با آدمهایی بیعرضه که آب هم در دستشان گرم نمیشود برخورد کردهای. انگار با طلبکاری از خلق و روزگار اجازه دارند سهم و حق خودشان را از جیب دیگری بردارند. ضعف و ناتوانی خود را پنهان میکنند و با هیبتی حق به جانب روبرویت ظاهر میشوند. فریاد میکشند و… بیشتر »
کلید واژه: "بهارنوشت"
دانههای تسبیح را پایین میانداخت و لبانش میجنبید. بیشتر اوقات در همین حال دیده میشود. تسبیح شاهمقصود سبزش را مدام روی دست میچرخاند. به گونهای که نخ آن از میان دانهها تاب میخورد. حال روحیاش را از همین گرداندن تسبیح میتوان حدس زد. دلش که آرام… بیشتر »
از بازیهای توی کوچه که خسته میشدیم، به خانه برمیگشتیم. انگار وقتی کودک بودیم، مجالی برای سَررفتن حوصله نبود. توی آشپزخانه به دیوار خیرهخیره نگاه میکردیم تا توی خطوط مبهم کاشیها برای خودمان شکلی پیدا کنیم و کلی ذوق زده شویم. بین بازیهایمان که روی… بیشتر »
حفظ خانه و خاکی که جایگاهی بالاتر از جان و آبرو دارد، واجب است. وطن به انسان هویت میدهد، جایی که در آن متولد شدی و پا گرفتی. هویتی که نسلبه نسل به ما رسیده، همراه با تاریخی که این هویت را ساخته است. برای حفظ این ارزش مقاومت کردیم و حالا این وطن تنها… بیشتر »
چند وقتی است، که تلویزیون خانه را بیشتر خاموش میکنم. علاقهام به تماشای این صفحهی رنگیِ پر رمز و راز کمتر شده، جای تعجب هم دارد. منی که قبلا تا چشم باز میکردم به دنبال کنترل میگشتم تا آن را روشن کنم و شبها با صدایش که انگار لالایی میخواند به خواب… بیشتر »
پلهها را نفس زنان و دوتا یکی که بالا بروی، گرسنه میشوی. زمانی که در طبقهی اول، عطر لیموی قرمه سبزی جا افتاده ای مشامت را قلقلک می دهد، میفهمی امروز هر خانه چه غذایی را آماده کرده با بوهای مختلفی که دست به دست هم میدهند و به مشامت میرسند. گوشهایت… بیشتر »
زمانی که دو روایت تعارض داشتند، بینشان جمع میکردیم. مثلا اولی حمل بر استحباب، دومی حمل بر کراهت؛ حال اگر تعارض مستقر بود امکان جمع نداشتیم، هردو ساقط میشدند، سراغ مرجحات میرفتیم. با نبود مرجح اصل برائت یا استصحاب را در آن حکم جاری میکردیم. قاعدهی… بیشتر »
بچه که بودم بزرگترین عدد در نظرم تعداد انگشتان دست بود. مثلا وقتی یکی میپرسید:‹‹مامانت رو چندتا دوست داری؟›› کف دو دستم را با انگشتانی باز جلوی صورتش میگرفتم و خیال میکردم بزرگترین مقدار فقط همین اندازه است. بعدها انگشتان پا هم به آن مقداراضافهشد.… بیشتر »
شدت گرمای سرظهر شهر تا زیر پوست میدود و به استخوان میرسد. آسفالت کف خیابان مثل دانههای تفتیده کف کفش و بعد پاها را میسوزاند. ماشینها یکی پس از دیگری مثل میگمیگ چنان با سرعت از کنارم میگذرند که رد لاستیکشان تن آسفالت را میخراشد، اما خبری از… بیشتر »
صدای قدمهای دختر تابستان به گوش میرسد. طبیعت خود را آمادهی آمدنش کردهاست. دامنی از سبزهزار، با زمینهی سبز وگلهای ریز قرمز و پیراهنی آبی به رنگ آسمان برایش دوختهاند. آبشار موهای پریشان و طلاییاش با شاخههای نسترن چه زیبا شدند. گوشوارههایی از… بیشتر »