رادیویِ من
چند وقتی است، که تلویزیون خانه را بیشتر خاموش میکنم. علاقهام به تماشای این صفحهی رنگیِ پر رمز و راز کمتر شده، جای تعجب هم دارد. منی که قبلا تا چشم باز میکردم به دنبال کنترل میگشتم تا آن را روشن کنم و شبها با صدایش که انگار لالایی میخواند به خواب میرفتم.
انگار دلم بیشتر تنگِ رادیو شده تا دکمهی روشن را بزنم و روی امواجش موج سواری کنم و صدای دلخواهم را برگزینم. انگار از یک سنِّی دلت میخواهد نبینی و فقط گوش کنی. یک روز صوت خوش قرآن وبرنامههای زیبای رادیو معارف، روز دیگر جنجال و هیاهوی صحن علنی مجلس و گوش سپردن به مذاکرات عصارهی ملت. جمعه که به باغ رفته بودیم، دوباره رادیو را روشن کردم. تا درختان هم از شنیدن این رسانه لذت ببرند. پدرم با خنده رو به جمع گفت:‹‹انگار گوش دادن به رادیو هم ارثی شده از مادربزرگ به مادر و حالا هم به دختر رسیده.»
همه خندیدند و من خوشحال از اینکه ردی از یادگاریهای مادربزرگ را در زندگیام دنبال میکنم لبخندی محکم را روی لبانم نشاندم.
فرم در حال بارگذاری ...