پیرمرد و دریا
زمینش چند ده متری با دریا فاصله نداشت. فصل شالیکاری که میشد، زنان خانواده کمر همت میبستند و پاچههای شلوارشان را تا میزدند، چکمه میپوشیدند تا دانهدانه شالی برنج را در دل زمین بکارند.
پیرمرد چند وقتیست که دیگر زمینی برای شالیکاری ندارد. صاحبِجدید زمین را به کافه رستورانی شیک تبدیل کرده مشتریهای زیادی هم دارد. اینبار زنانی با پاچههای شلوار بالا کشیده، نه برای کار بلکه با سر و شکلی متفاوت میآیند، تا دل زمین را بهرنج آورند. همرنگی آنها با جماعتی به دل، رنج مینشاند. صدای هیاهو و خندههای گاه و بیگاهشان از سَرِ غفلت در کنار ساحل، آرامشِ امواج را مختل کرده، موجها پشت سر هم خود را به صخرهها میکوبند. مردگاهگاهی برمیگردد به گذشتهی نه چندان دور، مینشیند روی یکی از صندلیهای رستوران بغض و خشم را فرومیخورد. گذشته را به خاطر میآورد گذشتهای که حتی هنگام کار هم عفت لباسِ آدمیان بود. حیا و غیرت را گمشدهی این روزها میبیند و سکوت میکند. خیره به دریا میماند به دوردستها.
فرم در حال بارگذاری ...