من و خادم حرم
دلتنگی هایم را دوست دارم، مثل این روزها که عجیب دلم هوای مشهد کرده است، مادر و خواهرم به پیاده روی مشهد رفته اند تا روز میلاد امام رضا علیه السلام با پای پیاده به حرم برسند، رفتن آنها هم دلتنگی مرا ببیشتر کرد، به سراغ کیف قدیمی ام رفتم تا خاطرات قدیمی ام را ورق بزنم و دلم آرام بگیرد، زیپ کیفم را باز کردم و لا به لای وسایلم چشمم به سنجاق سینه ای افتاد و یک دفعه موجی از خاطرات مرا به سمت صحن انقلاب هل دادند.
سال 90 توی صحن انقلاب بود که با یک خادم هم کلام شدم، او از خاطرات و کرامات امام رضا علیه السلام برایم میگفت و من با جان و دل گوش میدادم، پیرمرد مهربانی که سال ها بود برای آقا خادمی میکرد، آخر حرف هایش هم سنجاق سینه ای که سال ها روی سینه اش میزد و خادمی میکرد را به عنوان هدیه به من داد، ازاو تشکر کردم و راهی حرم شدم، سنجاق سینه توی مشتم بود، وقتی که دورتر شدم، مشتم را باز کردم و سنجاق سینه را با لذت نگاه کردم، روی سنجاق سینه نوشته بود: یاحسین، آن لحظه انگار دنیارا به من داده بودند، شاید خود اقا راه هدایت را در دستانم قرار داده بود.
موضوع: "روایتهای مادرانه"
همه دختر ها، به یک سنی که می رسند، برای خودشان شب تا صبح خیال بافی می کنند، سرشان روی بالشت کوچولوی گل گلی شان است اما خودشان را غرق در آرزو هایی می کنند که بیا و ببین، مثلاخودشان را بالای برجی از طلا می بینند و یا شاید استاد دانشگاهی توی یک شهر بزرگ و یا حتی خودشان را در یک لباس عروس تصور می کنند، من خودم وقتی ۶ساله بودم با آرزو هایم ساعت ها بازی میکردم، هرچه دم دستم پیدا می کردم، بهانه ای می شد تا بیشتر به آرزوهایم فکر کنم، دختربچه بودم، اما آرزو هایم مثل آرزو های آدم بزرگ های توی کتاب قصه بود. وقتی بزرگتر شدم چون دختر کوچک خانواده بودم اجازه دفاع از حقم را نداشتم و فقط باید حرف پدر مادرم را اطاعت می کردم، از آنجایی که دختر سربه زیری بودم، حرمت پدر و مادرم را نگه می داشتم و چیزی نمی گفتم تا دلگیر نشوند، حتی برای کوچک ترین مساله باید با هزار نفر مشورت می کردم، مشورت کردن را دوست داشتم اما نه مشورت هایی که فقط سمبل کردن بود و باز عاقبت، نظر خودشان را زور زورکی تحمیلم می کردند، اوج جوانی ام خفقانی بود، که سال ها عذابم مي داد، از دور دختری لطیف و آرام واز نزدیک، درونم آتشی بود که هر لحظه امکان داشت گر بگیرد و شعله های خفقانیم خودشان را از آن زندان تنگ و تاریک، نجات دهند، اما همیشه کاسه صبرم آبی روی آن شعله های خشن میریخت و آهی می کشید که دل سنگ را آب می کرد.
من لبه ی پرتگاهی بودم که به یک تار مو بند بود، اگر حرف خانواده را گوش می کردم و از روی آن تار مو عبور می کردم باید قید آرزو های چندین و چند ساله ام را می زدم و زندگی را هرطور که روزگار برای خودش می چید می گذراندم، و اگر به آن پرتگاه پشت می کردم، باید تا آخر عمر سرزنش خانواده ام را روی شانه هایم اين طرف و آن طرف می بردم، حالا اصلا معلوم نبود آرزوهایم سرانجام خوبی داشت یا نه اما من حتی زیر بار ریسکش نرفتم، و از روی اجبار، از همه آرزوهای شیرینم گذشتم و سرم را برگرداندم و برای بدرقه شان دستی تکان دادم و آهی کشیدم، حتی فرصتی نداشتم تا یک خداحافظی درست و درمانی با خیال هایم داشته باشم و تنها چیزی که از آرزو هایم ماند، بغضی است که سالها بیخ گلویم را چنگمی زند و کاری از دستم بر نمی آید.
