تسبیح شاه مقصود.
دانههای تسبیح را پایین میانداخت و لبانش میجنبید. بیشتر اوقات در همین حال دیده میشود. تسبیح شاهمقصود سبزش را مدام روی دست میچرخاند. به گونهای که نخ آن از میان دانهها تاب میخورد.
حال روحیاش را از همین گرداندن تسبیح میتوان حدس زد. دلش که آرام باشد، انگار هر دانه را ناز میکند و ذکر هم میگوید و در عصبانیت دانهها روی هم پرتاب میشوند. یکبار توی حال عصبانیت و خشم بود که رشتهی تسبیح از هم جدا شد و دانهها هرکدام به سویی فرار کردند.
دستش را گُود کرد تا ادامهی بند تسبیح را نگه دارد دو زانو دست به چانه همان وسط مغازه نشست. غُصهاش گرفته بود، حالا چه کسی باید دانهها را پیدا کند؟ یقینا خودش! چهار دست و پا مثل کودکان روزی زمین چشم میانداخت و دانهها را جمع میکرد. و یاد ذکرهایی که با هردانه بر لب جاری میکرد افتاده بود.
بعضی از دانهها آرام در جای خود ایستاده بودند، بعضی دیگر بازیشان گرفته بود و قِل میخوردند به این سو وآن سو. تمام تلاشش را کرد و آخر سَر نشست روی صندلی تا بُشمارَدشان. هر چه شمرد کم بودند انگار بعضی دانهها غیب شدند. آنها را توی ظرفی انداخت تا ببیند چه میشود.
همینطور توی فکر بود.چند وقتی میشود که توی افکارش غرق شده بود. دلش حسابی برای پاره شدن تسبیح سوخت و به یاد آورد از کجا و کدام مغازه خریده بود. انگار گره ذهنش باز شد و فهمید این اتفاق نشانهای بوده تا او را به مأمن آرامش برساند. گوشی تلفن را برداشت. “سلام خانم لطفا اولین بلیط پرواز به مشهد را برایم رزرو کنید.”
فرم در حال بارگذاری ...