همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 49

قسمت دوم خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 4ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, تجربه زیسته

2️⃣ قسمت دوم 

مصمم بودم تا این ۳۰ روز باقیمانده را از دست ندهم. گوشی تلفن را برداشتم و بعد از زیرو رو کردن شماره‌های ذخیره‌ شده‌ توی ذهنم شماره‌ی منزل دایی بزرگه‌ام را گرفتم. بعد از دوتا بوق صدای دورگه‌‌ی دایی‌ام توی تلفن پیچید. 

 

شرشر عرق می‌ریختم و باشوخی‌های بی‌مزه دایی‌ تلاش می‌کردم بخندم.” آخر سر هم با یک خداحافظی به قول دایی زدیم به چاک. من که تا چند لحظه پیش نمی‌توانستم لام‌تا‌کام حرف بزنم تا صدای زن‌دایی توی تلفن پیچید، نطقم باز شد. 

گفتم:” زن‌دایی می‌خوام ترکی یاد بگیرم” احساس کردم زن‌دایی به‌جای دوتا گوش ۴تا گوشش را به گوشی تلفن چسبانده تا بفهمد بعد یک‌سال چرا تازه فیلم یاد هندستون کرده.  

 

من هم نه گذاشتم و نه برداشتم فوری گفتم:” آخه داریم می‌ریم سفر باید ترکی یاد بگیرم چه کسی از شما بهتر”

 

زن‌دایی با خنده گفت:” نکنه میخوای بفهمی مادرشوهرت پشت سرت چی می‌گه؟" 

من هم دیدم فرصت خوبی‌ست که جواب را توی هوا بقاپم؛ با شیطنت و گفتم:” زن‌دایی کمکم کن بیا ببین چی میکشم از دست این خاندان شوهر" 

 

 زن‌دایی هم منتظر این بود که من سفره‌ی دلم را برایش باز کنم و از گیس‌‌وگیس‌کشی با جاری و فامیل شوهر برایش بگویم که یکهو پِقی زدم زیر خنده. تا صدای خنده‌های ریزم‌را شنید برای چند لحظه احساس کردم از پشت گوشی چشماشو تنگ کرده و دارد با غیظ نگاهم می‌کند اما من زرنگ ‌تر از این حرف‌ها بودم. 

 

خلاصه برای فردا ساعت ۱۱ ظهر قرار گذاشتم.

 

توی سرم هروله‌ای به‌پا بود‌. مدام داشتم به ۳۰ روز ماه رمضان فکر می‌کردم. این اولین‌باری بود که می‌خواستم به‌عنوان همسر روحانی به یک روستای کوچک بروم.

 آن‌شب انقدر این‌پهلو و آن‌پهلو شدم که صدای جیرجیر تختم در آمد. آخه من فقط ۱۸ سالم بود و…. 

 

ادامه دارد… 😊

به قلم سیده مهتا میراحمدی

زندگی طلبگی با طعم عسل
نظر دهید »

تربیت 

ارسال شده در 4ام فروردین, 1402 توسط حنانه در بدون موضوع

​تربیت عرضی

کارشناسان تربیت نظریه ای دارند مبنی بر اینکه تربیت بچه ها در رابطه های عرضی شکل میگیرد نه در رابطه های طولی.

یعنی یک کودک در رابطه های عرضی که با دیگر هم سالانش دارد شخصیتش ساخته می شود نه صرفا رابطه ی طولی با والدین.

هم سال به بچه هایی گفته میشود که از نظر سنی نزدیک بهم هستند و به تبع آن علایق،نیازها و اندیشه های مشابهی دارند.

بهترین هم سالی که هر کودک می تواند تجربه کند خواهر و برادر است.

زیرا در محیط امن خانواده زیر نظر والدین یکسان هستند.

همچنین به دلیل باهم بودن در تمام اوقات رابطه عاطفی عمیقی بین شان شکل میگیرد.

خواهر و برادر های هم سال به دلیل اینکه تمام روز را باهم سپری میکنند در موضوعات مختلفی چالش های متفاوتی پیش رویشان است.