بعضی از آرزو ها، آینده ی مارا با خودشان می کشند و وقتی از موعدش بگذرد دیگر دست نیافتنی می شوند، مثل همه آرزوهای من، که مثل یک قاصدک پر پر، توی هوا برای خودش چرخ زد و چرخ زد و چرخ زد و هزاران کیلومتر از من دور شد… من فهمیدم که برای عبور از همه چاله چولههای زندگی باید جنگید، نه اینکه سکوت کرد، شاید اگر من کمی پای خواسته هایم بیشتر پافشاری می کردم حالا حسرتشان را نمی خوردم، البته تقصیری نداشتم، دختری هفده ساله بودم و پر از احساس، که اصلا کسی پای صحبت های دخترانه ام نمی نشست .
تنها شانسي كه آوردم، اين بود كه در خلوت شبانه ام يك نفر را داشتم كه ساعت ها پاي درد و دل هايم مي نشست و دلداري ام مي داد، هروقت پاهايم مي لرزيد، دستي روي شانه هايم مي كشيد تا دوباره قدرت بگيرم و يك مشت محكم به نفس اماره ام بزنم، من اگر معبودم را نداشتم همان ابتداي ازدواج، پاهايم مي لرزيد و شايد جدايي و طلاق را انتخاب مي كردم، اما خدا، ريسمان بين من و خودش را رها نكرد و حتي بيشتر از قبل محكمش كرد، شايد زندگي من با زندگي هزاران دختر سرزمينم شباهت داشته باشد، اما اگر هركدام از ما لحظه اي از خدا غافل شويم شايد ديگر نتوانيم چيزي را جبران كنيم و پشیمان شویم.
من نبايد بگذارم خطاهايم را فرزندانم تجربه كنند، بلكه دوست دارم از خوشي هايش درس بگيرند و از تلخي هايش عبرت، و حتي می خواهم از همان کودکی پا به پای آرزو های آنها قدم بردارم و کنار خوشی هایشان خودم را ببینم و یک دل سیر ساعت ها کنار درد و دل هایشان بنشينم. حالا سرم را بالا می گیرم و به تنها کسی که توی همه سختی ها، پشت و در مقابلم ايستاد بگويم :خدایا تو را به آنچه دادی و ندادی هزاران بار شکر، فقط نگاهت را لحظه اي از ما دریغ نکن…
به قلم:
سیده مهتا میراحمدی
برايت هزار بار نوشته ام.
نوشته هايي كه هنوز نديده اي.
شايد خودخواهي باشد،
كه نمي خواهم فعلاً نوشته ها را نشانت دهم.
ولي خب دوست دارم يادگاري بماند.
براي زماني كه نيستم، آنها را بخواني.
هر زمان كه مشغول نوشتنم،
به هر بهانه اي ميايي تا سرك بكشي ولي خب من زرنگتر از اين حرفها هستم،
پس نميتواني به هدفت برسي. اين را خوب به گوش بسپار.
مادرجان ببخش، كه به دلخواه تو توجهي نميشود.
برايت مينويسم، از تلخي ها وشيريني ها تا بداني.
بداني كه زندگي بي فراز و فرود معنا ندارد.
به دنبال وقتي هستم، تا اين ورق پاره هاي يادداشت موبايل را درون دفتري بنويسم.
آخر دست خطم روي كاغذ چيزي ديگريست.
همين نوشتني كه موجب مرورخاطرات ميشود را دوست دارم.
اين دفتر را هم در كنار ترمه يادگاري مادر مادر بزرگم و خيلي چيزهاي ديگر كه سهم توست،
حفظ كن.
ميدانم خيلي غمگين شدي،خب بس است ديگر خودت را جمع و جور كن بايد مثل مادرت استوار باشي.
اصلاً به همين اميد برايت هزار بار مينويسم.
