بهترین مکانی که برای تبلیغ حجاب استفاده میکنم، کوپه قطار هست. چون زمان زیادی برای ارتباطگیری وجود دارد.از زمانی که کوپه ویژه خواهران دارد، فعالیت تبلیغی حجاب دارم. البته غیرمستقیم.هفته گذشته سوار قطار شدم، رفت و برگشت.قرار بود بروم نمایشگاه کتاب برای مصاحبه اهل قلم.دونفر خانم جوان هم توی کوپه سوار شدند.یکیشان دانشجو بود که شالش را روی دوشش انداخته بود و پاچه شلوارش هم تا زیر زانو بود . یک ریسمانی هم به مچ پایش گره زده بود. یک خانم متاهل هم که به شدت آرایش کرده بود انگار که قرار است برود جشن عروسی!
من اول سوار شده بودم. وقتی این دونفر سوارشدن با اینکه با هم غریبه بودند، خیلی زود باهم ارتباط پیدا کردند. ولی اصلا به طرف من نگاه نمیکردند. با اینکه روبروی هم بودیم.خودشان متوجه بودند که کدمان به هم نمیخورد.
در فکر بودم که چگونه با آنها ارتباط بگیرم.البته یکی از آنها ترک بود و آن دیگری دانشجو فارس و اهل کرمان.من هم که دو زبانه هستم. یک خانم مسن هم توی کوپه بود. وقت خوردن شام شد .از خوراکیهایم به آنها تعارف کردم. متوجه شدند که زبان من فارسی است . پرسیدند شما ترکی بلد نیستی. با زبان ترکی پاسخ دادم و از علاقهام به هر زبانی گفتم، بعد از خاطرات عربی حرف زدنم که ترکی شده بود، تعریف کردم .خیلی خندیدند. دیگر رشته کلام را گرفتم به هرجایی که میخواستم میبردم. از وضع بد قطار زمان شاه گرفته تا ظلم آنها و دختر دزدی ساواک برای هر شب شاه که به هر استانی سفر میکرد و بعد آن دختر مفقود میشد . از وضع پوشش دخترانی که دزدیده میشدند گفتم. علت دزدی شدنشان بیحجابی بود. بعد از روایتی از امیرالمومنین علیهالسلام که سه خصلت را برای زنان عالی میداند: ترس و غرور و بخل است .بعد یکی یکی هر صفت را توضیح دادم. یعنی غیرمستقیم به حجاب و عفاف پرداختم تا گارد نگیرند. در نهایت از آشنایی با من تشکر کردند و از همسفری با من خوشحال بودند.
موضوع: "بدون موضوع"
سکانس اول
موهای سفیدش را از شال بیرون گذاشته بود.با دستانش که لاک قرمزداشتند کمرش را گرفته بود.وقتی به در امامزاده رسید دستش را به دیوار گرفت و گفت؟ 《دوقلواند؟》
گفتم《 نه شیربه شیر،یه سال تفاوت دارند》. با چشم هایش به بچه ها مینگریست و گفت 《همین دو تا بسه نه خودتو اذیت کن،نه بچه هارو ببین من انقد زاییدم،به کجا رسیدم.کمر درد و پادرد..》کلمه های اخر جمله اش را در حالی میگفت که ازما دور شده بود.
سکانس دوم
《آب جوش بهت رسید؟بچه هات خوردن؟》《بله خیلی ممنونم》《عه کوچیکه رفت بیرون،برم بیارم؟》《نه باباش اون طرف پرده است میگیرتش.》《 با بچه اش بازی کن تانمازشوبخونه.》بعد نماز خانم های میانسال و مسن دورم جمع شدند《.آفرین خیلی خوب کاری کرد هرچی به دخترم میگم بذار زود حامله بشی گوش نمیده.》خانم گندم چهره ای زانو به زانویم نشست و گفت 《خیلی سختته نه؟》تا آمدم جوابش را بدهم گفت 《ماهم همینجور بودیم.پشت سر هم میزاییدیم.خیلی خوبه آفرینزودمیگذره،عصای دستت میشن.》
سکانس سوم
دختر کوچکم را روی پایم خوابانده بودم و با دست هایم با دختر بزرگتر بازی میکردم.صدایی از رو به رو گقت《 مثه افغانی ها بچه زاییدی!》سرم را بالا اوردم،خانم افغانستانی با سه بچه قد و نیم این جمله را گفته بود.لبخند زدم.《طبیعی بودی یاسزارین؟!》
آنچه در موقعیت های گوناگون،با آن مواجهه میشوم روایت نام دارد.روایتی از تجربه های زیسته زنان. روایتی که فقط یک زن میتواند برای زنی دیگر تعریف کند.از آنچه بر ا گذشته است فقط خودش میتواند بگوید.به مجموع چیزهایی که میشنوم می گویند جنگ روایت!یعنی انتخاب های متعالی یک زن در گذشته اش با انتخاب های زن دیگر در جنگ است.یعنی آنچه ما زنها امروز میسازیم و فردا برای دختران جوان روایت می کنیم یک جهاد است.
در سفر اخیرمان به حرم مطهر رضوی،خادم ها توی جیبشان پر از شکلات های گوناگون بود.به هر بچه ای میرسیدند یک شکلات میدادند.در مسیر رفت و برگشت ما به حرم مطهر کلی شکلات جمع میکردیم.در دیگر اماکن مقدس هم که میرویم مردم لطف دارند و به بچه ها کاکائو،رنگارنگ،آبنبات و.. می دهند. دیده ام خیلی از والدین به این کار انتقاد دارند،خصوصا اگر فرزندشان مشکلات گوارشی داشته باشد یا بدغذا باشد.در موقعیت انجام شده قرار میگیرند و نمیتوانند شکلات را به فرزند خود ندهند.با خودم که فکر میکردم چاره چیست یاد ننه آقای دختر همسایه مان در بچگی افتادم.خدا رحمتش کند.وقتی از کوچه ای که در آن بازی میکردیم عبور میکرد نوه هایش جلو میرفتند و میگفتند ننه آقا چی داری؟
پیرزن هم دستش را توی جیب لباسش میکرد و یک مشت نخودچی کشمش توی دست هر بچه میریخت.
خبری از تغذیه های مضر با بسته بندی شیک نبود.نهایتا چند عدد مویز یا نقل هم بود.ترکیب اینها که مشکل گشا نام داشت پایه ثابت امامزاده ها و مکان های مقدس بود.مردم برای حل مشکلشان از این آجیل مشکل گشا نذز میکردند.
به نظرم آمد برای خوشحال کردن بچه ها،چه در حرم مطهر ائمه چه جاهای دیگر از همین ترکیب قدیمی مقوی استفاده کنیم.نه دندان هایشان را خراب می کند نه سوهاضمه می اورد.سیری کاذب ندارد و باعث افزایش حافظه میشود.
دفعه دیگر که خواستیم نذر کنیم توی پلاستیک های کوچک بسته بندی نخودچی کشمش بدهیم.از نظر هزینه هم یا مساوی شکلات و کاکائو است یا مقرون به صرفه تر.
حتی اگر خواستیم شکلات بدهیم به والدین بچه بدهیم تا با صلاح دید خودشان به فرزند بدهند.شاید آن بچه موقع غذا خوردنش است.
نذرتان قبول
زیارتتان قبول
نزدیک اذان مغرب بود.دخترم را آماده کردم و راهی مسجد شدیم.
نزدیک مسجد که شدم،خانم های مسن همسایه، روی پله های مسجد نشسته بودند و باهم، حرف می زدند.
با همگی آنها سلام و احوالپرسی کردم.
منم منتظر بودم که آنها بلند شوند و داخل بروم.
متوجه شدم یک خانم مسن محو دخترم شده.
صداش می کرد و می گفت:«فاطمه خانم،چه دختری،روسری هم سرش کرده»
خوشش آمده بود،چند دفعه ی دیگر نامش را صدا می زد و با او حرف می زد.
با هربار صدا زدن نام دخترم، یک حس خیلی خوبی به من منتقل میشد.
رفتم به زمانی که، تصمیم گرفته بودم نام دخترم را فاطمه بگذارم و کسانی که مخالف بودند، همگی نظرشان این بود که«این همه اسم فاطمه دور واطرافت هست، یک نام دیگری انتخاب کن.»
و من در جوابشان،می گفتم:«هرکسی در خانه خودش یک فاطمه دارد،و من هم می خواهم در خانه خودم یک فاطمه داشته باشم.»
✍️طاهره عابدی
من در یک خانواده مذهبی زندگی میکنم . از بچگی عاشق روسری و چادر بودم . بچه که بودم خیلی دوست داشتم چادر بپوشم . و به همین دلیل با چادر مادرم بازی می کردم . بزرگتر که شدم و به سن تکلیف رسیدم اولین چادرم را که مال جشن تکلیف دوخته شده بود پوشیدم . با پوشیدن چادر احساس سبکی و راحتی می کردم .
مخصوصا موقع نماز که با دوستانم به نمازخانه مدرسه می رفتیم و چشمان پر تحسین هر کدام از کسانی که ما را نگاه می کردند دیدم . آنها می گفتند که مثل فرشته ها شدیم ! از آن موقع به بعد عاشق چادر شدم . به راهنمایی که رفتم و اولین چادر مشکی را خریدم . درست نمی توانستم چادرم را نگه دارم . اما با چند بار تلاش توانستم چادرم را در دستانم درست نگه دارم .
دبیرستان که رفتم چادر را چیز مقدسی می دانستم و برای آن احترام قائل بودم . در دوران دبیرستان بعضی فامیل های پدری و مادری ام چادرم را مسخره می کردند . و حتی لقب های زشتی می دادند . مثل گونی پوشیدن ، بقچه پیچ و خیلی چیزهای دیگر . گاهی دلم میشکست یا در خلوت شبانه ام با خدا گریه می کردم که چرا به چادرم که پوشش کاملی است چنین حرفی می زنند ولی با این حال تحمل کردم و به جایی رسید که فهمیدم حرف آنها نباید برای من زیاد مهم باشد . مهم اینکه خدا از ما راضی باشد
من چادرم را دوست دارم و عاشق حجابی که دارم هستم . با تمام اینها حتی لحظه ای دلم نخاست آن را از سرم بردارم . حتی بعد از ورودم به حوزه بیشتر مراقب چادرم بودم . چون چادر برایم چیز باارزشی است . و ارزش سرزنش شدن را دارد .
چادر یادگاری از حضرت زینب (س)برای ماست . و حداقل کاری که ما می توانیم بکنیم این است که حجاب خود را رعایت کنیم .
تو قلب زمین و قبله دل هایی
همزاد فرشته ای ، خدا سیمایی
تنپوش سپید نور را بر تن کن
ای گوهر عشق ، در صدف زیبایی !
امروز روز جهانی کار و کارگر است . تاریخچه این روز به آمریکا برمی گردد . در روز یکم ماه می ۱۸۸۶ کارگران به دنبال عملی نشدن شرایط کار و زیاد شدن بیش از حد ساعت کاری در خیابانهای شهر شیکاگو اعتراض کردند . در این اتفاق منجر به کشته شدن پلیس و چند کارگر شد . پلیس در ادامه شروع به تیراندازی کرد . که باعث کشته شدن جمعی از معترضان شد . بعد از این حادثه این روز به عنوان روز جهانی کار و کارگر نام گرفته است . و هر ساله بسیاری از مردم کشورها روز جهانی کار و کارگر مراسمی را برگزار می کنند .
در کشور ما هم این روز را ما گرامی می داریم که در تاریخ هجری شمسی ما روز دهم ، یازدهم و دوازدهم اردیبهشت می شود . در این روز برای کارگران روز تعطیلی رسمی است .
هدف از گرامی داشت روز جهانی کار و کارگر حمایت از این قشر و ترویج حق آنها ،تأکید بر اهمیت نقش کارگران در جامعه ، تجلیل از زحمات این قشر و بزرگداشت جنبش کارگری است .
در دین اسلام به کار و کارگر ارزش بسیار والایی داده است، به گونه ای که کار کردن را از بزرگترین عبادت ها و وسیله ای برای تقرب به پروردگار شمرده است. در اسلام کارگر، شهید زنده و کارگری شغل انبیاست و از راه کسب وکار می توان به بهشت برسد .
در آیات و روایات بسیاری از کار به عنوان عمل صالح یادشده و از مقام کارگر ستایش شده است و کارگران نیز به بهشت جاویدان بشارت داده شده اند.
کارگران مردان زحمت کشی هستند که برای تأمین نیاز خانواده کار را در سرما و گرما تحمل می کنند و کار می کنند .
روزتان مبارک مردان زحمت کش ☺️☺️😊😊😊😊😊😊🌹🌹🌹
«از وقتی که دبیرستان رفتم دلم میخواست به راهیان نور بروم . اما هیچ وقت قسمت نشد که بروم . نمیدونم چرا امروز دلم برای شلمچه پر کشیده ! نمیدانم چرا احساس خاصی در این مورد دارم . من از خیلی از اطرافیانم تعریف این سرزمین خاکی را شنیدم .کسانی بودند که وقتی به راهیان نور رفتند متحول شدند و مسیر جدیدی در زندگی خود قدم گذاشتند . »
«بعضی ها میگویند : آنجا سرزمینی خاکی است .حتی روی زمین که می نشینی چادرت خاکی نمی شود :)»
«من تعجب می کردم و با خود می گفتم : مگر می شود چادرت خاکی نشود ! و صدای درونم می گوید: چرا که نشود ! آنجا حتما جای مقدسی که این گونه می گویند :)»
«وقتی از دوستم پرسیدم :تو که شلمچه قبلا رفتی آنجا چطوری ؟ دوستم در جوابم لبخندی زد و گفت :آنجا جای خوبی !شهیدان زیادی آنجا حضور دارند . تا نروی نمیتونی درک کنی که چه می گویم ! »
« من حتی یک بار تمام وسایل سفر را آماده کردم تا به راهیان نور بروم . اما مشکلی برایم پیش آمد و نتوانستم بروم . بماند که چقدر گریه کردم ، اما به خودم امید دادم که دوباره هم میتوانم بروم »
«به امید روزی که خود شهدا مرا به این جای خاکی دعوت کنند . چون معتقدم اگر بخواهند کسی حضور داشته باشد حتما دعوتش می کنند . و من درست مثل قبل که وقتی دلم می گیرد محو آهنگ یه پلاک ، از دل خاک ! می شوم !»
«یک پلاک ! که بیرون زده از دل خاک
روی اون ! اسمی از یک جوون »
«یک پلاک … از دل خاک ….
یه پوتین ! فقط مونده از یه جوون ، که خوابید روی مین….»
«استخون !
یه کلاه ،با یه عکس وصیت نامه غرق خون !»
«یه جوون که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید ….
دختری ، که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید…. »
«یه پدر !!!!
بیست و چند ساله و چند ماهه ، چشماشو دوخته به در !»
«مادری …. »
«منتظر واسه دیدن قامت و روی پسر …
یه پلاک ! از دل خاک…. »
از اخرین باری که با آرامش با او حرف زده ام خیلی می گذرد.خیلی وقت است دنبال فرصتی میگردم تا هرچه دل تنگم میخواهد بگویم.اما نمیشود که نمیشود.یا من خسته از بچه داریم،یا او خسته از کار.امشب سرسفره شام وقتی دست یکی ازدخترها توی سبزی ها بود گفتم میخواهم در مسابقه ای از طرف مرکز یزد شرکت کنم.
دخترکوچکمان را از روی سرش پایین کشید و گفت خودتو اذیت نکن.مسابقه شون سوالیه؟
پای دختربزرگمان را از کاسه ماست بیرون کشیدم،لقمه کتلتم را فورا قورت دادم و گفتم نه باید محتوا در مورد زن تولید کنیم.
کتلت له شده ای دهان دخترکوچک گذاشت و گفت در مورد چی زن؟
و من به دنیای مادرانگی ام،بچه داریم،شوهرداریم،خانه داریم،وبلاگ نویسی ام،مطالعاتم و…پرت شدم.گفتم همه چی مثلا فضای مجازی،مهارتهای ارتباطی،تربیت فرزند…
گفت شرکت کن،بخاطرخدا،هرچی در توانت بود انجام بده،به نتیجه اش فکر نکن…
ازاینکه بعدمدتها توانسته بودم هرچند کوتاه،هرچندشلوغ و بدون تمرکز با او حرف بزنم خوشحال بودم.
#روایت_زن_مسلمان
در حال خواندن مطلب، داخل گروهی بودم. با خبر ناگوار دختری که خودکشی کرده بود، مواجهه شدم.
بین اعضای گروه بحث بود که متوجه شدم، دختر سنش 12سال بیشتر نبوده است و بخاطر این که پسری عاشقش شده و مادرش مخالفت کرده، دست به چنین کاری زده و چند ساعت بعد، مادر متوجه خودکشی دخترش در اتاق می شود.
قلبم به درد آمد.
ذهنم رفت، چقدر این فضای مجازی اثر خودش را گذاشته و خانواده هم باید مدیریت دورادوری داشته باشند، نه سخت گیری هایی که باعث شود، فرزندشان چیزی را از آن ها پنهان کند.
و دیگر رفاقت با فرزندان خود، یعنی باید در حدی با بچه های خود رفیق باشیم که احساس ترس از بیان حرف هایشان نداشته باشند و اگر چیزی هم بیان کردند که به مذاق ما خوش نیامد، اصلا نباید برخورد تندی داشته باشیم. بلکه با راهکار متفاوت در وقت دیگری می توانیم فرزند خود را راهنمایی کنیم.
و اینکه مواظب باشیم فرزندمان به افسردگی مبتلا نشود، پس فکر نکنیم فقط برای بزرگسالان است.
#روایت_زن_مسلمان
✍️طاهره عابدی
قسمت این بود تا که در کوفه
تو علمدار پرچمش باشی !
اصلا آنجا تو را فرستاده
تا سفیر محرمش باشی !
کوفه دارد دروغ می گوید
مردم کوفه اهل نیرنگند !
اولش دست می دهند و سپس
همه ی شهر با تو می جنگند !
عهد و پیمان کوفیان ، مسلم !
مثل قوم یهود می شکند
دل نبند به مردم هزار رنگ
بیعت کوفه زود می شکند !