در بخشی از کتاب میخوانیم
«ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم میخواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریهام گرفت. یکموقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه میکنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش میکردهام عصبانب میشود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقظ چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود. برایش از کارلو گفتم. از اینکه خرج من و بچهمان را نمیدهد. فقط میرود اینقدر میخورد که مست میافتد یک گوشه. تازه این بهترین حالتش است. چون اگر مست بیاید خانه، من را زیر کتک میگیرد. برایش گفتم که تنها دلخوشیام همین است که شبها بیایم و به اوازش گوش بدهم.» کتاب ادواردو
نویسنده: بهزاد دانشگر
نشر: بهنشر
قیمت:28هزارتومان
موضوع: "بدون موضوع"
کتاب حیفا داستان زندگی دختری را روایت میکند که جاسوس ادارهی متساوای سازمان موساد است. او همراه با سه خواهر دیگرش دست به جنایتهایی میزند که از طرف رژیم صهیونیستی مامور به انجام آنها هستند. در این کتاب نویسنده وقایعهایی را شرح داده که بعضی مستند و بعضی با ذوق قلم نویسنده اضافه شده است.
همانطور که میدانید،کتابهای اقای پورجهرمی همه جذاب هستند و یکی از یکی بهتر. کتاب حیفا هم از آن دسته کتابیست که زمین نمیگذاریش.
پس بخرید و مطالعش کنید.
کتاب حیفا
نویسنده: محمدرضا جهرمیپور
نشر:معارف
قیمت: 15هزارتومان
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
99/1/18
زندگی گاهی مثل چرخش فرفره است. بعضی اوقات روی دور تند و بعضی اوقات هم روی دور کند است.
زندگی شما روی کدام دور است؟ تند یا کند؟
اغلب خوشیها، مثل یک چشم بر همزدن تمام میشود و خاطرات لذتبخشش در پس ذهنمان میماند. اما برعکس، روزهای سخت زندگی، لحظهبهلحظهاش چنگ میاندازد به گوشه ذهنمان و مدام زور میزند تا به ما بفهماند که مثل کنهای سرجایش چسبیده، تا ناامیدی را به روح لطیفتر از برگ گلمان بدمد.
این روزها. یا بهتر است بگویم این روزهای کرونایی، همین سختیهای زندگیست. این ما هستیم که باید مقابلش بایستیم. یاد خدا را فراموش نکنیم و به ریسمانش چنگ بزنیم. « وَهُوَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ »
روزهای قرنطینه باعث شده بیشتر فکر کنم. بیشتر مطالعه کنم، بیشتر به همه چیز و همه کس دقت کنم.
هر روز موقع خواندن دعای هفت صحیفهی سجادیه، ریشهی امید در جسم و روحم متولد میشود. چقدر زیبا در فراضی از این دعا آمده که: « وَ افْتَحْ لِی یَا رَبّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ، وَ اکْسِرْ عَنّی سُلْطَانَ الْهَمّ بِحَوْلِکَ،
الها در آسایش را به رویم باز کن،و به قدرتت صولت سلطان غم را در میدان حیات من
بشکن»
پ ن: برای خرید اجباری به فروشگاه رفته بودم، مرد جوانی جنسهایش را روبهروی فروشگاه پهن کرده بود. بساطش جمع و جور بود اما دلش به وسعت دریا بی انتها بود. دو تا فرفره برای بچهها خریدم و دعا کردم بقیه هم از اوخرید کنند.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
99/1/16
کتاب زیباتر از نسرین کتابی با قلمی ساده، روان و دلنشین است. این کتاب، زندگی دختری را روایت میکند که خدا اورا بعد از فوت چهار فرزند، به پدر و مادرش هدیه میدهد. به برکت وجود رقیه زندگی خانواده روز به روز بهتر میشود. رقیه تهتغاری و عزیزدردانهی همه بود. باهوش، زرنگ و درسخوان. از همان ابتدا زیبایی و هوش سرشارش به چشم همه آمده بود . دوره دبستان و راهنمایی را با معدل 20 گذراند. با ورود به دبیرستان، عقاید رقیه هم کمکم به سمت تعلیم امور دینی سوق پیدا کرد. دیگر علاقهای به دانشگاه و کنکور نداشت. همه اورا در لباس پزشکی تصور میکردند، اما او یکباره تصمیمش را عوض کرد. با راضی کردن خانوادهاش به حوزهعلمیه وارد شد و زندگیاش رنگ و روی دیگری به خود گرفت.
در این بین رقیه تصمیماتی برای زندگیاش میگیرد که قابل پیشبینی نیست. پس پیشنهاد میکنم که این کتاب را مطالعه کنید و لذتش را ببرید.
کتاب زیباتر از نسرین، زندگینامه داستانی شهیده رقیه رضایی لایه
نویسنده: سهیلا علویزاده
نشر: روایت فقح
قیمت: 15 هزارتومان
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
99/1/13
مدتها بود هیچ کتابی اینطور مرا میخکوب خودش نکرده بود. کتابی که از همان ابتدا چنان چشمانت را به خودش خیره میکند که دستانت برای گذاشتنش روی زمین یاریات نمیکنند. گویی وقف در خواندن جایز نیست و تو موظف هستی بی وقفه تمامش کنی.
کتاب هفت جن کتابی است که نویسنده با آیات و روایات، داستانش را خلق کرده است. شخصیت اصلی داستان، پسر باهوشیست که علوم غیب را میداند و توانایی استفاده از طلسم ها را دارد. او پس از مدت ها ریاضت کشیدن در قبرستان عاشق دختری بهنام «میرانا» میشود که بهکلی زندگیاش را دگرگون میکند. در پس این عشق و عاشقی زمینی، او عشق بینهایت و ابدی را درک میکند و حقایقی را لمس میکند. این کتاب بسیار جذاب است.
کتاب لوثیا یا به عبارت دیگر «لو30یا» جلد دوم کتاب هفت جن است. در این کتاب شخصیتها داستان را روایت میکنند. این شخصیتها« فرشته، جن، پری و انسان » هستند.
کتاب صخور جلد سوم کتاب هفت جن است. این کتاب از جذابیت بالایی برخوردار است. گاهی با شخصیت داستان و عاشق شدنش قند در دلمان آب میشود و گاهی با فراق معشوقش، رنج و آه چاشنی خواندنمان میشود. در این کتاب دو نیروی خیر و شر در حال مبارزه هستند که جذابیت داستان را بالا میبرد.
خواندن این سه کتاب با روایتهای جالبشان در این روزهای قرنطینه انقدر به جسم و روحم نشست که بعد از تمام شدنشان دلم بی قرار جلد چهارم شد.
پیشنهاد میکنم حتما تهیه کنید و مطالعه کنید.
کتاب هفت جن، لو30یا، صخور
نشر: کتابستان معرفت
نویسنده: امید کورهچی
قیمت: 45،42،35 هزارتومان
✍?به قلم سیده مهتا میراحمدی
عکس تولیدی
99/1/10
دفترچهی خاطراتش از اتفاقاتی که این روزها آزرده خاطرش کرده پر شده است. کلافه دفترش را گوشهای پرت میکند و بیاختیار به صفحه تبلتش که عکس مادرش را پسزمینهاش گذاشته نگاه میکند. ساعت از پنج گذشته. صدای جیغ و داد پسر همسایه را میشنود که به پدرش میگوید:« بابا توپم رو یادت نره بیاریا تو راه میخوام باهاش بازی کنم»
اینروزها مهمان ناخوانده عزیزجان شده است. دو هفتهای میشود که مادر را ندیده و در حد چند دقیقه حال و احوال با او صحبت کرده است.
به مادرش قول داده که قوی باشد و هر حرفی را که در دلش سنگینی میکند توی دفترچهاش برای خدا بنویسد. «خدایا امروز که با مادرم صحبت کردم صداش از روزهای دیگه خستهتربود. فکر کنم بیمارستان شلوغ بوده و کارش زیاد شده. خدایا مگه همه نمیگن که تو خونه بمونیم، تا ویروس کرونا شرش کم بشه، پس چرا همسایه عزیز جون اینا داشتن میرفتن مسافرت؟ پس من مادرم رو کی میتونم ببینم؟؟ خیلی دلم براش تنگ شده دلم میخواد برم خونه خودمون و باز کنار مامانم باشم اخه خداجون من مامانم رو خیلی دوست دارم اون یه قهرمانه. خدایا مراقب مامان قهرمانم باش.»
,✍?به قلم: سیده مهتا میراحمدی
صدایش بلند بود، اما گوشهایش سنگین. حتما بایدجلوی رویش میایستادی تاخیالش راحت شود، کسی هست.
پیرزنی 90ساله با موهای حنایی که از ماندن در بیمارستان خسته بود.
گفت:«به دخترم گفتی تخم مرغ عسلی بیاره برام. باید بخورم خونم خشک شده.» گفتم:«مامان جان نمیتونی بخوری». لجبازیهای کودکانهاش هر نیم ساعت بند میشد به یک چیز.
تخممرغ، آب هویج، شمعِ روشن، گل و چند چیز دیگر. دخترش از عادت هرروزهاش به اینها برایمان گفت.
تختش نزدیک در بود و من از توی چارچوب در نگاهش میکردم.
میگفت:«من مریض نیستم، بیخود من رو اینجا آوردند. میدونی چرا از من فرار میکنند؟» با لبخند گفتم:« ما مریضیم به خاطر سلامتیت نمیآییم جلو، دعا کن خدا شفامون بده» با خیال راحت چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
بعد از آن کمتر صدایمان کرد. امید به زندگی را با طبع لطیفش شمع، گل و پروانه برایمان به تصویر کشید.
کتابی بسیار خواندنی و گیرا که دغدغههای یک جوان دهه هفتادی را بازگو میکند. این کتاب از آرمانهای جوانی به نام سید مصطفی موسوی میگوید که سه روز بعد از تولد20 سالگیاش به شهادت میرسد.
مطالعه این کتاب خالی از لطف نیست.
کتاب بیست سال و سه روز بعد
نویسنده: سمانه خاکبازان
نشر: روایت فتح
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
ماه رجب که میرسد، خاطرات شیرینم، دوباره سر از پیلهی خود بیرون میآورند و مرا با خود به روزهایی میبرند که یادآوریشان لبخندی را کنج لبهایم مینشاند.
11 12سالم بود. کیسهای داشتم که درونش یک جانماز سبز بود. گوشهی سمت چپش را با یک سربند قرمز یاحسین دلربا کرده بودم. اذان مغرب را که میشنیدم چادر مشکیام را سر میکردم و خودم را به مسجد محله مان میرساندم. بین دونماز مفاتیح کوچکی را که مادرم برایم خریده بود باز میکردم و پشتبند پیرمردی خوش صدا، دعای ماه رجب را زیر لب زمزمه میکردم.
ماه رجب، ماه رحمت و بخشندگی خداوند است. در این ماه ریسمانی بین خدا و بندگانش مقرر است که اگر هرکس چنگی به آن بزند به وصال با خدا میرسد.
مفاتیح را که ورق میزدم دعایی را دیدم که حال دل این روزهایم را عوض کرد.
اَللّهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَیْنا بِالاَْمْنِ وَ الاْیمانِ، وَ السَّلامَةِ وَ الاِْسْلامِ، رَبّی وَ رَبُّکَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ؛ خدایا این ماه را بر ما نو کن به امنیت و ایمان و سلامت و دین اسلام، پروردگار من و پروردگار تو (ای ماه) خدای عزوجل است.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
صدای گریههایش را که شنیدم، به سرعت خودم را به بیرون از آشپزخانه رساندم و با چشمانم پسرک را رصد کردم. این ادا و اطفارش برایم جدید بود. دستمال کاغذیای جلوی بینیاش گرفته بود وبه صفحهی تلویزیون نگاهی میانداخت و از خودش صدای گریه در میآورد. چشمم را از روی پسرک برداشتم و به تلویزیونی که صدایش قطع شده بود خیره شدم. عکس و فیلمهای حاج قاسم را نشان میداد.
قربان صدقهی ریختش رفتم که اینچنین از ما تقلید میکرد. انگار فهمیده بود که من و پدرش به حاج قاسم ارادت داریم و او هم با این گریهیهای ساختگی کودکانهاش به من فهماند که او هم شرایط را درک کرده است.
یک لحظه بغض کردم و رو به روی عکس سردار ایستادم و گفتم: سردار دعا کن تا پسرم یکی از حاج قاسمهای فردایی نه چندان دور باشد.