الغوث های شیرین کودکی
چند ساعت تا شب قدر باقی نمانده، وقتی به زینب و علی نگاه می کنم خودم را غرق در بچگی هایم می بینم، وقتی که مادرم چند ساعت قبل از شب قدر، دو تا سینی بزرگ حلوا می پخت و من تستش می کردم و به مادرم برای تشخیص شیرینی حلوا کمک می کردم، وقتی ساعت 10 شب می شد دست مادرم را می گرفتم و چادر به سر به مسجد می رفتیم، ساعت ها کنار در مسجد می نشستم تا حلوا ها را پخش کنم، یک چشمم به کتاب دعا بود و چشم دیگرم به سینی حلوا، چه دعاهایی که خانم های محل موقع حلوا برداشتن برایم می کردند، من هم چون از بزرگ تر ها شنیده بودنم که شب قدر، از خداهرچه بخواهی می دهد توی ذهنم هزار تا آرزو اندازه مورچه به صف می کردم و از همان بک یا الله تا اخر قران به سرگرفتن برای خدا می گفتم، حالا که فکرش را می کنم از خنده روده بر می شوم و به سادگی های آن روزهایم غبطه می خورم، برای من شب های قدر پراست از تلفظ های کودکانه و غلط غولوط سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب که حتی آن زمان معنی اش را هم نمی دانستم اما چون همه می گفتند من هم تکرار می کردم، حالا که به خودم و زندگی ام نگاه می کنم، می بینم که همان قسمت کوچک از فریضه دعا پایه های ایمان من را محکم کرده، و من را به خدایم نزدیک تر کرده، من هم باید مثل مادرم حواسم به تربیت دینی بچه هایم باشد. خدایا به خودت توکل می کنم تا بچه هایم عاقبت بخیر شوند.
به قلم سیده مهتا میراحمدی
به قلم خودم.
ماجرای شهید گمنام روستا
امروز سوم خرداد، سالروز ازادی خرمشهر، من را یاد خاطره ای که پدرم برایم تعریف کرد انداخت، چند هفته پیش که برای گردش به روستای پدری ام اورازان ( شهرستان طالقان) رفته بودیم، بعد از استراحت راهی امام زاده شدیم،حال و هوای امام زاده نقلی روستا، همیشه خستگی راه را از تنم بیرون می کرد، بعد از زیارت به اتاق کناری رفتیم تا فاتحه ای برای شهدای روستا بخوانیم، وارد اتاق شدیم، تک تک برای شهدا فاتحه خواندیم، وقتی به سنگ قبر شهید گمنام رسیدم به پدرم گفتم:<< عه! سنگ قبر شهید گمنام چرا با بقیه فرق داره؟ همه قدیمی هستند اما این سنگ که نو شده>> پدرم گفت:<<یادت میاد این سنگ قبر خط خوردگی داشت؟ >>گفتم:<< آره اما چه ربطی به نو شدنش داره ؟ حالاجریان خط خوردگیش چی بود؟>> پدرم برایم تعریف کرد، وقتی جنازه شهدا را به روستا می آورند یکی از اهالی روستا که مدت ها بود از پسرشان خبر نداشتند فکر می کنند که این جنازه پسرشان است و اورا اینجا دفن می کنند و نام پسرشان را روی سنگ قبر می نویسند اما چند سال بعد، زمانی که اسرا آزاد می شوند این پسر بین اسرا پیدا می شود و همه می فهمند که زنده است، از آن روز به بعد اسم روی سنگ قبر را به شهید گمنام تغییر می دهند، حالا من و چندنفر برای شهید گمنام سنگ جدید گذاشتیم، این هم ماجرای سنگ قبر جدید، خیلی دلم گرفت، برای اولین بار کنار سنگ قبر شهید گمنام نشستم و به نوشته روی قبر(فرزند روح الله خیره شدم) از ته دل به داستان و ماجرای پیچیده شهید فکر کردم، چشمانم را بستم، مادری را کنج خانه دیدم که سالهاست چشمش به در خانه خیره مانده و منتظر پسرش است…..و دیگر هیچ….
براي اشنايي با اين روستا مي توانيد به ادرس زير مراجعه كنيد
shohadayeorazan.kowsarblog.ir
عاشق پيدا كردن خاطرات گمشده توي سوراخ سمبه هاي كتاب هايم هستم، سرسجاده ام نشسته بودم، كتاب مفاتيح كوچكم را برداشتم تا دعاي ماه رمضان را بخوانم، صفحه هاي مفاتيح را ورق زدم چشمم به خط زيباي مادرم افتاد، صفحه اول كتاب نوشته بود:<<هديه به دختر عزيزم، رمضان ٨٦>> لبخندي گوشه صورتم نشست، ياد ماه رمضان آن روزها افتادم، وقتي كه هول هولكي افطاري ام را مي خوردم و دست داداش كوچولويم را مي گرفتم و به مسجد مي رفتيم، حالا دلم براي كودكي هايم خيلي تنگ شده، انگار تكه اي از قلبم را توي يك گوشه از مسجد جا گذاشته ام، وقتي به گل هاي خشك شده لاي كتاب نگاه مي كنم لحظه هايي را به ياد مي آورم كه با شوق و ذوق از روي كتاب سوره واقعه را حفظ مي كردم، اما اين روزها سعادت رفتن به مسجد را ندارم چون علي سه ماهه و زينب دو سال و سه ماهه شده است و مسيرمان دور از مسجد است اما با اين حال براي دخترك چادر گل گلي دوخته ام و شب ها بعد از افطار كنار هم نماز مي خوانيم ، حالا بعد از يازده سال با ديدن اين كتاب مفاتيح كوچك كه مادرم آخرين روز ماه رمضان سال ٨٦ به خاطر روزه گرفتن و مسجد رفتن هايم هديه داده بود، ياد بهترين لحظات زندگي ام افتادم، روز هايي كه راه زندگي ام را نشانم داد، كتابي كه من را به خدا نزديك تر كرد، چقدر دلم مي خواهد وقتي دخترك اولين روزه اش را گرفت من هم اورا به مسجد ببرم و اين كتاب يادگاري مادرم را به او بدهم.
ماه رمضاني ديگر بر دفتر عمر قلم خورد و خوشحالي مضاعفي از فراگيري رحمت و بركت همگاني در جاي جاي شهر و قلب مردم آشكار شد.
و باز كه بيشترفكر ميكنم هيچ خاطره بدي كه در اين ماه برايم رقم خورده باشد به ذهنم نميرسد.
آخر مگر ميشود ميزبان خدا باشد و براي ميهمان كم بگذارد،
از كودكي ماه رمضان را دوست داشتم، عطر حلوا برنجي و كتلت هايي كه عزيز جان مرحومم با دستان پرمهرش براي افطارميپخت وبعد سرسفره مرا كنار خود مينشاند هنوز به مشامم ميرسد.
بعدها بزرگتر كه شدم آشپزخانه را از مادرم قرض ميگرفتم تا تمام هنرم را براي تهيه افطار به كار ببندم.
اندك سالي گذشت تا به آنجايي رسيد كه شب19رمضان بعداز احيا ما سه نفره شديم و بركتي مضاعف وارد زندگيمان شد.
دو نسل مادرانه گذشت، حالا مسووليت با من است تا براي دخترجان خاطره بسازم.خاطراتي كه از جنس مهرباني و سادگي است.
والان چهار ساليست طبق سنت هرساله ي مدرسه مان درشب نيمه ي رمضان بر خوان كريمانه امام حسن (عليه السلام)و در شب ولادتش
همراه و همنشين خواهران طلبه ام صفا و نشاطي ديگر
را حس ميكنم.
وتو چه خوب ميزباني و ما چه بد ميهماناني
ما را با كرمت ببخشاي.
رمضانهاي عمرمان را افزون كن تا از لقمه گرفتن براين سفره باز نمانيم.
صداي نم نم باران و تاريكي خانه من را به پشت پنجره رساند، زينب نزديك پاهايم ايستاد و به بيرون زل زد و علي هم توي بغلم براي خودش بازي مي كرد، پيشاني ام را مثل بچگي هايم به شيشه چسباندم، ديگر بين من و باران مانعي وجود نداشت، خيره شدم به درختي كه قطرات باران از روي شاخ و برگ هايش سر مي خورد، چقدر دوست داشتم كفش هايم را پا كنم و ساعت ها زير باران تك و تنها قدم بزنم، ناخداگاه يك آه عميقي كشيدم و با حسرت به بيرون نگاه كردم، دم غروب بود، برق ها هم قطع شده بود، انگار هواي باراني دلگيرترم كرده بود، طاقت نياوردم و با بچه ها به بالكن رفتيم، قاليچه را پهن كردم و نشستيم، تا چشمم به آسمان باراني افتاد، ياد حرف مادرم افتادم كه مي گفت:<< هر وقت بارون اومد، برو زير بارون و سوره تكاثر راو بخون هم دلت سبك مي شود و هم براي حاجت روايي خوبه >> دست بچه ها را گرفتم ، زينب بسم الله گفت و من سوره تكاثر را بلند برايشان خواندم، اشك توي چشمانم حلقه زد، انگار همه حرف هاي دلم را با خواندن سوره تكاثر به خدا گفته بودم، دلم آرام شد، اما اصلا تاب و تحمل هواي باراني ارديبهشت را ندارم، با اينكه دختر بهار هستم، اما هواي باراني خيلي غمگينم مي كند طوري كه فكر مي كنم ارديبهشت، كوله بار غمش را براي من سوغاتي اورده است.
قرار بود یک روز بعد از ظهر دختر داییها و دخترخالههای مادرم، برای عید دیدنی به منزل مادر بزرگم بروند. از طریق مادرم به ما هم پیام داد که شما هم بیایید. من چون نوبت دکتر داشتم، عذرخواهی کردم.
مادرم تعریف میکرد که در مورد فرزنددار شدن بین آنها بحث داغی شکل گرفت. همه از داشتن دو بچه مینالیدند و خودشان را سرزنش میکردند. یکی مسئولین را مقصر میدانست، دیگری میگفت اگر بیشتر از دوتا فرزند میآوردیم سرزنشمان میکردند، آن یکی میگفت: به ما گفته بودند اگر بیشتر از دوتا بچه بیاورید از امکانات محروم میشوید و…
یکی از دختر خالهها گفت برای اینکه رسوا نشویم و همرنگ جماعت باشیم برای فرزندآوری اقدام نکردیم. چرا دیگران را مقصر میدانیم؟
دختر دایی مرضیه که به تازگی بچه دومش را به دنیا آورده رو به مادرم کرد و گفت: «آبجی! آن روزی که با بچهها و نوه هات برای عید دیدنی خانه مادرم اومدید، برایم خیلی قشنگ بود! آدم رو یاد قدیم مینداخت. بازی کردنشون، حرف زدنشون… میشه خواهش کنم هروقت برای بازدید عید اومدیم خونه شما، بچه ها هم باشند.»
مادرم نیز پاسخ داده بود: «اونهایی که اون زمان، با کمیِ فرزند، بر ما که بیشتر از دوتا بچه داشتیم بهمون میخندیدند و فکر میکردند برنده زندگیاند، اما حالا پشیمونند! داشتن خواهر و برادر هم برای بچهها شیرین و مفیده و هم برای خانواده؛ از یک طرف بچهها همبازی همدیگرند؛ از طرف دیگه کار یاد دادن به بچههای دیگر رو برای پدر و مادر راحتتر میکنه و چقدر خانواده هم بانشاطتر میشه.
دختر من که فرزند سوم وچهارمش را که آورد، چقدر او را به باد مسخره گرفتند و انگشت نمایش کردند، با او بدرفتاری کردند؛ زمانی که هنوز شعار فرزند کمتر و زندگی بهتر بود. اما بعد از توصیه رهبر فرزند پنجمش را که آورد، رفتارها کمی متعادل شد. حالا الان خانوادهای موفق، گرم و پرنشاط هستند که آرزوی بسیاری از خانوادهها است».
پ.ن: خواهرم دوسال از بنده کوچکتر و از طلاب موفق و همسر ایشان هم برادر همسرم و از اساتید دانشگاه هستند که زندگی آنها، الگو برای دیگران است.