خری آمد و گفت...
«در مجلسی نشسته بودیم ناگهان خری آمد و گفت:…» و سکوت حکمفرما میشد. صدای تپش قلبهامان را حتی میشنیدیم. نیشگونمان میگرفتی جیکمان درنمیآمد، مبادا به خریّت متصف شویم و مضحکهی بچههای شارلاتان فامیل. خدا نکند حرفی از دهان کسی خارج میشد و لو حکمتِ متقن، تا مدتها آن خرِ مادرمرده سوژهی خندهبازار بود.
حالا از آن روزها، سالها میگذرد. بزرگ شدیم. ازدواج کردیم. پدر و مادر شدیم و مربیِ بچهها. بچههامان در دورهمیهاشان همان «خری آمد و گفت» را بازی میکنند و به خریت هم هایهای میخندند بیاینکه بفهمند در دنیایی که همهی آدمها به زبان مادریشان حرف نمیزنند، خر یا هر جانور دیگری که مثل بچهی آدم صحبت میکند بایستی روی سر گذاشت و حلوا حلوا کرد؛ نه اینکه حرفهایش را نشنیده، به جرم ظاهر متفاوتش، دست انداخت و قضاوت کرد.
فرم در حال بارگذاری ...