دال دوست داشتن
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که صدای ویبره گوشی ام را شنیدم، (( الو سلام)) ((سلام خواهر روبروی ضریح امام رضا هستم سلامی به آقا بده)) دلم شکست و سلام دادم و حسرت زیارتش را خوردم.
اواخر ماه رمضان که خانواده ام را افطار دعوت کرده بودم خواهرم مشهد بود، داشتم با مادرم گپ می زدم که مادرم گفت:( داریم میریم مشهد) من پرسیدم (( فلانی را هم می برید؟؟)) مادرم گفت: (( آره دیگه اونم می بریم)) همان لحظه بودکه سرم را پایین انداختم و گفتم خوش به حالتان اما دلم پر پر می زد که چرا من نمی توانم بروم و 4 سال است که آقا مرا نطلبده است.
بعدازاین که خواهرم از سفر برگشت گفت که می خواهد من و زینب را به جای خودش به مشهد بفرستد چون 4 سال بود که به مشهد نرفته بودم و من و زینب با خانواده ام همراه شویم، اول گفتم که نه، قسمت تو بوده و آقا تورا طلبیده، نه من، و ازطرفی نمی دانستم که همسرم رضایت می دهد یا نه اما ازشانس خوب من ، همسرم هم رضایت داد و خیلی خوشحال شدم که اقا من را هم دقیقه آخر طلبیده است.
اما شیرین تر این است که خواهرم هم با ما می آید وقتی جای خودش را به من داد خود آقا برایش جا رزرو کرد.
و حالا من و زینب خوشبخت ترین ادم های روی زمین هستیم
چون هم امام رضا را داریم و هم یک خواهر مهربان و خاله دوست داشتنی
دال دوست داشتن من اول علی بن موسی الرضا ست و دوم خواهر عزیزم که می دانست چقدر آرزوی دیدن صحن آزادی بعد 4 سال دارم.