درگیر شدن فرزندان در این موقعیت ها همان رابطه های عرضی است که سبب تجربه های نخستین یک فرد میشود.

تجربه هایی در محیط امن برای ساخته شدن شخصیت آینده.

نظر دهید »

کوله پشتی بارانی

ارسال شده در 4ام فروردین, 1402 توسط پاییزنوشت در بدون موضوع

باران می‌بارد، بوی نم خاک پرتم می‌کند به روزهای دلتنگی، روی نیمکت مینشینم، کوله رادر بغل میگیرم، با دستانی لرزان زیپش را باز میکنم، دهانش باز میشود و شروع می‌کند به دردودل کردن:《خیلی ازم دور شدی،چه عجب یاد من کردی!؟ دیگه بیشتر سراغ کتابهات و گوشیت میری!

امان از دست این گوشی ها، پشت صفحه شان دوستان خوبی پیدا میشوند دوستانی واقعی تر از واقعی…اما چون کاملا با روحیات هم آشنا نیستید

گاهی اوقات تو حرفهایی میزنی که از قصد نیست، اصلا در مخیله ات هم نمیگنجه که شاید طرف مقابل از حرفت ناراحت بشه! اما ناراحت میشه و تو میمونی و قلبی که ناخواسته شکستی‌اش، تو میمونی و افسوس روزهای خوبی که با هم گذروندید، تو میمونی و دلتنگی، تو میمونی و زخمی که مونده روی قلب تو و اون…

یادت باشه گاهی وقتها مواظب قلب طرف مقابلت باشی، شاید فرد روبروت اونقدر تو زندگیش بابحرانهای مختلفی روبه رو بوده یا که نه اصلا اونقدر دوستت داره و روت حساسه که کوچیکترین حرفت تیری بشه درون قلبش!》

قطره ی باران روی گونه ام جا خوش می‌کند و با نم اشک به پایین سر میخورد، طعم شور اشک را قورت می‌دهم.

با حرفهایش روزهای خوب باهم بودنمان را مرور میکنم، اینکه دیگر ندارمت را نمیدانم اسمش را تقدیر بگذارم یا قسمت یا … اصلا چه فرقی میکند! اسمش هرچه هست فعلا ندارمت، تو هم شاید از امروز دیگر من را نداشته باشی…

پشت سرم را نگاه میکنم به ته سال رسیده ام، امسال بردم، از دست دادم، گریه کردم، خندیدم، عشق ورزیدم، شکست خوردم اما مهمتر از همه یاد گرفتم که حرفهایم را زین پس داخل مغزم بجوم و بعد از آن به زبان یا بر صفحه گوشی‌ام بیاورم!

اپلیکشن های غیر درسی ام را پاک میکنم و دفتر برنامه ریزی و خاطره نویسیم، کتابهایم، شمعی برای آرامشم، عطری برای تسکینم، سجاده ای برای توسلم و قلمی برای نوشتنم در درون کوله ام جای می‌دهم تا روبراهم کنند و روزهای خوبی برایم رقم بزنند…

پ ن: گاهی وقتا با یه اشتباه نوزده نمیشی، صفر میشی… 

پ ن2: ” سال خوبی داشته باشید، ممنونم از همراهی همیشگیتون “

24/اسفندماه/1401

_

#پائیزنوشت #سمیرامختاری

paeeznevesht@

نظر دهید »

مادرانه

ارسال شده در 3ام فروردین, 1402 توسط یاحسین بن علی علیه السلام در بدون موضوع

به پیشنهاد همسرم برای این که حال و هوایی عوض کنیم تصمیم گرفتیم نزدیک زمین های اطراف خانه مان قدم بزنیم…

چون آماده شدن من ممکن بود طول بکشد از همسرم خواستم که زودتر حرکت کنند پس دختر و پسر کوچکم همراه پدرشان راهی شدند. و پسر بزرگ ترم ماند که با من بیاید.

وقتی آماده شدم زدیم بیرون و خودمان را به همسرم رساندیم. همان موقع دخترم با دیدن من از پدرش جدا شد و درخواست بغل شدن کرد، من با کلی خستگی که داشتم درخواستش را پذیرفتم.

