همه چیز همین‌جاست

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 48

قلب هایی که برای همدیگر می تپند

ارسال شده در 4ام فروردین, 1402 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س) در بدون موضوع, دل نوشتـــه

#به_قلم_خودم

وقتی که دو نفر واقعاً همدیگر را دوست داشته باشند موقع حرف زدن به صورت همدیگر، به چشمان همدیگر نگاه می‌کنند.

اما چقدر ناراحت کننده است وقتی که فرزند رخ زرد مادر خود را نمی بیند، تا او را می بیند وارد گفتگو می‌شود بدون اینکه رخ زرد مادر را ببیند می‌گوید چه کار کردی؟ کاری که گفتم انجام دادی؟ غذا حاضره!؟ ووو
این ها همه خبر از فاصله گرفتن قلب ها از همدیگر می‌دهد.
بعضی از گناهان مثل نگاه به نامحرم، فکر کردن به نامحرم، خلوت یا گفتگوی مداوم با نامحرم، باعث ایحاد فاصله قلب های یک خانواده از همدیگر می‌شود.

مراقب سلامت روح خود باشیم اگر خدای ناکرده در هر موردی گناهی از ما سر زد فوری استغفار کنیم تا آن گناه برای ما عادی نشود.

خانواده های خوشبخت افرادی هستند با روح های سالم که در کنار یکدیگر احساس خوشبختی و رضایت می‌کنند.

 

ارسال شده از طرف فاطمه نجفی

 

1679657436k_pic_d9654b57-c3a7-44e9-905a-e0dfded34d9f.jpg

خانواده، قلب، روح سالم
نظر دهید »

هدیه ای به نام بهار

ارسال شده در 4ام فروردین, 1402 توسط زینب ممبنی در بدون موضوع

زمین تشنه می شود و برای سیراب کردن خود، دنبال آب است‌‌؛ اما او را نمی یابد پس دست به دامان آسمان می شود و از او طلب آب می کند‌، آسمان با دیدن پوست خشکیده و چروکیده زمین دلش به رحم می آید و دست مهربان خود را بر سر او می کشد و او را سیراب می کند…
زمین با ولع تمام آب را می نوشد بدون آن که یه قطره از آن را هدربدهد پس از سیراب شدن برای قدر دانی از آسمان، بهار دخترک خود را به او هدیه می دهد و چه زیبا دختر ی است بهار که تمام معلومات مادرش را به خوبی یاد گرفته بود و آن ها را به رخ می کشاند؛
آسمان، مانند یک پدر آغوش خود را برای دخترک از راه رسیده باز می کند و او را با خود همراه می کند…

✍️به قلم : زینب ممبنی
#عکاسی_خودم

نظر دهید »

قسمت دوم خاطرات تبلیغ

ارسال شده در 4ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, تجربه زیسته

2️⃣ قسمت دوم 

مصمم بودم تا این ۳۰ روز باقیمانده را از دست ندهم. گوشی تلفن را برداشتم و بعد از زیرو رو کردن شماره‌های ذخیره‌ شده‌ توی ذهنم شماره‌ی منزل دایی بزرگه‌ام را گرفتم. بعد از دوتا بوق صدای دورگه‌‌ی دایی‌ام توی تلفن پیچید. 

 

شرشر عرق می‌ریختم و باشوخی‌های بی‌مزه دایی‌ تلاش می‌کردم بخندم.” آخر سر هم با یک خداحافظی به قول دایی زدیم به چاک. من که تا چند لحظه پیش نمی‌توانستم لام‌تا‌کام حرف بزنم تا صدای زن‌دایی توی تلفن پیچید، نطقم باز شد. 

گفتم:” زن‌دایی می‌خوام ترکی یاد بگیرم” احساس کردم زن‌دایی به‌جای دوتا گوش ۴تا گوشش را به گوشی تلفن چسبانده تا بفهمد بعد یک‌سال چرا تازه فیلم یاد هندستون کرده.  

 

من هم نه گذاشتم و نه برداشتم فوری گفتم:” آخه داریم می‌ریم سفر باید ترکی یاد بگیرم چه کسی از شما بهتر”

 

زن‌دایی با خنده گفت:” نکنه میخوای بفهمی مادرشوهرت پشت سرت چی می‌گه؟" 

من هم دیدم فرصت خوبی‌ست که جواب را توی هوا بقاپم؛ با شیطنت و گفتم:” زن‌دایی کمکم کن بیا ببین چی میکشم از دست این خاندان شوهر" 

 

 زن‌دایی هم منتظر این بود که من سفره‌ی دلم را برایش باز کنم و از گیس‌‌وگیس‌کشی با جاری و فامیل شوهر برایش بگویم که یکهو پِقی زدم زیر خنده. تا صدای خنده‌های ریزم‌را شنید برای چند لحظه احساس کردم از پشت گوشی چشماشو تنگ کرده و دارد با غیظ نگاهم می‌کند اما من زرنگ ‌تر از این حرف‌ها بودم. 

 

خلاصه برای فردا ساعت ۱۱ ظهر قرار گذاشتم.

 

توی سرم هروله‌ای به‌پا بود‌. مدام داشتم به ۳۰ روز ماه رمضان فکر می‌کردم. این اولین‌باری بود که می‌خواستم به‌عنوان همسر روحانی به یک روستای کوچک بروم.

 آن‌شب انقدر این‌پهلو و آن‌پهلو شدم که صدای جیرجیر تختم در آمد. آخه من فقط ۱۸ سالم بود و…. 

 

ادامه دارد… 😊

به قلم سیده مهتا میراحمدی

زندگی طلبگی با طعم عسل
نظر دهید »

تربیت 

ارسال شده در 4ام فروردین, 1402 توسط حنانه در بدون موضوع

​تربیت عرضی

کارشناسان تربیت نظریه ای دارند مبنی بر اینکه تربیت بچه ها در رابطه های عرضی شکل میگیرد نه در رابطه های طولی.

یعنی یک کودک در رابطه های عرضی که با دیگر هم سالانش دارد شخصیتش ساخته می شود نه صرفا رابطه ی طولی با والدین.

هم سال به بچه هایی گفته میشود که از نظر سنی نزدیک بهم هستند و به تبع آن علایق،نیازها و اندیشه های مشابهی دارند.

بهترین هم سالی که هر کودک می تواند تجربه کند خواهر و برادر است.

زیرا در محیط امن خانواده زیر نظر والدین یکسان هستند.

همچنین به دلیل باهم بودن در تمام اوقات رابطه عاطفی عمیقی بین شان شکل میگیرد.

خواهر و برادر های هم سال به دلیل اینکه تمام روز را باهم سپری میکنند در موضوعات مختلفی چالش های متفاوتی پیش رویشان است.

درگیر شدن فرزندان در این موقعیت ها همان رابطه های عرضی است که سبب تجربه های نخستین یک فرد میشود.

تجربه هایی در محیط امن برای ساخته شدن شخصیت آینده.

نظر دهید »

کوله پشتی بارانی

ارسال شده در 4ام فروردین, 1402 توسط پاییزنوشت در بدون موضوع

باران می‌بارد، بوی نم خاک پرتم می‌کند به روزهای دلتنگی، روی نیمکت مینشینم، کوله رادر بغل میگیرم، با دستانی لرزان زیپش را باز میکنم، دهانش باز میشود و شروع می‌کند به دردودل کردن:《خیلی ازم دور شدی،چه عجب یاد من کردی!؟ دیگه بیشتر سراغ کتابهات و گوشیت میری!

امان از دست این گوشی ها، پشت صفحه شان دوستان خوبی پیدا میشوند دوستانی واقعی تر از واقعی…اما چون کاملا با روحیات هم آشنا نیستید

گاهی اوقات تو حرفهایی میزنی که از قصد نیست، اصلا در مخیله ات هم نمیگنجه که شاید طرف مقابل از حرفت ناراحت بشه! اما ناراحت میشه و تو میمونی و قلبی که ناخواسته شکستی‌اش، تو میمونی و افسوس روزهای خوبی که با هم گذروندید، تو میمونی و دلتنگی، تو میمونی و زخمی که مونده روی قلب تو و اون…

یادت باشه گاهی وقتها مواظب قلب طرف مقابلت باشی، شاید فرد روبروت اونقدر تو زندگیش بابحرانهای مختلفی روبه رو بوده یا که نه اصلا اونقدر دوستت داره و روت حساسه که کوچیکترین حرفت تیری بشه درون قلبش!》

قطره ی باران روی گونه ام جا خوش می‌کند و با نم اشک به پایین سر میخورد، طعم شور اشک را قورت می‌دهم.

با حرفهایش روزهای خوب باهم بودنمان را مرور میکنم، اینکه دیگر ندارمت را نمیدانم اسمش را تقدیر بگذارم یا قسمت یا … اصلا چه فرقی میکند! اسمش هرچه هست فعلا ندارمت، تو هم شاید از امروز دیگر من را نداشته باشی…

پشت سرم را نگاه میکنم به ته سال رسیده ام، امسال بردم، از دست دادم، گریه کردم، خندیدم، عشق ورزیدم، شکست خوردم اما مهمتر از همه یاد گرفتم که حرفهایم را زین پس داخل مغزم بجوم و بعد از آن به زبان یا بر صفحه گوشی‌ام بیاورم!

اپلیکشن های غیر درسی ام را پاک میکنم و دفتر برنامه ریزی و خاطره نویسیم، کتابهایم، شمعی برای آرامشم، عطری برای تسکینم، سجاده ای برای توسلم و قلمی برای نوشتنم در درون کوله ام جای می‌دهم تا روبراهم کنند و روزهای خوبی برایم رقم بزنند…

پ ن: گاهی وقتا با یه اشتباه نوزده نمیشی، صفر میشی… 

پ ن2: ” سال خوبی داشته باشید، ممنونم از همراهی همیشگیتون “

24/اسفندماه/1401

_

#پائیزنوشت #سمیرامختاری

paeeznevesht@

نظر دهید »

مادرانه

ارسال شده در 3ام فروردین, 1402 توسط یاحسین بن علی علیه السلام در بدون موضوع

به پیشنهاد همسرم برای این که حال و هوایی عوض کنیم تصمیم گرفتیم نزدیک زمین های اطراف خانه مان قدم بزنیم…

چون آماده شدن من ممکن بود طول بکشد از همسرم خواستم که زودتر حرکت کنند پس دختر و پسر کوچکم همراه پدرشان راهی شدند. و پسر بزرگ ترم ماند که با من بیاید.

وقتی آماده شدم زدیم بیرون و خودمان را به همسرم رساندیم. همان موقع دخترم با دیدن من از پدرش جدا شد و درخواست بغل شدن کرد، من با کلی خستگی که داشتم درخواستش را پذیرفتم.

در بین مسیر به درختان پسته که در حال آماده شدن برای گرده افشانی بودن رسیدم و به پسرم نشان دادم که در کنج ذهنش این حرف را از من داشته باشد و بار علمیش بیشتر شود.

پسر کوچکم از عنکبوت ها سوال کرد که آیا آن ها مورچه بزرگ را هم می خورند؟ جوابش را دادم، بله عزیزم …مورچه کوچک یا بزرگ ندارد. چنان ذوق کرد که برای داداش بزرگترش، توضیح می داد، بماند که برادرش سر به سرش گذاشت و می گفت حتی ممکن است تو را هم بخورد…

خیلی دوست داشتم بیشتر در مورد چیزهایی که میبینند باهم حرف بزنیم،ولی دختر کوچکم این اجازه به من نمی داد،حتی در حد نشستن بر روی زمین که کمی استراحت کنم. پس تصمیم گرفتیم برگردیم.علاوه بر خستگی من ،هوا هم بارانی بود.

من فقط توانستم در راه بازگشت یک عکس از زمین کشاورزی بگیرم. ولی به خودم گفتم شاید خستگی من چند برابر شد ولی حال خوب بچه هایم ارزشش را داشت…

✍️خانم عابدی

نظر دهید »

خاطرات تبلیغی

ارسال شده در 3ام فروردین, 1402 توسط أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ در بدون موضوع, تجربه زیسته, خاطرات تبلیغی

1️⃣ قسمت اول 

🔸️پیش از ازدواج با سید، من اکثر شهر‌های ایران را دیده بودم. آن‌هم به‌خاطر این‌که پدرم راننده‌ی ماشین سنگین بود. هروقت که پیش‌ می‌آمد مارا با خود به شهرهای مختلف می‌برد.

 اولین سفری را که با کامیون سبز پدرم رفتیم هیچ‌وقت از یاد نمی‌برم. باروبندیل سفر را پشت کامیون ریختیم و مثل کامیون ارسطو در سریال پایتخت؛ یک سوئیت سیار درست کردیم. هروقت خسته می‌شدم از سوراخ‌‌سمبه‌های روی در کامیون بیرون را تماشا می‌‌کردم. 

من به‌سفر کردن در شرایط سخت عادت داشتم. اما این سفر برای سید اولین سفر سخت زندگی‌اش بود. 

یک‌سال بعد از اینکه ازدواج کردیم سید مُلبس شد. باید برای هر ماه رمضان و محرم به‌یک منطقه سفر می‌کردیم. خردادماه سال ۹۳ یک‌ماه قبل ماه رمضان وقتی که خبر داد باید به یکی از روستاهای اطراف تبریز برویم گل از گلم شکفت. اما یادم آمد که در این یک‌سال که عروس آذری‌ها بودم هنوز نمی‌توانستم یک کلام ترکی صحبت کنم. برای همین دست به کار شدم تا این یک ماه باقیمانده را هرطور که شده ترکی یاد بگیرم…

ادامه دارد…😊

✍️ سیده مهتا میراحمدی

 

زندگی طلبگی زندگی طلبگی با طعم عسل زندگی طلبگی. زندگی یک طلبه جوان طلبه طلبه نوشت عکس عاشقانه‌های روحانیت همسر طلبه هنسر طلبه
نظر دهید »

رفیق خوب

ارسال شده در 3ام فروردین, 1402 توسط السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا (س) در بدون موضوع, دل نوشتـــه

#به_قلم_خودم

 به کسی رفیقِ خوب میگویند که پای رفاقت از همه چیزِ خود بگذرد

امام حسین واقعاً رفیق خداوند بودند که در کربلا از همه چیز خودشان گذشتند. از طفل شش ماهه تا جوان رشیدِ خود حضرت علی اکبر گذشتند. از جان شیرینِ خود، از خواهر عزیزش حضرت زینب از هرچه که داشتند گذشتند. و با همه دارایی و آنچه که داشتند برای خدا به میدان آمدن و با دشمن جنگیدند.

الحق که امام حسین یک رفیق بی نظیر است 😍

راستی رفاقت های ما با خدا چه جوری است؟
آیا ما می توانیم با همه دارایی و جمال و زیبایی و عواطف و احساسی بودن هایمان به میدان جنگ با شیاطین و هوای نفس برویم؟
چقدر می‌توانیم فریاد یا ربّی سر بدهیم و نه به خواسته های شیاطین و هوای نفس بگوییم؟

یادمان باشد یک رفیق خوب پای رفاقتش جانش را هم می‌دهد. هیچ وقت با هیچ چیزی رفیقش را عوض نمی‌کند.

پس اگر با خدا رفیق هستید، حواستان باشد با امیال نفسانی عوضش نکنید.

همیشه حواستان را جمع کنید که بدون خدا زندگی نکنید.
جوری باشید که همیشه حضور خدا را در لحظه به لحظه زندگی خود درک کنید.

حق نگهدارتان 😍

ارسال شده از طرف فاطمه نجفی

 

رفیق، رفیق خوب، امام حسین، خدا
نظر دهید »

سیاه و سفید

ارسال شده در 3ام فروردین, 1402 توسط پاییزنوشت در بدون موضوع

وقتی بعد از یک روز پر کار آخرسالی که انگار کوهی از خستگی روی دوشت جا خوش کرده، میان نسیم ملایم بهاری و عطر خوش شب بوها، بین انبوه وسایلی که برای نقل مکان در انباری منزل پدری جا خوش کرده اند و باید از آنجا بیرونشان بکشم تا در کنار خودم داشته باشم‌شان.مات و مبهوت چیزی غرق در خاطراتم می‌شوم.

تخته شاسی عزیزم دست من را می‌گیرد و به دوران 18 سالگیم می‌کشاند.

وقتی در بحبوحه ی کنکور و کلاس زبان، تنها علاقه ام دست گرفتن مداد، زغال،کنته، محو کن و تخته شاسیم بود.

دستی به رویش کشیدم و در بغلم گرفتم و تمام خاطراتم را زنده کردم…

ساعاتی برای خودم شبیه قویی در آب روان غوطه ور شدم و برای مهتاب آواز خواندم، مهتاب برایم رویا بافت و من آن را زندگی کردم.

در سردی زمستان، میان انبوه درختان خشک جنگل لابه لای ابرهای مه گرفته نفس عمیقی کشیدم و مهتاب را نظاره گر شدم…

اشکی بر گونه ی دخترکی شدم که طراحی اش ناتمام ماند…

روزگار خوبی داشتم وقتی تمام دغدغه ام سیاه و سفید کردن صفحه‌ام بود.

باید به روزگار سیاه و سفیدم برگردم…

26/اسفند/401

____

#پائیزنوشت

#سمیرامختاری

@paeeznevesht

نظر دهید »

عموی نداشته 

ارسال شده در 1ام فروردین, 1402 توسط فاطمه بانو در روزنگار

از وقتی چشم باز کردم، دو عموی مادرم را جای عموی نداشته خود دیدم. 

همیشه حسرت می‌خوردم که چرا پدرم برادر ندارد. 
یادم است که زمانی که تازه به تکلیف رسیده بودم وقتی عموهای مادرم را می‌دیدم خجالت می‌کشیدم بروم طرفشان بخصوص که اهل شوخی کردن با من بودند . چون فکر می‌کردم نامحرم هستن، حس خجالت و حیا مانعم می‌شد. مادرم مرا به جلو هل میداد و می‌گفت:« اشکال نداره. عمو مامانم حکم عموی خودتو داره و محرمه»

 

شاید در سال دو سه بار آنها را بیشتر نمی‌دیدم. آن هم در عید دیدنی های نوروز. 

امروز یکی از همون عموها پر کشید و رفت.
 موقع خاکسپاری همه اشک می‌ریختند. مرد مومن و متدینی بود . عمو حسین مامان خودش همیشه در تمام خاک‌سپاری ها و تشیع جنازه ها حضور داشت و برای متوفی ، زیارت عاشورا می‌خواند اما امروز کسی نبود تا برایش بخواند. ( یعنی وقتی یادمان آمد که داخل ماشین ها در راه برگشت بودیم ) توی ذهنم آمد که چقدر غریب به خاک سپرده شد. بخصوص که این دو سه ماه آخر در بیمارستان بستری شده بود و فرزندانش کم به دیدنش می‌آمدند. 
خیلی سخت است که روز اول عید را از بهشت زهرا شروع کنی . اما امروز هر کس را دیدم می‌گفت « خدا رحمتش کنه تا زنده بود روز اول همه رو تو خونه‌ش جمع می‌کرد. حالا روز خاکسپاریش هم افتاد اول عید تا همه جمع بشن دور هم. »
خدابیامرزتش. 

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 48

همه چیز همین‌جاست،

همه چین همین جاست روایت هایی از زندگی و روزمره‌های زنان طلبه

موضوعات

  • همه
  • اولين روزه من٫
  • ايرانگردي
  • بدون موضوع
  • تجربه زیسته
  • تجربه نگاری اربعین
  • تنها دلخوشی
  • تور گردشگری
  • جادوی قلم
  • خاطرات تبلیغی
  • خانم معلم
  • داستانک
  • دختران جمعه
  • دل نوشتـــه
  • روایت‌های دخترانه
  • روایت‌های مادرانه
  • روایت‌های همسرانه
  • روزنگار
  • عکس‌نوشته
  • فراخوان بازآفرینی محتوای دینی
  • ماه رمضان
  • مناسبت‌ها
  • نقد فیلم
  • نهی از منکر غیر مستقیم
  • کتابخوانی

آخرین مطالب

  • من شلختم؟
  • تربیت در عصر دیجیتال
  • جادوی قلم
  • یک خاطره برای تمام عمرم
  • خانه رویایی 
  • خدایا مرا پاک بپذیر
  • یادش بخیر 
  • بهترین کتابی که در 1402 خواندم
  • دروغ‌های دم افطار
  • من و آشپزی‌های خانم‌کاپوچینو
  • دنیای سجاده سبز‌ها قشنگه...
  • خط خطی های ذهن یک مادر
  • ایا من مادر خوبی هستم؟
  • حاضری ثواب بچه‌داریت رو بهم بدی؟
  • چرا بانوان محجبه حضور کمرنگی در مجموعه‌های ورزشی دارند؟
  • قانون آزادگی با داشتن حجاب 
  • دیوار کوتاه تر از آخوند
  • خدا
  • بفرمایید بهشت 
  • معرفی کتاب « سقای آب و ادب »

پیوند ها

  • کافه دنج
  • عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
  • بانک سوالات و جزوات حوزه علمیه خواهران
  • پاییز
  • بهار سمنان
  • دیروزانه
  • صهباء
  • گهر عمر
  • چهل تکه
  • وبلاگ من
  • سیب ترش
  • نوک مدادی
  • حرف نخست

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس