بعد چند روز که از پسِ پرده های ضخیم و در و پنجره های درز گرفته حتی داخل خانه هم دهان و بینی تان را با ماسک و شال و چفیه گرفته بودید اما باز هم سرفه میکردید؛ بالاخره توانستید توی حیاط، زیر سقف آسمان بروید و دستهاتان را در امتداد افق، کاملا از هم باز کنید و رو به آسمان آبی، چشم بسته، لبخند به لب، نفس عمیقِ عمیقِ عمیق بکشید!
چشم هایت را باز کردی. دلت پشمک خواست. دستت را دراز کردی تا از کاسه ی بزرگ آبی، قدری پشمک برداری. دستت کوتاه بود! نکند دیگر این کاسه ی آبی و پشمک سفیدش را نبینید؟! بیچاره بچه ها که همیشه فقط کاسه ی گِلی پر از خاک دیده اند! نفست دوباره گرفت. آب دهانت در گلویت جست و به سرفه افتادی. سرفه کردی و دویدی و حسین را با صدای گرفته؛ بریده بریده صدا زدی.
_ چی شده مامان؟!
_ بیا… بیرون! بیا… آسِ… مونو… ببین!
چشمت گوشی موبایل را میجست؛ توی طاقچه، روی میز سیاه تلویزیون، روی کاناپه ی مخمل آبی و کوسن های گل گلی اش. از آبسردکن، ته فنجانِ سحر آب ولرم ریختی و آرام آرام قورت دادی. سیم هندزفری از بالای میز عسلی گوشه ی هال آویزان بود. سیم اش را کندی و گوشه ای پرت کردی و گوشی به دست، سمت حیاط دویدی. حسین هم آنجا بود. داشت به آسمان نگاه میکرد. جا به جا شدی. چشم گرداندی. آفتاب چشمت را میزد. گوشه ی آسمان، پشت به آفتاب یک تکه پشمک کوچولوی خوشمزه پیدا کردی. فوکوس کردی و عکسش را انداختی. حالا دیگر سند اثبات ادعایت توی دستت بود. آسمان شما آبی خوشرنگ بوده؛ نه نارنجی خاکی!
حسین لبخندی زد و برگشت تو که امتحان مطالعات اجتماعی اش را بخواند.
میم.ر