در بین مسیر به درختان پسته که در حال آماده شدن برای گرده افشانی بودن رسیدم و به پسرم نشان دادم که در کنج ذهنش این حرف را از من داشته باشد و بار علمیش بیشتر شود.

پسر کوچکم از عنکبوت ها سوال کرد که آیا آن ها مورچه بزرگ را هم می خورند؟ جوابش را دادم، بله عزیزم …مورچه کوچک یا بزرگ ندارد. چنان ذوق کرد که برای داداش بزرگترش، توضیح می داد، بماند که برادرش سر به سرش گذاشت و می گفت حتی ممکن است تو را هم بخورد…

خیلی دوست داشتم بیشتر در مورد چیزهایی که میبینند باهم حرف بزنیم،ولی دختر کوچکم این اجازه به من نمی داد،حتی در حد نشستن بر روی زمین که کمی استراحت کنم. پس تصمیم گرفتیم برگردیم.علاوه بر خستگی من ،هوا هم بارانی بود.

من فقط توانستم در راه بازگشت یک عکس از زمین کشاورزی بگیرم. ولی به خودم گفتم شاید خستگی من چند برابر شد ولی حال خوب بچه هایم ارزشش را داشت…

✍️خانم عابدی

نظر دهید »

خاطرات تبلیغی

ارسال شده در 3ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, تجربه زیسته, خاطرات تبلیغی

1️⃣ قسمت اول 

🔸️پیش از ازدواج با سید، من اکثر شهر‌های ایران را دیده بودم. آن‌هم به‌خاطر این‌که پدرم راننده‌ی ماشین سنگین بود. هروقت که پیش‌ می‌آمد مارا با خود به شهرهای مختلف می‌برد.

 اولین سفری را که با کامیون سبز پدرم رفتیم هیچ‌وقت از یاد نمی‌برم. باروبندیل سفر را پشت کامیون ریختیم و مثل کامیون ارسطو در سریال پایتخت؛ یک سوئیت سیار درست کردیم. هروقت خسته می‌شدم از سوراخ‌‌سمبه‌های روی در کامیون بیرون را تماشا می‌‌کردم. 

من به‌سفر کردن در شرایط سخت عادت داشتم. اما این سفر برای سید اولین سفر سخت زندگی‌اش بود. 

یک‌سال بعد از اینکه ازدواج کردیم سید مُلبس شد. باید برای هر ماه رمضان و محرم به‌یک منطقه سفر می‌کردیم. خردادماه سال ۹۳ یک‌ماه قبل ماه رمضان وقتی که خبر داد باید به یکی از روستاهای اطراف تبریز برویم گل از گلم شکفت. اما یادم آمد که در این یک‌سال که عروس آذری‌ها بودم هنوز نمی‌توانستم یک کلام ترکی صحبت کنم. برای همین دست به کار شدم تا این یک ماه باقیمانده را هرطور که شده ترکی یاد بگیرم…

ادامه دارد…😊

✍️ سیده مهتا میراحمدی

 

زندگی طلبگی زندگی طلبگی با طعم عسل زندگی طلبگی. زندگی یک طلبه جوان طلبه طلبه نوشت عکس عاشقانه‌های روحانیت همسر طلبه هنسر طلبه
نظر دهید »

رفیق خوب

ارسال شده در 3ام فروردین, 1402 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س) در بدون موضوع, دل نوشتـــه

#به_قلم_خودم

 به کسی رفیقِ خوب میگویند که پای رفاقت از همه چیزِ خود بگذرد

امام حسین واقعاً رفیق خداوند بودند که در کربلا از همه چیز خودشان گذشتند. از طفل شش ماهه تا جوان رشیدِ خود حضرت علی اکبر گذشتند. از جان شیرینِ خود، از خواهر عزیزش حضرت زینب از هرچه که داشتند گذشتند. و با همه دارایی و آنچه که داشتند برای خدا به میدان آمدن و با دشمن جنگیدند.

