تاب، تاب، آرزو
بچهکه بودم وقتی به پارک میرفتیم؛ همیشه تاب را به سُرسُره ترجیح میدادم.تاب بازیهایم تا دورهی دبیرستان ادامه داشت. فیلم یه حبه قند را که دیدم ،دلم میخواست مثل شخصیت فیلم پَسَند سوار بر تابی که به درخت میوهای بسته شده تاب بخورم و بالا بروم و از شاخههایش میوه بچینم.اما نه باغی و نه تابی با این شرایط فراهم نیست. آرزوها از یاد نمیروند ولی شاید برای مدتی کوتاه پَسِ ذهن بمانند. دو روزی میشود که به آرزویم رسیدهام. تابی نه برروی شاخهی درخت بلکه بر روی درگاه فلزی اتاق دختر و فضایی محدود آن هم نیمی از اتاق و پذیرایی است. اگر کمی تندتر تاب بخورم به دیوار و سقف برخورد خواهم کرد.ماجراهایی بسیار برای رقابت در سوارشدن تاب داریم. کَلکَل هایمان به جایی رسیده که پای حوزه هم به میان آمده است. دختر جان میگوید:"آخه من مامان بیست و نه سالهام رو تحویل حوزه دادم چرا باید یه مامان دوساله تحویلم بدهد؟؟"برای آبروداری از حوزه کوتاه میآیم. گاهی فقط قد کشیدهایم اما کارهای کودکانه دلمان میخواهد. بدویم، بازی کنیم و چندین کاردیگر.توقع رفتارهای کودکانه از یک بزرگسال را نداریم، که توقعی به جاست، اما گاهی با همان رفتارهای کودکانه برمیگردیم، به دورانی که حال دلمان خوشتر بود و بیبهانه لبخند کنج لبهایمان خانه داشت.
نظر از: آرش [عضو]
خیلی عالی… دلم خواست دوباره این فیلم رو ببینم.
ممنون از توجهتون
نظر از: آرش [عضو]
خیلی عالی… دلم خواست دوباره این فیلم رو ببینم.
فرم در حال بارگذاری ...