همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 48

همسفر تا بهشت

ارسال شده در 22ام مرداد, 1397 توسط نردبانی تا بهشت در بدون موضوع

پرواز هم چیز بدی نیست.

گاهی وقتها که دلت بگیرد و از همه جا رانده و درمانده شوی ، وقتی آدم و عالم در نظرت آنهایی نیستند که فکرشان را می کردی.

با آسوده خاطر پرواز کنی و نگذاری هیچ کس آرامشت را بر هم زند.

روزها مثل ابر در حال گذر هستند و دل من بیقرارتر از گذشته ، نمی داند چه چاره کند تا به آرامش رسد.

خیلی سخت است عاشق شوی و دردت را نفهمند.

مدام بیخ گوشت بگویند صبر داشته باش بهتر از این برایت می آید.

آخر مگر آدم چند بار به یکی دل می بندد، آن هم دل بستن به شخصی که نه از ایمان چیزی کم دارد و نه از اخلاق، ولایی بودنش هم که زبانزد عام و خاص است.

تا کی می خواهیم برای مردم زندگی کنیم ، سلایق آنها بر علائق مان ارجحیت داشته باشد؟

چرا با خود نمی اندیشیم که فقط چند صباحی در این دنیای پست و بی ارزش فرصت زندگانی داریم ، پس چرا برای دیگران زندگی می کنیم و خودمان را فراموش کرده ایم؟

فردا روزی اگر روحمان دچار پریشان حالی  شد و هزار جور مرض سراغمان آمد ، کدام یک از  آدم ها می توانند آن را غیر از خدای تبارک درمان نماید؟! 

پس چرا بجای تلاش برای شاد کردن دل یکدیگر فقط و فقط به نگاه این و آن چشم دوخته ایم که ببینیم نظرشان چیست؟!

خدایا درد را می بینی و درمان فقط در دستان توست ، به دادم برس که غیر تو فریادرسی ندارم یا غیاث المستغیثین

به‌قلم: #زهرا_یوسفوند

نظر دهید »

چرا به امام جواد علیه‌السلام، محمد تقی می‌گویند؟

ارسال شده در 21ام مرداد, 1397 توسط پیچک در بدون موضوع, مناسبت‌ها



شکی نیست همه‌ی ائمه‌ی معصومین علیهم‌السلام، اسوه‌ی تقوا و پرهیزگاری بوده‌اند اما اینکه از بین سایر ائمه، امام جواد علیه‌السلام به طور ویژه، ملقب به «تقی» به معنی پرهیزگار می‌شود، به شرایط خاص ِ دوران امامت حضرت بازمی‌گردد.

دوران امامت امام محمدتقی علیه‌السلام در زمان خلافت عباسیان بود. خلفای عباسی که در دشمنی و عداوت با اهل بیت عصمت و طهارت، رقابت تنگاتنگی با امویان داشتند، گوی سبقت را از آنها ربوده برای تخریب چهره‌ی امام معصوم و جایگاه او نزد شیعیان و طرفدارانش، به انحاء مختلف سعی در بدنام کردن و آلوده جلوه دادن حضرت به لهو و لعب و عیاشی‌های دربار عباسی داشتند.

