ابرهای پنبهای
از بازیهای توی کوچه که خسته میشدیم، به خانه برمیگشتیم.
انگار وقتی کودک بودیم، مجالی برای سَررفتن حوصله نبود. توی آشپزخانه به دیوار خیرهخیره نگاه میکردیم تا توی خطوط مبهم کاشیها برای خودمان شکلی پیدا کنیم و کلی ذوق زده شویم. بین بازیهایمان که روی جدول کنار کوچه مینشستیم، به آسمان خیره میشدیم تا از ابرهایی که فکر میکردیم مثل پنبههای حلاجی شده اند و باد آنها را به آسمان برده اَشکالی با مفهوم بسازیم. تازگیها فهمیدم همین کار سادهای که انجام میدادیم چقدر در افزایش خلاقیت موثر بودهاست.
ما مثل بچههای امروزی، مثل دخترم نبودیم. (که چند دقیقهای یکبار آواز حوصلهام سررفت سَر میدهد.)
با اینکه از صبح تا ظهر و گاهی هم بعداز ظهرها در حال بدوبدو از این کلاس به آن کلاس هستیم. امروز نه کاشیها آن خطوط مبهم را دارند و نه بازیهای کوچه برقرار است، تا روی جدول کنار خیابان بنشینند.
شاید حق دارند که با این اوضاع کودکیشان را توی صندوقچه پنهان میکنند و فقط یکسری مطالب ساندویچ شده از طرف دیگری را توی ذهن میچپانند و قُورتش میدهند.
فرم در حال بارگذاری ...