مباحثهای پرماجرا
ایام امتحان از آنچه تصور میکنیم، به ما نزدیکتر است به همین خاطر دست به دامان مباحثه شدیم. کُنجِ دنجی را در گوشهای از امامزاده پیدا کردیم و به آنجا رفتیم.
روز اول همینکه نشستیم، صوت مجلسی قرآن با صدای عبدالباسط بلند شد. فاطمه پرسید: چه خبر شده؟ گفتم:"احتمالا تشییع جنازهست و قراره اینجا نماز میّت بخونن". رنگ فاطمه مثل گچ دیوار سفید شد، در حالی که ترس تمام جانش را گرفته بود، گفت:"نکنه بیان داخل من میترسم تا حالا مردهای را از نزدیک ندیدم". گفتم:"خیالت راحت". صدای جمعیت که نزدیک و نزدیکتر میشد، رنگ فاطمه سفیدتر و من در کمال آرامش و بدجنسی میخندیدم و برایش درس را توضیح میدادم. یک ساعت گذشت و دوباره همان صدا بلند شد. فاطمه گفت:"انگار اموات امروز قصد دارند منو سکته بدن و با خودشون ببرن". خنده امانم را برید.
روز بعد که وارد شدم، صدای روضهای جانسوز از سمت مردانه بلند بود. مداح میخواند و در بین روضه میگفت:"اولین بار است، سر مزار شهید شاطری آمده و گریهاش جانسوزتر شد". حال و هوای ما را هم تغییر داد.
روز بعد مشغول مباحثه بودیم، که دو چشم نگاه ما را از روی صفحات کتاب به سمت خودشان سُر دادند. دختر بچهای که بازیاش گرفته بود. میخواست با ما قایم باشک بازی کند. سرش را میدزدید و میرفت پشت دیوار و لبخند ریزی روی لبانش نشسته بود. خجالتش که کم شد، کمی نزدیکتر آمد. صدایش کردم و از شکلاتهایی که معمولا توی کیفم دارم، به او هم دادم. خوشحال رفت و دیگر نیامد اما ما هنوز برای مباحثه میرویم و ماجرایی تازه در انتظارمان است.
فرم در حال بارگذاری ...