نقل است مامون شخصى به نام مخارق که نوازنده و خواننده بود و ریش بسیار بلندى داشت را به حضور طلبید. هنگامى که مخارق نزد مامون آمد، او را مخاطب قرار داد و گفت:«اى خلیفه! هر مشکلى که در رابطه با مسائل دنیوى داشته باشى، حل خواهم کرد.» سپس آمد و در مقابل امام جواد علیه‌السلام نشست. نعره‌اى کشید و تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند. بعد از آن، مشغول نوازندگى و ساز و آواز شد. آن مجلس ساعتى به همین منوال گذشت و حضرت بدون کم‌ترین توجهى سر مبارکش را پائین انداخته، به چپ و راست هم نگاه نمی‌کرد. سپس نگاهى غضبناک به مخارق انداخت و با صدای بلند به او فرمود:«اتّق اللّه یا ذالعثنون»؛ اى صاحب ریش بلند، از خدا بترس و تقواى الهى را رعایت کن! ناگهان آلت موسیقى که در دست مخارق بود بر زمین افتاد، هر دو دستش خشک شد و دیگر قادر به حرکت دادن دست‌هایش ‍ نشد. با همین حالت شرمندگى از آن مجلس خارج شد و به همین شکل، فلج و بیچاره باقى ماند تا از دنیا رفت. میگویند وقتی مأمون علت افلیج شدن را از خود مخارق، جویا شد که چگونه به چنین بلائى گرفتار شدی؟ مخارق در جواب مامون گفت:«آن هنگام که محمّدجواد علیه السلام بر سرم فریاد زد، ناگهان چنان لرزه‌اى بر اندامم افتاد که دیگر چیزى نفهمیدم. در همان لحظه، دست‌هایم از حرکت باز ایستاد و در چنین حالتى قرار گرفتم.»*

فراهم بودن بساط معصیت و پرهیزگاری امام جواد علیه‌السلام در برابر آن، جلوه‌ی خاصِ تقوای ایشان را در میان مردم آشکار کرده، حضرت را به «تقی» مشهور کرد.

*http://www.valiasr-aj.com/persian/shownews.php?idnews=9022


امام جواد امویان تقوا عباسی عباسیان عیاشی مامون محمدتقی معصیت
نظر دهید »

خواهر،برادر

ارسال شده در 21ام مرداد, 1397 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, روزنگار

خواهر، هميشه دلش براي برادر مى تپد.
بعد از پدر پشت وپناه خواهر، برادر است.
داماد كه ميشود، انگار دنيا را به خواهر مى دهند.
ثمره ي زندگي اش كه پا به دنيا ميگذارد، تمام قرار دل عمه مى شود.
هر بار كه ميوه ى دل برادر صدا ميزند:<< عمه>>دل خواهر قنج ميرود.
امروز عمه جانى داغدار برادر زاده است. داغ برادر كمرش را خم كرد،
داغ برادر زاده با او چه ميكند؟
به قلم: #بهاره_شيرخاني

امام جواد عليه السلام به قلم خودم تسليت شهادت
نظر دهید »

جناب آقاي حجت الاسلام والمسلمين سيد.........

ارسال شده در 20ام مرداد, 1397 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, روایت‌های همسرانه

جناب آقاي حجت الاسلام والمسلمين سيد………
و القابي ديگر كه مردم خطابت ميكنند و يا شايد هم آيت الله كه آرزويش را داري.
براي من همان آقاسيد،طلبه پايه ششم هستي، زماني كه به خواستگاري ام آمدي به اصرار مادرم روبرويت نشستم.
ولي همين كه سخن را آغاز كردي انگار با دلم پاي منبرت نشستم و همه چيزم را به تو باختم.
ساعت ها حرف زدي، از مشكلات زندگي با تو، از كمي شهريه واينكه فعلاً شغلي نداري، سختي هاي سفر تبليغي و… ميخواستي جاي هيچ حرفي باقي نماند، اماديگر برايم مهم نبود.
انگار هماني بودي كه سالها منتظرش بودم و من عروس خانه ات شدم.
تو صاحب لباس پيغمبر(صلي الله عليه وآله وسلم ) شدي و من هم مصداق نساء النبي.
هميشه حواست هست، تامباد آن روزي كه حرمت لباس را ناديده بگيري و ضربه به اسلام بزني.
من هم تلاش كرده ام، تا همراه خوبي برايت باشم و در مسير عقب نمانم.
راستش را بخواهي گاهي از سختي ها كلافه ميشوم اما همين كه از در خانه مي آيي همه چيز را فراموش ميكنم.
دلخوشم به خنده هاي از ته دلم كه بعد از حرفهاي شيرينت، بازيهاي دونفره و هر كاري كه ميكني تا گره دلم را به دلت قرص و محكمتر كني.
قد و قامتت در لباس روحانيت چه برازنده است. بستن عمامه ي 12چين را به لطف حضورت خوب ياد گرفتم، اما ازاين كه توفيق شستن عبا و قبا را ازمن گرفتي تا خسته نشوم و آن را به خشكشويي محل سپردي از تو دلگير هستم.
زير سايه ات بودن را دوست دارم.
با افتخار همسرم طلبه است.
به قلم:#بهاره_شيرخاني

ازدواج اسلام به قلم خودم زندگي طلبگي لباس روحانيت مهرباني پيامبرصل الله عليه واله وسلم
1 نظر »

سفرآخر

ارسال شده در 20ام مرداد, 1397 توسط نردبانی تا بهشت در بدون موضوع

​۱۵ سال پیش در چنین روزهایی، عموی عزیزم قصد سفر به کربلا را داشت.

همه خوشحال و ذوق‌زده بودیم، چون اولین زائر کربلا درخانواده‌ى پدری‌ام عموجان بود.

 این خوشحالی فقط چند روزی مهمان خانه‌مان بود و بعد از آن غم و اندوه جانمان را فرا گرفت.

عموجان راهی سفر شد، انگار می‌دانست آخرين سفر زندگي او است و بازگشتی ندارد.حال و هواي عجيبي داشت.

هفت روز از سفر گذشت.

من و دخترعموهایم با ذوق مشغول تداركات برای استقبال از مسافر کربلا بوديم، افسوس که به استقبال تابوتش رفتیم.

صدای تلفن به گوشم رسید، گوشی را برداشتم، صدای عموی مهربانم بود كه خبر سلامتش و رسیدن به مرز مهران را به ما داد، آن صدای مهربان برای همیشه در گوشم به یادگار ماند.

مرز مهران آن روزها بسيار شلوغ بود. در ميان ازدحام عموجان از زن عمو و اقوامش جدا می‌شود.

پيدايشان نمي‌كند و دلش پر از غصه مي‌شود. جواب بچه ها را زماني كه  جویای حال مادرشان هستند را چگونه بدهد؟! 

نيمه‌ي تابستان بود گرمای سوزاننده مهران مانند تازیانه بر بدن خسته و لب تشنه‌اش فرود آمده بود..

 تشنگی بر او غالب می‌شود از چند نفر جویای آب می‌شود، اما  نه آبی را می‌یابد تا  تشنگیش را برطرف نماید و نه آشنایی تا خبر از سلامت همسرش بگيرد و جانی تازه به وجود خسته و نگرانش ببخشد.

در آن آشفته‌حالی و تشنگی به دعوت حق لبیک می‌گوید.

دیگر قدم در این دنیای پر از شقاوت و پستی نمی‌گذارد و با همان روح پاک و تن خاکی و متبرک به خاک کربلا در چند قدمی حرم عشاق جان به جان آفرین تسلیم مي‌كند.

تا چند روز بعد از فوت عمو هیچ خبری از ایشان نداشتيم. زن عمو به ناچار با کاروان برگشت.

ما نگران و ناراحت بودیم.

پدرم به همراه چند نفر به طرف شهر مهران حرکت کردند تا شاید خبری به دست آورند. 

بعد از جستجو عمو را با لبان خشک و تشنه در سردخانه پیدا می‌کنند،

شب بیست‌ویکم مردادماه چه شب  سرد و بی‌روحی برایمان بود.

همه اقوام در خانه‌ي ما جمع بودند.  دخترعمو التماس می‌کرد اگر كسي از پدرش خبری دارد ، حرفی بزند اما همه‌ي اقوام ساکت بودند، کسی نمی‌توانست خبر مرگ پدرش را به زبان بیاورد.

در آخر به قرآن متوسل شد وقتی قرآن را باز کرد، مو به تنم سیخ شد سوره مومنون آمده بود و سری پنهان و نهان را آشکار کرد.

نیمه‌های شب، بعد از چند روز خستگی در خواب بودم كه با صدای گریه و زاری از خواب بیدار شدم.

شتابان خود را به خانه‌ی عمو رساندم پدرم داخل حياط خانه چمدان به دست سر دخترعمو را به بغل گرفته بود و نوازش می‌کرد.

به دخترعمو می‌گفت: سوغاتی‌های پدر عزیزت را که با عشق تمام آنها را خریده، برايت آوردم.

 جسم عمو كه متبرک به خاک کربلا بود.

 روز 21 مرداد برای همیشه در دل خاک آرام گرفت و ما چشم انتظار دیدار او در دنیای باقی روزگار می‌گذرانیم.

تنها عموی عزیزم ما را با کوله‌باری از خاطرات شیرین تنها گذاشت.

خاطراتی که هیچگاه از ذهنم دور نمی‌شوند و با هربار تداعی، روحم را نوازش می‌دادند.

روحشان شاد.

” أینما تکونوا یدرککم الموت و لو

کنتم فی بروج مشیده”

هرجایی که باشید حتی در حصارها و قلعه های برافراشته، مرگ شما را در برمی‌گیرد.

(آیه مبارکه ۷۸ سوره نساء)

به‌قلم: #زهرا_یوسفوند

نظر دهید »

كتاب صوتي خانه ي ما

ارسال شده در 19ام مرداد, 1397 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, روایت‌های مادرانه, تجربه زیسته, روزنگار, کتابخوانی

حوصله ها كم شده، مردم وقت و رغبتي براي مطالعه ندارند، براي ترغيب بيشتر مردم به مطالعه كتابهاي صوتي رونق گرفته و مطالعه هم فست فودي شده است.
چند وقت پيش، تبليغ كتاب صوتي كه از تلويزيون پخش شد،دخترجان پرسيد:(مامان،كتاب صوتي چيه؟)
(برايش توضيح دادم، متن كتاب توسط گوينده خوانده ميشود و بقيه گوش ميدهند).
دختر جان كتاب دختر شينا را يكبار به طور كامل خوانده بود.
مدام اصرار ميكرد، كه من هم آن را مطالعه كنم، ولي من كتاب ديگري در دست داشتم و دلم نميخواست، رهايش كنم.
دو سه روز پيش، دوباره به سراغم آمد، (مامان بيا اين كتاب رو بخوون). نميخواستم دل كوچكش را بشكنم.
فكري به ذهنم رسيد وبه او پيشنهاد دادم:( اگر ميخواهي، تو برايم بخوان و من گوش ميدهم).
با ذوق و شوق روي صندلي نشست و داستان را آغاز كرد. الان چند روزي است، كه او ميخواند و من هم با جان و دل گوش ميدهم.
با ذوق قدم جان(شخصيت داستان) ذوق ميكند، لحن صدايش را با اتفاقات داستان بالا و پايين ميبرد.
دخترم، من شنيدن صداي زيبايت را به صداي همه ي گويندگان كتابهاي صوتي ترجيح ميدهم. تو بخوان و آرامش را به جان و گوش هايم ببخش.
دخترم، آنقدر بزرگ شده اي وكتاب خوانده اي كه كتابهاي رده ي سني خودت را بچه بازي ميداني. من و تو در رقابتيم، براي خواندن اين كتاب و آن كتاب و يا خريد اين كتاب يا آن كتاب.
مادر جان، بخوان،كه هر چه بخواني و بداني كم است.

به قلم:#بهاره_شيرخاني

به قلم خودم دختر دخترشينا كتاب مطالعه
نظر دهید »

#كدبانو_اسراف_نميكند.

ارسال شده در 18ام مرداد, 1397 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته, روزنگار

وارد ميوه فروشي شدم. چند سيب و خيار و… را داخل كيسه اي ريختم. رد نگاه متعجب بانوان ديگري را كه در مغازه بودند، پشت سرم حس كردم. شايد ته دلشان براي من غصه هم ميخوردند. (حق با آنها بود، اگر نگاهي به كيسه هاي پر و پيمانشان ميكردي،دلت برايم ميسوخت).
اما اصلاً غصه نخور، روش من اين است كه هرچند روز به خريد ميروم و مقداري كم از انواع ميوه برميدارم.
اينطوري هم صرفه اقتصادي دارد وهم تنوعي از ميوه هارا داريم.به سلامتي جسمي هم فكر ميكنم، همين رفت وآمد ها خودش نوعي ورزش محسوب ميشود و مانع يكجا نشيني است.
دور ريز و خرابي ميوه را هم نداريم.بعد از شستن ميوه ها، در كاسه اي آب،گلدانها هم سيراب ميشوند. گاهي اوقات براي ميهماني هم ميشود، با خرد كردن همين مقدار از ميوه و
اندكي خلاقيت، به خوبي از ايشان پذيرايي كرد.
كدبانو اسراف نميكند.
#روز_نوشت
به قلم: #بهاره_شيرخاني
#كدبانو_اسراف_نميكند.

اسراف اصلاح الگوی مصرف اقتصاد به قلم خودم صرفه جويي ميوه
نظر دهید »

عموی سرزنده و شاداب

ارسال شده در 17ام مرداد, 1397 توسط نردبانی تا بهشت در بدون موضوع

به باغمان رفته بودیم ، عموی پدریم مشغول چرای گوسفندان بود.

پیرمردی خوش برخورد و خوش مشرب که به محض دیدنش قند در دلت آب می شود و دوست داری لحظه ای در کنارت بنشیند و برایت صحبت کند.

عصر آن روز هم برای صرف چای به نزدمان آمد، و بعد از خوش و بشی با من و خواهرم، صحبت را شروع کرد.

خاطراتی  از بچگی اش برایمان تعریف کرد که لال بوده و توان صحبت کردن نداشته است.

مادرش به یکی از علمای روستا که صاحب نفس و دارای کرامات زیادی بوده،  متوسل می شود.

عالم روحانی بعد از شنیدن ماجرا ، از مادر می خواهد فرزند دلبندش را در قبرستان رها کند و به سمت خانه برود.

رها کردن فرزند همان و زبان باز کردن کودک همان.

بعد از تعریف کردن خاطره اش 

حرف از راز سلامتی اش به میان آمد.

عمو جان از خودش گفت و سلامتیش که تاکنون یک بار هم  طعم قرص و شربت را نچشیده است.

 راز سلامتی اش را در غذای سالم و زندگی در طبیعت می دانست.

نظر دهید »

........

ارسال شده در 16ام مرداد, 1397 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, تجربه زیسته, روزنگار
نظر دهید »

من و تو باهم

ارسال شده در 16ام مرداد, 1397 توسط بهاره شيرخاني در بدون موضوع, روایت‌های همسرانه, تجربه زیسته

من و توباهم تمام قانونهاي دنيا را به هم ريختيم، همانجايي كه در آن سفر طولاني نگاهمان به هم گره خورد. به آينه ها سلام كرديم و به هم رسيديم.
مسيري جديد آغاز شد. گاه آهسته راه رفتيم، گاه دويديم،گاهي پل شديم، براي هم و عبور كرديم.
دختري 16 ساله بودم و تو قدري بزرگتر از من، دانسته يا ندانسته آزارت دادم، لبخند بر لبانت نشاندم، اشك هايت را پاك كردم، تكيه گاهت شدم و خيلي كارهاي ديگر و توهم همچنين.
راست مي گويم، كنارت بزرگ شدم. ما با هم بزرگ شديم، درست شديم،تغيير كرديم. نهال پيوند خورده ي زندگي مان به 14سالگي رسيد. من و تو به اين رسيديم كه حال خوب و خوشبختي در دستان ماست.
تو بمان براي من و من هم براي تو.
دختر جانمان هردوي ما را با هم ميخواهد.
به قلم: #بهاره_شيرخاني

ازدواج به قلم خودم خاطرات زندگی
2 نظر »
  • 1
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس