می‌زد، اما بدون لهجه

احساس کسی را داشتم که بعد عمری مستاجری خانه‌دار شده است. آن‌هم کنار خانه‌ی خدا که وقتی پنجره‌اش را باز می‌کند فضای مسجد را می‌بیند.

از ننه مروارید گلاب گرفته بودم. 4گوشه‌ی اتاق را کمی گلاب پاچیدم و اتاق‌گچی بوی خوش زندگی گرفت.

از صبح زود مشغول کار بودیم. سیدرضا پیشواز رفته بود و با زبان روزه دستورات من را عملی می‌کرد.
فقط وقت کرد نماز ظهر جماعت را بخواند و دوباره برگردد تا کارهایمان را تمام کنیم.

دوست داشتم همه‌چیز برق بزند.
گوشه‌ی اتاق یک شیرآب قدیمی و روشویی بود و با یک‌پرده که نقش آشپزخانه را داشت. با یک اجاق گاز دوشعله‌ی سفید که معلوم بود صاحب قبلی‌‌اش زیاد به نظافت اعتقاد نداشته است.

تا دم‌دمای غروب کار کردیم. از خستگی به دیوار تکیه داده بودم که یکی به پنجره زد. از ذوق پریدم و از گوشه‌ی پرده بیرون را دید زدم. فریبا خانم بود با یک کاسه‌ی سفالی توی دستش.

در را باز کردم. فریبا خانم کاسه‌‌ی آش را بالا آورد و گفت:《 مهمون نمی‌خوای سید خانم؟》

بغلش کردم و رویش را بوسیدم و گفتم:《 آخیش امروز از چی بپزم خلاص شدم فریبا خانم. خوش اومدی》 فریبا خانم خندید و گفت:《 می‌دونستم روز اولی نمی‌رسی آشپزی‌کنی》

هروقت از آن‌روز ها یاد می‌کنم چیزی که اول از همه به ذهنم می‌آید همان آش‌بلغوری بود که اولین شب توی اتاق مسجد خوردیم. پر از کشک و کلم و سبزی تازه و معطری که فریبا خانم زحمتکش را کشیده بود…
آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم اما نمی‌دانم چرا آن شب…

ادامه دارد…

نظر دهید »

سجاده خونین

ارسال شده در 20ام فروردین, 1402 توسط پرستوی مهاجر در بدون موضوع, عکس‌نوشته

این خبر را برسانید به عشاق نجف

بوی سجاده خونین علی می آید

 

 

نظر دهید »

شب پر برکت

ارسال شده در 20ام فروردین, 1402 توسط پرستوی مهاجر در بدون موضوع, عکس‌نوشته

انا انزلناه فی لیلة مبارکة
به راستی ما آن را در شبی پر برکت نازل کردیم

 

نظر دهید »

به پهلو افتاده

ارسال شده در 20ام فروردین, 1402 توسط پرستوی مهاجر در بدون موضوع, عکس‌نوشته

یا فاطمه ای گفت و به پهلو افتاد
یک جور زدند که از دو زانو افتاد 😭

#عکسنوشته
#شب_نوزدهم_رمضان

نظر دهید »

قسمت ۱۷ خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 19ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, خاطرات تبلیغی

قسمت ۱۷ خاطرات تبلیغ

به سمت مسجد حرکت کردم که یک‌دفعه دیدم همان پسربچه‌ای که توی مسجد بود با لباس‌های پاره و خاکی نشسته روی زمین و دارد گریه می‌کند. به سمتش رفتم و گفتم:《 چی شده اقا پسر چرا گریه می‌‌‌کنی؟》 

هق‌هق گریه‌هایش بلندتر شد و دلم به حالش ریش‌ شد. همچنان بدون جواب نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زد. آخر سر گفتم:《 تو که نمیگی چت شده پس پاشو ببرمت خونتون مادرت نگران میشه‌ها》 تا گفتم‌مادر به حرف آمد و گفت:《 نه نه اگه مامانم بفهمه افتادم زمین و لباسام پاره شده خیلی دعوام‌می‌کنه》 

از روی خاک بلندش کردم و گفتم:《 نگران نباش من همراهت میام خواهش می‌کنم ازمادرت که این دفعه چیزی بهت نگه》 قبول کرد و به سمت خانه‌شان حرکت کردیم. مثل بید می‌لرزید. 

به خانه‌ای رسیدیم که درش چفت و بست نداشت. در زدم و منتظر ماندم. صدای خانمی آمد گه می‌گفت:《 عباس بالاخره برگشتی؟؟》 بعد از چند ثانیه خانم لاغراندامی در را باز کرد. تا پسرش را دید گفت:《 عباس کجا بودی تا الان؟ چرا لباساتو پاره کردی؟》 بعد با دستانی که رگ‌هایش به وضوح مشخص بود مرا به داخل تعارف کرد. گفتم:《 نه ممنون باید برم مسجد فقط دیدم پسرتون افتاده روی زمین گفتم بیارمش که نگران نشید.》 تشکر کرد و گفت:《 شما خانم حاج‌آقایی؟》 لبخند زدم و گفتم:《 بله از فردا عصر توی مسجد هستم اگر دوست داشتید تشریف بیارید》 

بعد دست عباس را توی دستش گذاشتم و گفتم:《 توروخدا دعواش نکنید خودشم از این‌که لباس‌هاش پاره شده ناراحته.》 مادرش خندید. سری تکان داد و گفت:《 روزی ۱۰بار لباساش پاره میشه انقدر سوزن نخ کردم چشمام دیگه سو نداره》

لبخند عباس را که دیدم خیالم راحت شد و خداحافظی کردم. 

وقی به مسجد رسیدم ازدحام دمپایی‌‌های رنگی‌ که روی هم افتاده بود توجهم را جلب کرد. خم شدم و همه را توی جاکفشی‌ای که سال‌ها بود گوشه‌ی مسجد خاک می‌خورد ردیف کردم. 

باسلام وارد مسجد شدم. یکی از صف اول بلند گفت:《 سیدخانم بفرمایید اینجا. صف اول براتون جا گرفتم》سرخ و سفید شدم و با تشکر کنارش نشستم. مهر بزرگی توی سجاده‌اش بود و با وسواس تسبیح را دور مهر گذاشته بود. از دستان آفتاب‌سوخته‌ و خشکش موقع دست‌دادن فهمیدم که در زمین زراعی همسرش کار می‌کند. 

بعد از نماز سیدرضا رفت روی ممبر و با معرفی خودش بحث را آغاز کرد. او حرف می‌زد و من چشم چرخانده بودم و مسجد را نگاه می‌کردم. لوستر قدیمی‌ای بالای سرم. پشتی‌های زرشکی به دیوار تکیه داده شده بود و کتابخانه‌ی کوچکی هم کنج دیوار با شیشه‌ی شکسته قرار گرفته بود. 

  یک‌باره دستی به شانه‌هایم خورد و گفت:《 قبول باشه سید خانم》 برگشتم و سلام کردم. شبیه همان پیرزن اصفهانی بود اما با این تفاوت که جوان‌تر بود و خالی روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. خودش را معرفی کرد و گفت:《 عصمت هستم. خونمون دوتا کوچه بغل مسجد هست. اگر شیر تازه خواستید بیاید پیشم.》 

تشکر کردم و برگشتم. دیگر آخر‌های سخنرانی سید بود. بچه‌ها توی مسجد می‌دویدند و بازی می‌کردند. یکی از پشت پرده‌ی سمت اقایان فریاد زد:《 خانم‌ها بچه‌هارو اروم کنید نفهمدیم حاج‌اقا چی میگه》 مادرها به یک چشم برهم زدن به طرف بچه‌ها دویدند و ارامشان کردند. 

سخنرانی که تمام شد یکی از قسمت مردانه یک سینی چای گذاشت این‌طرف پرده. چای را خورده نخورده دوباره خانم‌ها دوره‌ام کردند و ساعت کلاس‌های فردارا پرسیدند. قرار شد راس ساعت ۴ همه توی مسجد جمع شویم. 

بین‌خانم‌ها بودم که دوباره سروکله‌س عباس پیدا شد. از دم در صدا زد:《 سیدخانم حاج‌آقا منتظرتونه》 با حرف عباس از خانم‌ها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خندید و گفت:《 من هیچی مثلا ننه مروارید منتظرمونه‌ها》 

آن‌شب همه چیز خوب بود. ننه مروارید هم انقدر از دستپخت من جلوی سیدرضا تعریف کرد که قند توی دلم آب شده بود. قیزیم‌قیزیم از زبانش نمی‌افتاد. سیدرضا دیگر حسودی‌اش شده بود، این را از چشمانش که می‌خندید می‌فهمیدم. 

سر سفره نشسته بودیم که سیدرضا گفت:《 ننه مروارید انقدر از دستپخت خانمم تعریف کردی حالا بگو چرا این غذا به این خوشمزگی اسمش یتیمچه‌ست؟》 ننه مروارید قاشق توی دستش را بالا آورد و گفت:《 خب نگاه کن هیچ گوشتی نداره برای همین یتیمه》 

سید خندید و گفت:《 پس این همه تعریف تمجید می‌کنی که نبود گوشتش به چشم نیاد》 

ننه خندید و دوباره پشت من درآمد.

آن‌شب با همه شوخی‌هایی که با ننه مروارید کردیم به خوبی گذشت و با دعای خیری که ننه بدرقه‌ی راهمان کرد به سمت خانه‌ی حسن‌عمو حرکت کردیم.

ادامه دارد…

 

نظر دهید »

تولد

ارسال شده در 19ام فروردین, 1402 توسط دریا در بدون موضوع

از قبل برنامه ریزی شده بود که محفل انس با قرآن در امامزاده ی محلمان برگذار کنیم ‌.مثل همیشه من و بقیه ی دوستان باید زودتر از همه میرفتیم برای تزئین و فضا سازی…
از قضا تولد دونفر از دوستان عزیزمان هم بود که روز قبلش کادوهایشان را تهیه کردیم و به خاطر اینکه شرایطش نبود شب بعد از افطار دورهمی بگیریم برنامه ریزی کردیم که توی امامزاده سوپریزشان کنیم.
اما آنجا هم شرایطی پیش آمد که برنامه تغییر کرد .من و دو نفر از بچه ها باغ پشتی امامزاده را یک بررسی کردیم و لبخند جانانه ای نثار هم کردیم و برگشتیم .
نماز جماعت برگزار شد همه ایستادیم به نماز در سجده ی شکر دوستان سریع رفتند داخل باغ….به بهانه ی گل آوردن برای مراسم،
یکی از دوستان که از موضوع و نقشه ی ما خبر نداشت با اخم گفت آخر این دخترها کجا رفتند؟ توی باغی که گل ندارد به دنبال چه چیزی میگردند؟ حرصم در آمده بود به دو نفری که تولدشان بود گفتم بیاید برویم ببینیم چرا نمی آیند …
خلاصه به هر ترفندی بود آنها را پیش بچه ها کشاندم.
وقتی به جمع بچه ها رسیدیم دوستان که از صحبتهای آن خانم راجب دخترها ناراحت شده بودند ناگهان با جیغ و کف و برف شادی دوستان مواجه شدند ، فضای خاص و دل انگیزی ایجاد شده بود لبها به شکوفه ی لبخند گشوده شده بود و نوای دلنشین تولد تولد تولدت مبارک در فضای باغ طنین انداز شد.
چه زود همه اتفاقات خاطره میشود…
نا گفته نماند که بعد از زحمت بسیار و خستگی فراوان قاری کشوری تاخییر داشتند و به مراسم ما نرسیدند و اهالی محل خودشان مراسم را اجرا کردند.

نظر دهید »

شما چکاره ای!!!مهمانی خداست...

ارسال شده در 19ام فروردین, 1402 توسط یاحسین بن علی علیه السلام در بدون موضوع

یک شب مثل شب های دیگر که به مسجد رفتم خانم همسایه با سلام و احوال پرسی بحث را برد به سمت این که مردم،مگر ماه رمضان شود به مسجد بیایند. و بنده خدای دیگری که می گفت مردم برای افطاری می آیند و…

در فکر فرو رفتم با خودم گفتم ما آدم‌ها از دل هم نوع خودمان خبر نداریم که برای چه فقط در ماه رمضان به مسجد می آیند  یا زمانی که افطاری هم می دهند…

من در مسجد خانم کد ذهنی را دیدم که مادرش از دست داده و پدر پیری دارد و غذای آن چنان یاد ندارد و وقتی افطاری گرفته بود لبخند روی لبانش، من را هم به وجه آورد…

یا خانواده ای نیازمندی که آبرومند زندگی می کنند …

یا یکی از همسایه ها که بخاطر دادن ماهانه بالا ۲۰میلیون قرض دلش خوش هست به همین ماه و افطاری ها برای فرزندانش…

یا اگر دارنده هم می آید آن هم دیدم شاید بچه کوچکی دارد که نمی گذارد افطاری و… درست کند …

و آدمهای دیگر با شرایط متفاوت …

این گفتم که نباید سریع قضاوت کنیم. اصلا کارمان این نباشد که فلانی چرا قبلا نمی آمده مسجد الان می آید،جوری صحبت نکنیم از همین در خانه خدا در این ماه دل زده شوند…

حالا برای افطاری هم آمده باشند،بانی افطاری برای روزه دارها افطاری آورده نه برای در و دیوار…

✍️خانم عابدی

نظر دهید »

قسمت 16 خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 18ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع

قسمت 16 خاطرات تبلیغ

وقتی که به خانه حسن‌عمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنار اُلفت پسر حسن‌عمو نشسته و دارد پول می‌شمارد. مَشن‌ننه به پشتی قدیمی تکیه داده بود و تا ما رادید با اشاره دست گفت:《 بویور قیزیم》

سید جلوتر از من به سمت جواد و الفت رفت و حال و احوال کرد. جواد هم معلوم بود از دیدن ما جا خورده است. نشستیم و جریان را پرسیدیم. مَشن‌ننه با خوشحالی گفت:《 من هرسال نیمه شعبان سفره‌ی نذری می‌اندازم تو مسجد》

جواد هم از روستای پایین برای کمک و خرید وسایل آمده بود. از بچگی با الفت دوست بوده و توی مدرسه با هم‌کلاسی بودند این را وقتی مشن ننه توضیح می‌داد فهمیدیم.

آنقدر بوی آبگوشت کل خانه را برداشته بود که بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به فریبا خانم کمک کنم. ملاقه را دستم داد و گفت:《 بیا ببین سید خانم. این آبگوشت رو جای دیگه پیدا نمی‌کنیا》

ملاقه را گرفتم و محتویات قابلمه را به‌هم زدم. گوشت، سیب‌زمینی،گوجه، لپه و نخود. هیچ‌وقت مثل آن روز احساس گرسنگی نمی‌کردم. اولین‌بار بود که می‌دیدم توی آبگوشت لپه هم‌بریزند.

توی سبدهای کوچک پلاستیکی سبزی‌هارا ریختم. فریبا خانم هم با ماستی که خودش درست کرده بود داشت دوغ درست می‌کرد.
هنوز هم که هنوز است بعد سال‌ها مزه‌ی آن آبگوشت زیر زبانم‌است.

بعد از شستن ظرف‌ها رفتم توی اتاق، دیدم سید وسط کتاب‌هایش نشسته است و مشغول مطالعه‌ است. قرار شده بود که تا آخر ماه شعبان درباره‌ی یک مبحث صحبت کند.

کمی استراحت کردم و برای کمک به خانه ننه مروارید رفتم.
وقتی رسیدم جلوی در خجالت می‌کشیدم طناب در را بکشم تا باز شود. برای همین اول در زدم و یالله گفتم بعد طناب را کشیدم.

ننه مروارید توی حیاط نشسته بود و مشغول اَلَک کردن معنا‌ها بود. تا مرا دید قربان‌صدقه از چشمانش بارید. سلام کردم و کنارش نشستم. خواست بلند شود تا چای درست کند که دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم:《 شما زحمت نکشید به من بگید کتری کجاست خودم درست می‌کنم》

بوی نعنا همه‌ جا پیچیده بود. احساس شادابی زیر پوستم خزید. به سمت آشپزخانه‌ی ننه مروارید که گوشه‌ی حیاط بود رفتم. یک سینک جمع و جور و یک آبچکان که چندتا استکان و لیوان قدیمی را توی خود جا داده بود. معلوم بود خیلی وقته دست نخورده توی آبچکان باقی ماندند.
تا کتری روی گاز قدیمی جوش بیاید لیوان‌هارا دستی کشیدم و سینی را آماده کردم. ننه مروارید گفت:《 دختر چای خشک توی اون قوتی سبزه هستش. یه مشت بریز توش》

آشپزخانه ننه مروارید شبیه عطاری بود. از لابه‌لای همه‌ی آن قوتی‌هایی که پر از گیاهان دارویی بود چای را برداشتم. در قوری با یک کش به دسته‌ی قوری بسته شده بود. یاد خانه‌ی مادربزرگ خودم افتادم. همین‌طور شلوغ و پلوغ اما در آن‌همه شلوغی یک نظم خاصی حکم‌فرما بود.

با سینی جای برگشتم و شروع کردیم به گپ‌زدن. ننه مروارید خیلی غلیظ ترکی حرف می‌زد. گاهی کم می‌آوردم وفقط سری تکان می‌دادم. لابه‌لای حرف‌هایش فهمیدم که شوهرش در جوانی فوت کرده و انقدر عاشقش بوده که باوجود کلی خواستگار ازدواج نکرده است. آهی کشید و گفت:《 دوست داشتم یه دختر که هم‌صحبت روزای پیریم می‌شد داشته باشم》 لبخند تلخی زدم.

توی حال و هوای خودمان بودیم که صدای فهمیه آمد. طناب را کشید و وارد خانه شد. توی دستش یک کیسه عدس بود. تا مرا دید عدس را پشت سرش قایم کرد و گفت:《 عه شما اینجایید؟》 خندیدم و بادمجان‌، پیاز و سیب‌زمینی‌هایی را که از وانتی سر کوچه خریده بودم برداشتم. نشانش دادم و گفتم:《 اومدم برای ننه مروارید غذا بپزم تا ببینه چه دستپختی دارم》

این‌را که شنید چیزی نگفت و از همان مسیری که آمده بود برگشت. تا خواست برود ننه گفت:《 برای چی اومده بودی فهمیده؟》 فهیمه خندید و گفت:《 هیچی همین‌طوری اومدم 》

کم‌کم غروب شد. زیر غذا را کم کردم و به ننه گفتم:《 ننه مروارید من میرم مسجد بعد نماز و سخنرانی با سید میام پیشت.》
به سمت مسجد حرکت کردم که یک‌دفعه…

ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#خاطرات_تبلیغ

1680868964negar_20230322_223005.png

نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس