عينكي بودن يا نبودن مساله اين است.
به نظرم همه انسانها عينكي اند. زوايه نگاه شماره عينك را تعيين ميكند. خودكم بيني،خودبزرگ بيني،ديدمثبت،ديدمنفي،دور بيني،نزديك بيني .
كه حتي با ليزر هم درمان نمي شود.
موضوع: "تجربه زیسته"
بركت تام
حرم امامان معصوم عليهم السلام خود بهشت است و
امامزاده هاي شهر به نظرم قطعه اي از بهشتند و هركس اين بهشت را به گونه اي درك ميكند. كنار خانه هاي شهر است، اما انگار عطر و بويش ،مصالحش و… جنس ديگري دارد.آرامشي مداوم،
پناه درد و دل حاجتمندان ،مزار فرزندبراي مادرشهيد،قبر والدين براي يتيمان،محل ديد و بازديد فاميل،مراسم روضه و… .
اما اين هفته برق نگاه دختركي كه با كيسه اي در دست منتظر بود تا اجازه يابد واز حلوا و خرماي روي قبور براي خودش و خواهر كوچكترش بردارد وبعد كه خواركي ها را توي كيسه ريخت، مشغول بازي شد.نشان داد كه چقدر منتظر رزق پنجشنبه ها بوده،به راستي خوشحالي او عطر بهشت را مي داد. به بهشت زمين سربزنيم.تا در آسمان غريبي نكنيم.
بعد چند روز که از پسِ پرده های ضخیم و در و پنجره های درز گرفته حتی داخل خانه هم دهان و بینی تان را با ماسک و شال و چفیه گرفته بودید اما باز هم سرفه میکردید؛ بالاخره توانستید توی حیاط، زیر سقف آسمان بروید و دستهاتان را در امتداد افق، کاملا از هم باز کنید و رو به آسمان آبی، چشم بسته، لبخند به لب، نفس عمیقِ عمیقِ عمیق بکشید!
چشم هایت را باز کردی. دلت پشمک خواست. دستت را دراز کردی تا از کاسه ی بزرگ آبی، قدری پشمک برداری. دستت کوتاه بود! نکند دیگر این کاسه ی آبی و پشمک سفیدش را نبینید؟! بیچاره بچه ها که همیشه فقط کاسه ی گِلی پر از خاک دیده اند! نفست دوباره گرفت. آب دهانت در گلویت جست و به سرفه افتادی. سرفه کردی و دویدی و حسین را با صدای گرفته؛ بریده بریده صدا زدی.
_ چی شده مامان؟!
_ بیا… بیرون! بیا… آسِ… مونو… ببین!
چشمت گوشی موبایل را میجست؛ توی طاقچه، روی میز سیاه تلویزیون، روی کاناپه ی مخمل آبی و کوسن های گل گلی اش. از آبسردکن، ته فنجانِ سحر آب ولرم ریختی و آرام آرام قورت دادی. سیم هندزفری از بالای میز عسلی گوشه ی هال آویزان بود. سیم اش را کندی و گوشه ای پرت کردی و گوشی به دست، سمت حیاط دویدی. حسین هم آنجا بود. داشت به آسمان نگاه میکرد. جا به جا شدی. چشم گرداندی. آفتاب چشمت را میزد. گوشه ی آسمان، پشت به آفتاب یک تکه پشمک کوچولوی خوشمزه پیدا کردی. فوکوس کردی و عکسش را انداختی. حالا دیگر سند اثبات ادعایت توی دستت بود. آسمان شما آبی خوشرنگ بوده؛ نه نارنجی خاکی!
حسین لبخندی زد و برگشت تو که امتحان مطالعات اجتماعی اش را بخواند.
میم.ر
تو زندگیم کارهای زیادی هست که باید انجام میدادم اما به هر دلیل یا شاید هم بهانه، یا هرگز شروع نکردم و یا نیمه کاره رهاشان کردم. به همین خاطر، تو زندگی من جای کوه، رشته کوهی از کارهای پشت گوش افتاده وجود دارد و خلاص شدن از دست این رشته کوه هم شده یکی از دل مشغولی های همیشگیم.
میگویند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. انگار درست میگویند، میشود! خاک که آمد؛ نفس مان برید. چاره ای نبود جز اینکه تمام خانه را برای بینهایت بار گردگیری کنم؛ هرچند مطمئن بودم این تمیزی دوامی ندارد و دوباره ریزگردها به ما حمله خواهند کرد. روسریم را پشت گردنم بستم. دستمال تنظیف خیسی برداشتم و از خاک خورترین جای خانه یعنی کتابخانه، شروع کردم. کتابها را از قفسه بیرون کشیدم.گاهی با دستمال، گاهی با دست و گاهی هم با فوت، خاکشان را تکاندم. قفسه های چوبی را به نوبت، از پایین به بالا تمیز کردم. هر قفسه که پاک میشد؛ کتابها را با وسواس توی دلش میچیدم که یک دفعه معجزه شد. معجزه ای که با تمام معجزه های دنیا فرق داشت. نگاهش کردم. رنگ و لعابش نظرم را جلب کرد. جذاب به نظر میرسید. بله، این همان است که دنبالش بوده ام؛ خود خودش! ناخودآگاه احساس کردم باید به تمام حرفهایش، مو به مو عمل کنم. تو خیالم پی صاحبش گشتم. دوست داشتم مال خودم باشد اما آشنا نبود. توی دلم دعا کردم مال صادق، برادرم باشد که به شوهرم قرض داده. اگر هم نبود اقلکم مال غریبه نباشد بلکم بیشتر پیشم بماند.بَرَش داشتم. با انگشت عنوانش را دقیقتر خواندم:"غلبه بر پشت گوش اندازی". جلدش را ورق زدم. صفحه ی اول، همان بالا با خودکار آبی نوشته بود:
میم.ر
مشهد مقدس
96/5/22
میم.ر
#چی_شد_طلبه_شدم
خیلی اتفاقی بنر پذیرش حوزه خواهران را دیدم، بدون هیچ آمادگی و اطلاع از فضا وارد ساختمان شدم، اولین چیزی که دیدم این بود لطفا با وضو وارد شوید.
یعنی چه؟!براى من که اصلا با فضاى مذهبى آشنا نبودم، حرف خنده دارى بود، رفتم و با لطف خدا پذیرفته شدم. الان چهار سال از آمدنم میگذرد، در این مدت با تمام وجود به تقدس این مکان پی بردم. رد پای مولا و عطر وجودش همیشه احساس میشود، روزهایی که با سلام و اذن وارد نمي شوم، حال خوبی ندارم و پیام آن روز را درک مى کنم که مکانى مقدس است، طهارت ظاهر مى خواهد.
هرروز به خودم تلنگر می زنم، حواست را جمع کن، همانطور که استاد می گویند:” همه دعوت شده ایم ،نکند کم کاری کنید، مسئولیتى سنگین را به دوش دارید".
حتی نزدیکانت اعمالت را زیر نظر دارند. مادر، فرزندو….
هرجا غفلت کردی می گویند:” اول خودت عمل کن بعد به ما بگو
امان از شما طلبه ها !”
آخر کجای کارم، کم کاری کردم، آنروز نباشدکه من وجهه طلبه ها را خراب کنم، خدا مرا ببخشد.
دوستان درهر بازدید سوال می کنند، کی مجتهد و ملا میشوی؟؟گاهى به تمسخر مى گیرندو گاهى مى گویند:"شما دلتان پاک است برایمان دعا کنید".
هرچه که بودیم #طلبه شدیم و حالا با آرم سربازى شناخته مى شویم.
آقاجان، تو خودت میدانی که ما ممکن الخطاییم، کمک کن پایمان نلغزد و رو سیاهتر نشویم.
التماس دعاى خیرو شفاعتتان را داریم.
سرباز کمترینت….
سرکلاس فقه استدلالی لمعه میخوانیم و بچه ها چقدر نسبت به شهید اول ارادت دارند و او را مورد لطف قرار میدهند میگویند این اشکالها را از کجایش دراورده و اینطور حرفها ..
ولی خدایی هر بار که از کلاس برمیگردم انگار خودم دچار تمام مسایل فقهی ذکر شده در کتاب میشوم
اینجاست که تلقینات و فکر کردن به یک موضوع انرا به سمت تو میکشاند کاش افکار مثبت و خوب ذهنمان را پر میکرد تا به سوی ما بیایند
آن روزها پدر جوان و دیپلمه من کارگری بیشتر نبود، ولی از چندرغاز حقوقی که به او میدادندمقدار ناچیزی را پسانداز میکرد و با آن برای بچهها کتاب میخرید. پدر عاشق مطالعه و درس خواندن بودو بر عکس خیلی از پدرهای هم ردهاش بچهها را ترغیب میکردتا با عشق درسشان را بخوانند. روزهایی که پدر در خانه بود دستم را میگرفت و با هم به کتابفروشی میرفتیم. دوست داشت که ما را هم مثل خودش کتابخوان ببیند. هر کتابی که دلمان میخواست برایمان تهیه میکرد. بعضی اوقات هم خودش کتابی میخرید و بعد من را روی پاهایش مینشاند و کتاب را با هم ورق میزدیم و میخواندیم و حرف میزدیم و به قول امروزیها عشق میکردیم. هر سال که ماه مهر و فصل درسخواندن شروع میشد با پدر کتابهای درسی نو را سلفون میکشیدیم و ورق میزدیم و بعد هم سفارش پدر که میگفت: “بابا مواظب کتابا باش که خراب نشن، یواش یواش ورق بزن” برای من شروع سال تحصیلی یعنی پیچیدن بوی خوش کتاب در خانه بود و هنوز هم بعد از گذشت سالها این عشق درسخواندن و مطالعه کردن در من خاموش نشده است.
#خاطرات_مدرسه
آقای فروغی می گفت وقتی جواب سوالی رو بلد نبودید؛ جواب ندهید فقط یک کلمه بگویید: ” نمیدانم!” و خودش هم همیشه همینجوری برخورد می کرد. چندین بار پیش آمده سوالی ازش پرسیدم که جوابش را نمی دانسته؛ به جای پر حرفی، یک کلمه “نمیدانم” گفته و خلاص! برخلاف من که بعضی وقتها به جای گفتن نمیدانم، دنده شش رفتم و شرمنده شدم.
تازه آیین نامه را قبول شده بودم و باید می رفتم دست فرمان. سوار ماشین آموزشگاه شدیم. پرسید:” تا حالا رانندگی کردی؟” گفتم:” نه، فقط چندبار سعی کردم از شوهرم یاد بگیرم که …”
_آهااا خیلی خب! این، دنده است؛ میدونی که؟!" و ادامه داد:” این دنده چنده؟”
در حالیکه با چشم، انگشت اشاره اش را که روی شماره های دنده جا به جا می شد؛ دنبال می کردم، گفتم:"یک”
_این؟
_دو
_این؟
_سه
او می پرسید و من سریع جواب می دادم.
_این؟
_چهار
_این؟
_پنج
_این؟
_شیش!
خنده امانش نداد. همینطور که سعی می کرد جلو خنده اش را بگیرد، جوریکه من خیلی ضایع نشوم؛ گفت:"دنده شیش نداریم؛ این دنده عقبه!”
سوتی بدی بود. حسابی خراب کرده بودم با این حال نمی شد نخندم. خودم را جمع و جور کردم و خجالت زده گفتم:” گفتم که چیزی از ماشین و رانندگی نمیدونم. به هرحال، اینطور که بوش میاد تا یه مدت سوژه ی خنده تونم. شما راحت باشید!” اما دیگر چه فایده؟! کاش قبل از جواب دادن، یک کم فکر می کردم و به جای دنده شش رفتن، ترمز میگرفتم!
مادر بهشتی
صبح بود تازه از خواب بیدار شده بودم طبق عادت همیشگی تبلت را برداشتم تا سریع پیام هایم را چک کنم. وارد گروه مخصوص طلبه های حوزه مان شدم همینطورکه پیام هارا رد می کردم یک پیام توجه ام را جلب کرد. پیام تسلیت و فوت یکی از طلبه های حوزه مان . حدود 400 تا پیام چت داخل گروه بود تک تک آنها را خواندم شوکه شده بودم و خیلی ناراحت . همین بهمن امسال بود که برای مسابقه قرائت کنار هم نشسته بودیم تا به نوبت قران را بخوانیم اما حالا او از بین ما رفته است . یک زن وقتی تصمیم می گیرد که بچه دار شود مخصوصا اینکه تازه عروس هم باشد یعنی اینکه آمادگی فداکاری و از خودگذشتن و پذیرفتن مسوولیت های مادرانه را قبول کرده است. وقتی فهمیدم که به علت بارداری و افت فشار از دنیا رفته است داغ دلم را بیشتر می کرد . چند ماه پیش که به عروسی اش نزدیک بود یک جمله گفت:( هدفم اینه که روز عروسی ام روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها باشد من پرسیدم چرا ؟ او گفت: میخواهم زندگی ام را با مادرم حضرت زهرا شروع کنم.) و من یقین دارم اوکه در دنیا توجهش به مادر بود امروز هم مادر توجهش به او خواهد بود.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
مجازآباد، همانقدر که آسیب دارد، حُسن هم دارد.
به تازگی با صفحه اینستاگرام و کانال تلگرامی روحانیای آشنا شدهام که کارهایش سر ذوقم میآورد. فقط این هم نیست. با خواندنش انگار فرو میروم در سرزمین قصهها. قصهی مردی که بیادعا روستا به روستا میرود و برای بچهها داستان میخواند. به همین سادگی و به همین دلچسبی. آقای آذری بیادعاست. ضرورت کار با بچهها و برانگیختن تفکر در آنان را درک کرده و سادگی کار، باعث بیانگیزگی و نامیدیاش نشده. خودش میگوید همیشه پشت ماشیناش حداقل دویست عنوان کتاب قصه، مداد رنگی، بازی فکری، چسب و … دارد!
کتابهایی که انتخاب میکند تا آنجایی که من دیدم بسیار کاربردی و جذاباند.
آخ که چقدر دلم میخواست شرایط انجام چنین کاری را داشتم. تمام تجربه من از کتاب و داستانخوانی برای بچهها محدود میشود به چند جلسه شرکت کردن در کلاس پسربچههای ابتدایی که بسیار هم خوش میگذشت، داستانهای فکری دکتر خسرونژاد را برایشان میخواندم و در کلاس قطاربازی میکردیم.
این روزها ولی نهایت آرمانم این است که خونسردیام را در برابر کسرای دو ساله حفظ کنم وقتی که از کتابخانهام بالا میرود، آناکارنینا و شیاطین و برادران کارامازوف را که از همه سنگینترند پرت میکند گوشه اتاق و قاه قاه میخندد. امیدوارم این مواجههاش با کتاب کمکم عمیقتر شود.
القصه به کانال تلگرام و پیچ اینستاگرام آقای آذری سربزنید. هم روحتان شاد میشود. هم با کتابهای کاربردی برای کودکان آشنا میشوید و چم و خم قصه خواندن برای کودکان را یاد میگیرید.
لینک کانال تلگرامی آقای آذری?
https://telegram.me/joinchat/Bzj9kz7uR4-8TajFhgaXsA