خدابیامرزد مادرم را، اگر آن روزها قلیانم را نمیشکست الان زیر خیمه امام حسین سینه زن نبودم.
موضوع: "داستانک"
ما را سوار قایق های کوچکی کردند، من روی پاهای مادر نشستم و محکم او را در بغل گرفتم. نمیدانم چند روز توی راه بودیم، ولی این مدت خیلی اذیت شدیم، غیر از گرسنگی و تشنگی، طوفانهای دریا و آفتاب سوزان امان همه را بریده بود. از دور خشکیها پیداشد، مادر لبخندی بر لبان خشکش نشست و گفت : بالاخره رسیدیم. فکر میکردم که دیگر مصیبتهایمان تمام شده و میتوانیم در یک شهر دیگر به دور از آزار و اذیت لباس قرمزها زندگی کنیم. از وقتی یادم است همه از دشمنی بوداییان با ما مسلمانان میگفتند. جنایتهایشان را زیاد دیده بودم، پدر و برادرم را آنها سوزاندند، دختر همسایه را که مثل من شش ساله بود و همبازی من بود زیر پاهایشان له کردند و کشتند. مادر میگفت ما را به جرم مسلمان بودن میکشند. تا بحال فکر میکردم که دزد ها و آدم کشها مستحق مرگ هستند. نمیدانم چرا مسلمان بودن ما باعث دشمنی آنها شده است. خیلی با خودم کلنجار میروم تا نفرتم از لباس قزمزها را از بین ببرم. آخر لباس قرمز بر تن داشتن یا بودایی بودن که دلیل نفرت و انتقام و آدم کشتن نمیشود. ناگهان صدای سربازان، تمام وجودم را به لرزه در آورد، آنها جلوی ما را گرفتند و اجازه ندادند وارد سرزمینشان شویم. مادر فریاد زد: به ما رحم کنید، ما هم مثل شما مسلمانیم. سربازی جلو آمد و با پاهایش محکم به سینه مادر کوبید، دستان مادر را محکمتر گرفتم تا مبادا در این شلوغی گم شوم، هر چه تلاش کردیم بی نتیجه بود و دوباره ما را سوار قایقهایمان کردند. دوباره به دریا زدیم، بدون آب، بدون غذا در میان دریا رها شده بودیم و هیچ کس به دادمان نرسید. جمعیت قایقها روز به روز کمتر و کمتر میشد. گرسنگی و تشنگی هم بالاخره جان آدم را میگیرد. در آغوش مادر چشمانم را باز کردم. دست و پاهایم را احساس نمیکردم، فقط گرمای اشکهای مادر را بر گونهی آفتاب سوختهام حس میکردم، آبی آسمان را برای آخرین بار دیدم، چشمانم را که بستم دیگر همه چیز تمام شد.
روزهای گرم سال هشتاد هجری است . با این حال بچه ها به دور صادق(ع) هشت ساله جمع شده اند و می خواهند بازی را شروع کنند. همه به عنوان شاگرد روی زمین خاکی نشسته اند و صادق(ع)نیز به عنوان استاد بالای سرشان ایستاده. در گرما گرم آن روزها به لطف وجود کلاسهای درس و بحث امام محمد باقر(ع) علم نیز از حرارت بالایی بر خوردار بود.استاد کوچک شروع به وصف میوه ای کرد و از بچه ها خواست تا نام میوه را بگویند. بعد از کلی پچ پچ و سوال یکی از بچه ها حدسش درست از آب در آمد و جای استاد را گرفت. اینبار استاد جدید، بعد از کلی فکر کردن، سخت ترین میوه را در نظر گرفت و شروع به توصیف کرد.ولی غافل از اینکه صادق (ع)باهوشتر از این حرف هاست، با شنیدن نام میوه آنهم به این سرعت جا خورد، با اینحال به روی خودش نیاورد و گفت: نه درست نیست. صادق (ع) میدانست حدسش درست بوده ولی اهل دعوا و بزن بزن نبود. متاثر شد و عقبتر ایستاد. بعد هم بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. اینبار از دوستان جدا شد و به سمت خانه به راه افتاد. این از آن سیاستهای صادق(ع)بود تا بتواند بدون زدو خورد توجه بچه ها را به خود جلب کند. بازی بچه ها از آن صفا و جذابیتی که داشت افتاد و همگی با گردنهای گج برای منت کشی به سراغ صادق(ع) رفتند. او عذر خواهی دوستان را پذیرفت و با یک شرط قبول کرد که به بازی برگردد. شرطش این بود که از این به بعد کسی دروغ نگوید.
مرد آرام و قرار نداشت ، کنترل پاهایش را از دست داده بود و دائم از این طرف به آن طرف در حرکت بود.حتی نمی توانست روی صندلی های کنار راهرو بنشیند. قلبش از نگرانی فشرده شده بود. سعی می کرد با ذکر و صلوات خودش را آرام کند.ناگهان در اتاق عمل باز شدو دکتر جراح در حالیکه مشغول یادآوری نکاتی به پرستاران بود بیرون آمد.مرد در حالیکه دستانش را به هم می مالید به طرف دکتر به راه افتاد. قدم های تندش را کم کم آهسته کرد. نمی دانست چه بگوید. از حال مادر بپرسد یا از حال نوزاد. دکتر که حال او را فهمیده بودجلو آمد و گفت«مبارک باشه،نگران نباشید ،عمل موفقیت آمیز بود»ناگهان مرد چشمانش به نوزادی که در آغوش پرستار آرام خوابیده بود افتاد. دیگر حالش دست خودش نبود. چشمانش مانند ابر بهاری می بارید و از خوشحالی قدرت تکلم نداشت. انگار تمام حس های خوشحال کننده دنیا را به او داده بودی. حق داشت آخر بعد از پانزده سال می خواست ثمره زندگیش را در آغوش بکشد.
اطرافیانم میگویند تو دختر لاغر و نحیفی هستی وهنوز یازده سال بیشتر نداری چطور میتوانی تمام روزههایت را بگیری ؟مادر برای سحری غذاهای مورد علاقهام را تهیه میکند تا من با شوق و ذوق بیشتری برای خوردن سحری بیدار شوم. روزها هم خواهر و برادر کوچکترم را سرگرم میکند تا کمتر به پر و پای من بپیچند.روزه گرفتن در این ماه خیلی برایم لذت بخش است . انگار تمام توجه مادر به من است .حتی در دعاهایش خدا را به کمکم میفرستد تا از پا نیفتم.
ولی شک دارم که پدر هم حس خوب من را داشته باشد . همیشه چند ماه مانده به ماه رمضان غرولندهای پدر شروع میشود. شکایتها از روزهای بلند روزهداری آغاز و به گرمای زیاد و تشنگی ختم میشود. آخر سر هم میگوید :«اگه رمضون تو زمستون بود میشد راحت روزه گرفت.»مادر از این حرفهای پدر برآشفته میشود و دعواها بالا میگیرد.این روزها مادر دائم به پدر متذکر میشود که جلوی بچهها از این حرفها نزند. مادر فکر میکند که من متوجه حرف و بحثهایشان نمیشوم. با اینکه خیلی روزهداری برایم قشنگ است ولی تحمل دیدن دعواهای پدر و مادرم ندارم.
مادر خیلی بی حوصله شده و بیشتر اوقات روز خواب است و استراحت میکند. وقتی هم که بیدار است در حال تهیه افطاری یا سحری برای خانواده است. به مادر گفتم :«مامان من حوصلم سر رفته بیا با هم بازی کنیم.»مادر شروع کرد به سر و صدا کردن . بعضی وقتها اصلا جوابم را نمیدهد. این روزها تکیه کلامش این شده:«مگه نمیبینی من روزهام.»در عوض بابا قول داده بعد از افطار من و خواهرم را به شهربازی ببرد. بعد از جمع کردن سفره افطار و کمک به مادر ، به سراغ پدر رفتیم تا قولش را یادآوری کنیم.پدر در اتاقش مشغول دعا خواندن بود . خواهر ،در اتاق را باز کرد و داخل شد ولی خیلی زود با چشمانی اشکبار بیرون آمد. تا خواستم بپرسم چه اتفاقی افتاده ، گفت:«بابا میگه الان میخواد دعا بخونه باشه بر فردا.»
خواهرم دوازده ساله است و باید روزه هایش را بگیرد ، ولی بارها دیدهام که قبل از ظهر که مادر خواب است یواشکی به آشپزخانه میرود و جیب هایش را پر از شکلات میکند و به اتاقش میرود. بعضی وقتها هم چند دانه شکلات به من میدهد تا قضیه را به مادر نگویم.به خواهر حق میدهم چون من هم دوست ندارم روزه بگیرم.
یک چشمش به دهان سخنران بود و یک چشمش به حرکات و سکنات زندایی. از نچ نچ های زندایی می شد فهمید که چقدر عصبانی شده. مرتب در دل می گفت ای کاش تا زندایی درشتی نکرده سخنران بحثش را تمام می کرد. سخنران بی توجه به مستمعین چانه اش گرم شده بود و از گوشه و کنار سیاست های غلط دولت می گفت. چاره ای نبود باید خودش را می خورد تا جلسه تمام شود. کمی خودش را جابجا کرد و چادرش را پیش کشید بعد هم بدون اینکه به زندایی نگاه کند به طرف آشپزخانه راه افتاد . یک لیوان آب سرد را پر کرد و تا ته لیوان را یکسره سر کشید. دلش می خواست جگرش از آتشی که به پا شده بود خنک شود. با اینکه می دانست بعد از جلسه با زندایی بحث وجدل دارد در دلش می گفت :«بگو،بگوکه حرف حق می زنی ، تا باشه دیگه دایی اجازه نده خانمش با ناخنای بنفش به جلسه دعا بیاد.»
لوح محفوظ زندگی ام را زیر و رو میکنم. خاطرات قشنگ و عکس های قشنگش را سوا کرده و در این فضا منتشر می کنم. یک شخصیت تراشیده و تزئین شده از خودم می سازم که خودم هم در حسرت داشتنش آب می شوم. شخصیتی زیبا، با وقار، عالم، دانشمند، همه چیزدان، موفق و به کمال رسیده. چیزی که حتما عده ای می گویند خوش به حالت، کاش من هم جای تو بودم. دوستی از روی یک عکسی قضاوتی درباره من داشت و برایم فرستاد. ولی این من بودم که می دانستم چنین قضاوتی درست نیست و چنین آدمی نیستم. تصمیم داشتم تغییر رویه بدهم اما بعد منصرف شدم. من مطابق میل خودم می نویسم و حضور پیدا می کنم. این مخاطب ها هستند که باید یاد بگیرند از روی نوشته ها، عکس ها و… در مورد من قضاوت نکنند و به قول معروف “ظاهر مرا با باطن خودشان مقایسه نکنند". در فضای مجازی شخصیت ها تک بعدی هستند، همه خوب و عالی. ولی خودمان بهتر می دانیم که آدم ها هزار چهره و کوچه پس کوچه دارند. که فقط راه یکیش به روی ما باز هست. حالا اینکه بعضی ها باز شخصیت گندیده ی خودشان را در این ویترین جادو به نمایش می گذارند، بماند.
روشنک بنت سینا
دیگر از گشتن خسته شده بودم.تقریبا همه کشوها را دیده بودم ولی خبری نبود که نبود.وسط اتاق نشستم و به اطرافم خیره شدم ،چشمانم را بستم و سعی کردم در خیالم به دنبال گمشده ام بگردم ولی آنجا هم خبری نبود.همانطور که چشمانم بسته بود دراز کشیدم و به این فکر کردم که چقدر در زندگی گمشده دارم که تا بحال حتی به فکر پیدا کردنشان هم نیفتاده بودم. خیلی از اعتقادات و اخلاقیاتی که عمرم را برایشان گذاشته بودم حالا فقط در خاطرات گذشته ام خاک می خوردند.آنقدر غرق زندگی شده بودم که یادم رفته بود چه چیزهایی برایم ارزش دارد ، از یاد رفته هایم در دالان ذهنم گمشده بودند و من یکی یکی به دنبالشان می گشتم تا شاید در این اندک زمانی که برایم باقی مانده بتوانم احیاءشان کنم.
نامه ات را بارها و بارها خوانده ام . حتی برای فرزند کوچکمان.باورت میشود که پسرمان با خواندن نامه ات دست و پایش را تکان می دهد.ماههای دوری از تو به سال نزدیک و نزدیکتر میشود.ولی باز هم هر دومان منتظرت میمانیم.