الحق که امام حسین یک رفیق بی نظیر است 😍

راستی رفاقت های ما با خدا چه جوری است؟
آیا ما می توانیم با همه دارایی و جمال و زیبایی و عواطف و احساسی بودن هایمان به میدان جنگ با شیاطین و هوای نفس برویم؟
چقدر می‌توانیم فریاد یا ربّی سر بدهیم و نه به خواسته های شیاطین و هوای نفس بگوییم؟

یادمان باشد یک رفیق خوب پای رفاقتش جانش را هم می‌دهد. هیچ وقت با هیچ چیزی رفیقش را عوض نمی‌کند.

پس اگر با خدا رفیق هستید، حواستان باشد با امیال نفسانی عوضش نکنید.

همیشه حواستان را جمع کنید که بدون خدا زندگی نکنید.
جوری باشید که همیشه حضور خدا را در لحظه به لحظه زندگی خود درک کنید.

حق نگهدارتان 😍

ارسال شده از طرف فاطمه نجفی

 

رفیق، رفیق خوب، امام حسین، خدا
نظر دهید »

سیاه و سفید

ارسال شده در 3ام فروردین, 1402 توسط پاییزنوشت در بدون موضوع

وقتی بعد از یک روز پر کار آخرسالی که انگار کوهی از خستگی روی دوشت جا خوش کرده، میان نسیم ملایم بهاری و عطر خوش شب بوها، بین انبوه وسایلی که برای نقل مکان در انباری منزل پدری جا خوش کرده اند و باید از آنجا بیرونشان بکشم تا در کنار خودم داشته باشم‌شان.مات و مبهوت چیزی غرق در خاطراتم می‌شوم.

تخته شاسی عزیزم دست من را می‌گیرد و به دوران 18 سالگیم می‌کشاند.

وقتی در بحبوحه ی کنکور و کلاس زبان، تنها علاقه ام دست گرفتن مداد، زغال،کنته، محو کن و تخته شاسیم بود.

دستی به رویش کشیدم و در بغلم گرفتم و تمام خاطراتم را زنده کردم…

ساعاتی برای خودم شبیه قویی در آب روان غوطه ور شدم و برای مهتاب آواز خواندم، مهتاب برایم رویا بافت و من آن را زندگی کردم.

در سردی زمستان، میان انبوه درختان خشک جنگل لابه لای ابرهای مه گرفته نفس عمیقی کشیدم و مهتاب را نظاره گر شدم…

اشکی بر گونه ی دخترکی شدم که طراحی اش ناتمام ماند…

روزگار خوبی داشتم وقتی تمام دغدغه ام سیاه و سفید کردن صفحه‌ام بود.

باید به روزگار سیاه و سفیدم برگردم…

26/اسفند/401

____

#پائیزنوشت

#سمیرامختاری

@paeeznevesht

نظر دهید »

عموی نداشته 

ارسال شده در 1ام فروردین, 1402 توسط فاطمه بانو در روزنگار

از وقتی چشم باز کردم، دو عموی مادرم را جای عموی نداشته خود دیدم. 

همیشه حسرت می‌خوردم که چرا پدرم برادر ندارد. 
یادم است که زمانی که تازه به تکلیف رسیده بودم وقتی عموهای مادرم را می‌دیدم خجالت می‌کشیدم بروم طرفشان بخصوص که اهل شوخی کردن با من بودند . چون فکر می‌کردم نامحرم هستن، حس خجالت و حیا مانعم می‌شد. مادرم مرا به جلو هل میداد و می‌گفت:« اشکال نداره. عمو مامانم حکم عموی خودتو داره و محرمه»

 

شاید در سال دو سه بار آنها را بیشتر نمی‌دیدم. آن هم در عید دیدنی های نوروز. 

امروز یکی از همون عموها پر کشید و رفت.
 موقع خاکسپاری همه اشک می‌ریختند. مرد مومن و متدینی بود . عمو حسین مامان خودش همیشه در تمام خاک‌سپاری ها و تشیع جنازه ها حضور داشت و برای متوفی ، زیارت عاشورا می‌خواند اما امروز کسی نبود تا برایش بخواند. ( یعنی وقتی یادمان آمد که داخل ماشین ها در راه برگشت بودیم ) توی ذهنم آمد که چقدر غریب به خاک سپرده شد. بخصوص که این دو سه ماه آخر در بیمارستان بستری شده بود و فرزندانش کم به دیدنش می‌آمدند. 
خیلی سخت است که روز اول عید را از بهشت زهرا شروع کنی . اما امروز هر کس را دیدم می‌گفت « خدا رحمتش کنه تا زنده بود روز اول همه رو تو خونه‌ش جمع می‌کرد. حالا روز خاکسپاریش هم افتاد اول عید تا همه جمع بشن دور هم. »
خدابیامرزتش. 

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

نظر دهید »

مرغابی امام زمان

ارسال شده در 25ام اسفند, 1401 توسط پاییزنوشت در بدون موضوع, مناسبت‌ها

برای یک مرغ مهاجر غروب یا‌ طلوع دریا چه فرقی دارد اگر در غربت، دور افتاده باشد.

در اوج تنهایی باران ببارد در کنار ساحل اروند قدم بزند، اشک هایش را بی‌صدا پاک کند و نوشته های بی مخاطبش را ذره ذره به دریا بسپارد.

کاغذ، قلم و دنیایی از افکار تنها چیزهایی که آرامت کردند همین ها بودند وقتی به کنج خلوت خود پناه بردی، تنها دلت میخواست آنها در کنارت باشند.
با وجودشان میتوانستی لحظاتی از دنیا و اندوه هایش فاصله بگیری و به دریا پناه ببری.
سرانجام دریای مواج با تمام تلاطمش تو را در آغوش خود گرفت.

پ ن: لحظاتی قبل از شهادت خبرنگار از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عج‌الله.

در وقت مرگ ، روی لبش خنده ای شکفت با خون خود نوشت:
“آخر فتاد مرغ سعادت به دام ما”
“زد روزگار ، سکه ی عزت به نام ما.”

✍ سمیرامختاری

25/اسفند/401

_________
#پائیزنوشت #شب_جمعه

#به_قلم_خودم

سمیرامختاری شب جمعه شهید غواص پائیزنوشت
نظر دهید »

اولین و آخرین بوسه 

ارسال شده در 25ام اسفند, 1401 توسط فاطمه بانو در داستانک

کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گل‌های خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او از خیابان خلوت  گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمی‌شد ، نزدیکم شد و گفت: سلام بر دکتر جوان!
لبخند محجوبی در جوابش زدم و گفتم
- سلام آقا رحمت؛ بازم که به من گفتی دکتر؟ 

- برای من فرقی نداره، بالاخره دانشجوهای پزشکی هم یه روزی دکتر میشن دیگه…. بد میگم؟

- نه والله.

به خودم و دسته گل اشاره کرد و گفت:

 - چه عجب از این ورا؟

- آقا رحمت من که دیروز اینجا بودم …

- اونو که می‌دونم؛ منظورم نبود ماشین تونه….

- آهان، ماشینم رو امروز به خواهرم قرض دادم.

 - که این طور…. پس معطل نکن ، برو که یار منتظرته!

- یار؟! کدوم یار؟

با بوق زدن ماشینی، رفت تا در نرده‌ای بزرگ بیمارستان را باز کند، همانطور که می‌رفت، گفت:

 - خودت می‌دونی چی میگم…. از دیشب تا حالا سراغ شما رو از همه گرفته.
از حرفش تعجب کردم. « یعنی این قدر رفتارهای ما، تابلو بوده که حتی آقا رحمت، متوجه موضوع شده؟ اصلا چرا سراغ منو می‌گرفته؟ اون که شماره همراهم رو داشت! » این فکرها از سرم می‌گذشت و برای رسیدن به جوابش و دوباره دیدن او، با گام های بلندی، حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتم. باد سردی می‌وزید و برگ های رنگ و وارنگ پاییزی را به این طرف و آن‌طرف می‌برد.

 در آن ساعت، بغیر از چند نفر خانم و آقا که مشخص بود برای عیادت از مریض آمده بودند ، کسی در حیاط نبود . پشت قسمت اداری، محوطه‌ کوچکی وجود داشت که به انبار بیمارستان راه داشت. قبلا کافه بیمارستان آنجا بود که به علت دیده نشدن، مدیر بیمارستان، مکانش را تغییر داد. اما هنوز یکی از میز و صندلی‌های آهنی که به زمین، متصل بود، از کافه سابق، مانده بود.

 اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه‌ای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل می‌گرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود. اوایل که به بیمارستان آمده بود، از بس که با کسی حرف نمی‌زد و کسی را به خلوتش راه نمی‌داد، فکر می‌کردیم لال است. خانواده‌اش هم فقیر و روستایی بودند و فقط آخر هفته ها به دیدنش می‌آمدند، یعنی وسعشان نمی‌رسید تا خانه یا اتاقی در شهر اجازه کنند ، و او بیشتر اوقات تنها بود. حتی هزینه درمان او را هم یک خَیّر به‌ عهده گرفته بود. با بیماری دست و پنجه نرم می‌کرد و من حتی ندیدم برای دردهایی که می‌کشد، آه و ناله‌ کند. 

شخصیت جالبی داشت و من خودم داوطلب شدم تا او را از تنهایی بیرون بیاورم. اولین بار، که اصلا محلّم نداد و بی توجه به من، در اتاقش را بست و رسماً بیرونم کرد. دختر مقیّدی بود و با توجه به رفتاری که از خود نشان داده بود، همه از پرستار و دکترها گرفته، قبل از ورود به اتاقش، در می‌زدند.

 حال هشت ماه از آشنایی ما می‌گذشت و من همدم تنهایی های او و گوش شنوایی برای راز دلش، شده بودم. به پشت ساختمان که رسیدم، قدم هایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گل‌های نرگس، برق میزند. تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید. چهره معصوم او مقابل چشمانم آمد. 

مدتی بود که صبح ها و هر شب قبل خواب، به او فکر می‌کردم. دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانه‌هایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست . از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر می‌کردم؟ اما در کمال ناباوری با جای خالی‌اش روبه‌رو شدم.

 چه طور امکان داشت، عصر باشد و او را انجا نبینم؟ پا کج کردم و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان رفتم. حتما کسل و بی‌حال بوده و در اتاقش استراحت می‌کرد! وقتی وارد بخش شدم، همه با دیدنم در گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. صدای گریه دلخراشی از انتهای سالن، همان نزدیکی های اتاق سارا به گوش می‌رسید. دلم به شور افتاد. « نکنه برای سارا اتفاقی افتاده؟» دوست نداشتم حدسم درست از آب درآید. با دیدن دکتر سارا، که از اتاقش خارج شد، به سمتش دویدم. چهره‌اش غمگین بود و با دیدن من لبخند محزونی زد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و خشک شده بود. دلم گواه بد می‌داد. با هر جان کندنی بود، گفتم:
 - دکتر چی شده؟ حال سارا چه طوره؟

دکتر کمی جا به جا شد و از مقابل در کنار رفت. دیدم مادرش، زار زار گریه می‌کند. دست دکتر را گرفتم و گفتم:

 - دکتر چرا رقیه خانم گریه می‌کنه؟ دستی به شانه ام زد و گفت

 - متاسفم…

دستم را از دستش بیرون کشید و از من جدا شد و رفت. برگشتم و با صدای بلند پرسیدم:

 - یعنی چی متأسفم؟

مادر سارا، با شنیدن صدای من از اتاق بیرون آمد و با چشمانی که اشک از آن جاری بود، نگاهم کرد و با بغضی فراوان گفت

- اومدی پسرم… سارا خیلی منتظرت بود…

و سرش را پایین انداخت.گریه مجال صحبت کردن را از او گرفته بود. گوشه چادرش را گرفتم و گفتم:

- چیشده رقیه خانم؟ حال سارا خوبه دیگه؟ شما چرا گریه می‌کنید؟

این بار چادرش را روی صورتش کشید و گفت - سارا رفت… رفت آقای دکتر….

و گریه امانش نداد. با حرف مادرش، حصار دستم شل شد و گل ها رها شدند. احساس کردم دنیا دور سرم می‌چرخد. دلم می‌خواست کابوسی وحشتناک باشد تا واقعیتی تلخ! با قدم های آهسته و پایی لرزان وارد اتاقش شدم. ملافه ای سفید رویش کشیده بودند . هنوز باور نداشتم او روی تخت خوابیده باشد. دست بردم تا ملافه را کنار بزنم . دلم می‌خواست تمام اینها شوخی باشد. آن وقت یک سیلی به صورتش بزنم و بگویم « دیگه حق نداری با من از این شوخیا بکنی! » اما او خودش بود که با صورتی سفید و زرد تر از همیشه و لب هایی که بی رنگ شده بودند ، چشم هایش را بسته بود. با عمق وجودم صدایش زدم و از او خواستم بیدار شود و به این خواب لعنتی پایان دهد.
- پاشو سارا…. سارا تو که اهل این جور کارا نبودی… اصلا تا حالا نشده بود جوابمو ندیدی… عزیزم، تو رو جون من پاشو …
دیگر توان اینکه روی پا بایستم را نداشتم. کنار تخت زانو زدم و اشک ریختم. به جان خودم و خودش و عشق پاکی که بین‌مان بود قسمش می‌دادم که بیدار شود و جوابم را بدهد. هیچ اِبایی نداشتم دیگران حرف هایم را بشنوند. آخر دیگر سارایی نبود که ، خجالت بکشد و مانعم شود. ای کاش همان دیروز حرف دلم را به او می‌گفتم… می‌گفتم که چه قدر دوستش دارم….کاش می‌توانستم زمان را به عقب برگردانم. برگردم به همان روز اولی که دیدمش.
- بهنام… بهنام جان؟ پاشو عزیزم… یک ساعته کنارش نشستی… بسه دیگه… وقتشه، میخوان ببرنش…
سعید، دوست و همکارم، زیر بغلم را گرفت و کناری کشید. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. اشک های من بند آمده بود ولی قلبم درد می‌کرد. گویی با مرگ او قلبم تکه تکه شده بود. پرستار ها آمدند و می‌خواستند او را به سردخانه ببرند تا مراحل تدفین، آنجا نگهش دارند. رقیه خانم تا فهمید، از حال رفت و روی دستان شوهرش افتاد. قبل بردنش جلو رفتم تا برای بار دیگر ، صورتش را ببینم. پرده اشک که دیدم را تار می‌کرد را کنار زدم و نگاهش کردم. 

در دل شروع به حرف زدن با او کردم:
_ سارا؛ ما به هم محرم بودیم اما هیچ وقت اجازه ندادی دستت رو بگیرم. شاید فهمیده بودی از اول قصدم ازدواج نبود و از سر اجبار و راحتی تو، راضی به محرمیت شدم.‌ اما من امروز اومده بودم بگم… بگم که می‌خوام تا آخر کنارت باشم … من به تو علاقه پیدا کرده بودم. سارا منو ببخش که غرورم اجازه نداد بهت بگم دوست دارم!
سعید دستش را روی شانه ام گذاشته بود و مرا تسلی می‌داد. چشمم به موهای طلایی که به تازگی دوباره رشد کرده بودند، و از زیر روسری بیرون امده بودند، افتاد. با دست ، آنها را زیر روسری فرستادم. بی اختیار دست کوچک، سرد و بی جانش را بالا آوردم و برای اول و آخرین بار، پشت آن بوسه‌ای نشاندم.
  نوشته: فاطمه غفاری وفایی 
  

به قلم فاطمه بانو داستان کوتاه دیدار عاشقان گل نرگس
1 نظر »
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 49

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • در محضر زیارت عاشورا قسمت سوم
  • در محضر زیارت عاشورا قسمت دوم
  • در محضر زیارت عاشورا
  • کوچه‌ها نفس شهدا را نفس می‌کشند.
  • نذری عشق
  • دلنوشته برای شهید رمضانعلی چوبداری
  • این عکس قصه یک مادر است
  • سیده مهتا میراحمدی
  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس