دیشب بازی فوتبال انتخابی جام جهانی بین ایران و ازبکستان بود. همسر و پسرانم پای تلویزیون، فارغ از قرمز و آبی، فرزندان ایران را تشویق میکردند. در حین بازی پسرانم حرص میخوردند و بعضی از قسمتها با نظرات کارشناسی، بازی را نقد میکردند. همسرم به آنها میگفت حرص نخورید از دیدن بازی لذت ببرید. اگر دقت کنید، بازیکنان تکروی ندارند و کار تیمی رو در اولویت گذاشتند. اگر اشتباهی هم بکنند به هم روحیه میدهند و از آن فرد دلجویی میکنند، اشتباه هم تیمیهایشان را جبران میکنند. باهمت و تلاش مضاعف سعی میکنند اشتباه خود را کمتر کنند. بازی که به اتمام رسید صدای شادی و شوقشان اتاق را پر کرد. باخودم گفتم حال که نتیجه کار گروهی با س
درجمع خانوادگی بحث از شرایط و ملاک ازدواج بود. برادرم شروع به بیان خاطراتشان از دوران دانشجویی کرد. او تعریف می کرد ملاک یکی از دوستانشان برای انتخاب همسر این بود که همسر آینده اش خانه دار باشد. نکته جالبش این بود که مادر ایشان کارمند بود. برادرم می گفت: 《از او پرسیدم دلیل این شرطت چیه؟》 او جواب داد: من زمانی که از مدرسه به خانه می آمدم، خیلی دلم می خواست مادرم در خانه منتظرم باشد، به استقبالم بیاید، وقت جواب سلامم، شربت یا لیوان آبی به من بدهد. از من درباره اوضاع مدرسه ام، احساس من در آن روز، از خوشحالی یا ناراحتی ام، حس من به دوستانم، معلم یا مدیر بپرسد و احساسات من را درک کند … اما…. از زمانی که مادر به خانه می آمد، هنوز چادر و لباس کارش را درنیاورده، برای آماده کردن ناهار، به سمت آشپزخانه می رفت. حتی حوصله شنیدن خاطرات آن روزم از مدرسه را نداشت. احساسات من روز به روز در سینه خفه شد. دوست ندارم این آرزوهایی که در وجودم بود و به آن نرسیدم، برای فرزندانم هم تکرار شود. برادرم می گفت: وقتی به صحبتهای او گوش می دادم، آن احساسات نهفته در سینه اش را، در همان لحظه که داشت حرف می زد، از چشمانش می دیدم و با حرکات سر حرفهایش را تایید کردم.
به قلم زهرا دولتی
امروز هوا خیلی گرم بود، کار کپی داشتم نمی دانم چرا اما ترجیح دادم با وجود این هوای گرم ساعت 12 از خانه بیرون بزنم، خیلی خسته شدم کفش هایم به شدت داغ شده بود زیر چادر مشکی هم که باشی، گرمای هوا چندین برابر می شود، وارد مغازه که شدم یک نفر جلوتر از من بود روی صندلی نشستم تا نوبت من شود، چشم هایم را به متونی که روی دیوار مغازه زده بودند دوختم و همین طور مطالب و عکس ها را نگاه می کردم مشغول کار خودم بودم که آقای تقریبا مسنی وارد شد، «توپش خیلی پر بود تا چشمش به من و خانم دیگر که او هم پوشش مناسبی داشت افتاد زبان به گله و شکایت باز کرد که چند روز پیش دزدها من را گرفته اند و کتک زده اند و همه ی مدارکم را می خواستند ببرند که خوشبختانه پولی همراهم نبود، این دوره زمانه هم که نمی شود از دست کسی شاکی بود، تا بخواهی شکایت کنی باید کل دارایی تو بدی و آخرش هم هیچی به هیچی مقصر شناخته می شوی، اصلاً خانمها شما زمان شاه همچنین برخوردهایی دیده بودید»، لجم گرفته بود خواستم بگویم بله ندیدم اما از بزرگترها شنیدم که چقدر به زن ها بی حرمتی می شد چقدر دزدی و غارت بود، اما مرغش یک پا داشت، سوال می پرسید و خودش جوابش را می داد البته جوابی که تنها دل خودش را قانع می کرد، ترجیح می دادم جلوی آفتاب بنشینم و ذوب شوم و دیگر صحبت هایش را نشنوم، باز هم ادامه داد «در زمان شاه اصلا مشروب فروشی اگر داشتیم یک مغازه بود حالا کامیون کامیون می آورند مملکت را آب برده» و باز هم خودش جواب سوالش را داد آخر سر هم که می خواست مغازه را ترک کند به خانم صاحب مغازه گفت :«خانم کارت عابرم را شما به من دادید یا نه؟؟؟» احساس می کردم اگر جوابش را بدهیم با خمپاره شصت ناکارمان کند. از مغازه که بیرون آمدم دختری جلویم را گرفت که خانم کمک کنید «از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم »اصلا قیافه اش به گداها نمی خورد گفتم: متولد چه سالی هست در جواب گفت74 تعجم چند برابر شد و ادامه داد «برای شیر بچه ام گدایی می کنم از همسرم جدا شده ام » نمی دانم شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد، ای کاش گرمای هوا 100 درجه بود و ذوب می شدم اما این اتفاق ها و صحبت ها را هرگز نمی شنیدم و اگر می شنیدم ای کاش کاری از دستم برمی آمد.
دلم يك خواب مي خواهد همانند خواب هاي دوران كودكيم كه دستان مادرم مثل گلبرگ هاي گل صورتم را نوازش مي كرد و عطر دستانش هميشه مرا به خواب ناز فرو مي برد…
شب هايي كه به اميد آرزو هاي بزرگ به رختخواب مي رفتم و مثل فيلم هاي تلوزيون عروسك فسقلي ام را كنار خودم مي خواباندم و اورا زير پتو قايم مي كردم …
اما اين روز ها دلم براي آن خواب ها تنگ شده، اين شب ها خواب به چشمانم نمي آيد اما ناچار بعد از ساعت ها از روي خستگي بدون اينكه بفهمم، به خواب مي روم، اما اين من نيستم كه به خواب مي روم، اين خواب است كه مرا با خودش به عالم خيالاتش مي برد .
خيالاتي كه گاه باعث مي شود تا چند روز شادمان باشم و با خيالش كيف كنم…
حالا خيالي كه نمي دانم قسمتم مي شود يا نه ؟؟
گيج و مبهوت مي مانم و با آرزويش سر روي بالشت مي گذارم به اميد اينكه رويايش را مثل هميشه در آغوش بكشم.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
مادر بهشتی
صبح بود تازه از خواب بیدار شده بودم طبق عادت همیشگی تبلت را برداشتم تا سریع پیام هایم را چک کنم. وارد گروه مخصوص طلبه های حوزه مان شدم همینطورکه پیام هارا رد می کردم یک پیام توجه ام را جلب کرد. پیام تسلیت و فوت یکی از طلبه های حوزه مان . حدود 400 تا پیام چت داخل گروه بود تک تک آنها را خواندم شوکه شده بودم و خیلی ناراحت . همین بهمن امسال بود که برای مسابقه قرائت کنار هم نشسته بودیم تا به نوبت قران را بخوانیم اما حالا او از بین ما رفته است . یک زن وقتی تصمیم می گیرد که بچه دار شود مخصوصا اینکه تازه عروس هم باشد یعنی اینکه آمادگی فداکاری و از خودگذشتن و پذیرفتن مسوولیت های مادرانه را قبول کرده است. وقتی فهمیدم که به علت بارداری و افت فشار از دنیا رفته است داغ دلم را بیشتر می کرد . چند ماه پیش که به عروسی اش نزدیک بود یک جمله گفت:( هدفم اینه که روز عروسی ام روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها باشد من پرسیدم چرا ؟ او گفت: میخواهم زندگی ام را با مادرم حضرت زهرا شروع کنم.) و من یقین دارم اوکه در دنیا توجهش به مادر بود امروز هم مادر توجهش به او خواهد بود.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
قانون
جرمش این بود که پرندهی زخمی کنار خیابان را نجات نداده بود.شاید در آن لحظهی دیدن پرنده ،کمی بر خودش لرزیده باشد.شاید هم نه،این چیزها برایش عادی شده باشد.خط خطیهای عمیق پیشانیاش که بر روی پوست آفتاب سوختهاش خودنمایی میکرد از هزاران غم و اندوه پر شده بود.به او حق میدهم،کمکم دستش میآید که در بین چه مردمی آمده است.آخر برای یک مهاجری که تازه از افغانستان به این شهر پر از زرق و برق اروپایی آمده انتظار بیشتری نمیشود داشته باشی. از او پرسیدم که چرا از کنار پرنده زخمی بیتفاوت گذشتی؟چشمانش گرد شد و با تعجب پرسید: چگونه است که مردم شما هر روز زنان و کودکان سرزمین من را به خاک وخون میکشند و با اینحال اینقدر بی تفاوت هستند؟
به قلم : رضیه زارع شیرازی
تلفن سوئیت به صدا در آمد، نرگس مثل همیشه گوشی را برداشت، یکی از خصوصیت های نرگس دلتنگی های مکرر او برای مادرش بود به همین دلیل همیشه اولین نفری بود که به سمت تلفن سوئیت می دوید. سفره افطار را با ذوق و سلیقه ی خاصی چیده بودیم، بعد از کلی کلاس و فعالیت خیلی خسته و تشنه بودم دوست داشتم سریع اذان را بگویند، چند دقیقه به افطار مانده بود که نرگس با همان لهجه شیرین شیرازی صدایم کرد تلفن با شما کار دارد، با لهجه شیرینش ادامه داد که شما را چقدر دوست دارند، حتما می خواهند عید فطر را تبریک بگویند، داخل اتاق هر یک از هم اتاقی هایم چیزی می گفتند، عاشقانه همه را دوست داشتم راحله که اهوازی بود و با محبت هایش همیشه شرمنده ام می کرد، نرگس و زهرا هم شیرازی بودند، تلفن را برداشتم خواهرم بود صدایش به زور در می آمد، با صدای گرفته ای گفت بابا بابا ….خودم تا آخرش صحبتش را خواندم پاهایم بی حس شد، صدای بچه ها در گوشم می پیچید چند دقیقه ای طول کشید تا خودم را جمع کنم، خودم را جمع کردم و گفتم چی شده گفت بابا از دست رفت، شوهر خواهرم گوشی را از خواهرم گرفت و گفت نه چیزی نیست حال پدر به هم خورده و حالا در بیمارستانیم چیزی نیست. من که باورم نشد، آن روز با اشک های داغ دوری پدر افطار کردم و راهی کرمانشاه شدم . نمی دانم از همدان تا کرمانشاه را چطور آمدم وارد اتوبوس که شدم جلوی گریه ام را نمی توانستم بگیرم تنها کاری که می توانستم بکنم چادر را روی صورت کشیدم و تا جایی که جان داشتم گریه کردم گریه کردم . کنارم یک خانم نشسته بود و اشک هایم را که دید و ماجرا را فهمید مدام من را دلداری می داد؛ فایده ای نداشت این دل سبک شدنی نبود خیلی سخت بود باورم نمی شد صدای پدر را دیگر نمی شنوم دیگر دستان زحمت کش او را نمی توانم بگیرم و ببوسم، باورم نمی شد دیگر شعرهایی که برایم می خواند دختری دارم شاه ندار رو دیگر نمی شنوم باورم نمی شد دیگر پدر ندارم. وارد فضای کوچه که شدم همه چیز برایم تاریک و مبهم بود به در منزل که رسیدم همه آمده بودند و پاهایم سست شده بود یکی در گوشم می گفت این جا خانه ما نیست این من نیستم طفره می رفتم می خواستم به خودم بگویم اشتباه شده است. اما نمی شد از واقعیت فرار کرد این من بودم که یتیم شدم و دیگر بابا ندارم باید محکم می شدم، مادرم و خواهرهایم مرا در آغوش گرفتند باورشان نمی شد که چطور تا کرمانشاه آمده ام، فردای عید فطر پدرم را به خاک سپردیم خیلی سخت بود لحظه های آخر که صورتش را دیدیم دیگر صدایی نداشت که صدایم بزند. در این لحظات قدر بدانیم وجود پدر هایی را با حضورشان فضای قلبمان گرم می شود. التماس دعا لحظه ی جدایی ما عیدفطر سال 86
قول داده بود امروز که به خانه برسد برای محمد غذای مورد علاقه اش را بپزد، محمد هم با مادرش عهد بسته بود که روزه های کله گنجشکی اش را تا پایان ماه رمضان بگیرد، از خانه که خارج می شود، در دلش شور و غوغای عجیبی به پا شده، دست محمد را می گیرد و محکم او را در آغوش می کشد، امروز به حمید بیشتر تأکید می کند که هوای محمدم را داشته باش، نهار را به موقع به او بده، در را که باز می کند، به قلبش فشار عجیبی وارد می شود، محمد را صدا می زند، محمدم مادر مواظب خودت باش، حمید، محمد زود به زود تشنه می شود، هر وقت که رسیدم با هاتون تماس می گیرم که احوال محمدم را بگیرم، مادر با من کاری نداری، محمد که بغض گلویش را گرفته می گوید مادر من را هم با خودت ببر، مرضیه در جواب می گوید: آن جا که جای بچه ها نیست، کارم که تمام شود سریع برمی گردم، امروز روز بسیار سختی برای مرضیه بود، انگار نجوایی مدام در گوشش می خواند که تو دیگر محمد و حمید را نمی بینی، روسریش را محکم به سرش گره می زند و چادرش را روی روسری می اندازد، محکم گوشه ی چادر مرضیه را می گیرد و باز هم می گوید مامان مامان جون میشه من هم ببری، مرضیه چشمانش پر از اشک می شود و محمد را غرق در بوسه می کند و می گوید مادر جان اگر پسر خوبی باشی قول می دهم از تهران از همان ماشین هایی که دوست داری بگیرم همان هایی که صدای آژیر پلیس می دهد و کنترل دارد، محمد برق شادی در چشمانش می درخشد و از طرفی دوست ندارد از مادر جدا شود، مرضیه حمید را صدا می زند، حمید بیا محمد را بگیر دیرم شده، خودت که می دانی آن جا شلوغ است تا من برسم همه رفته اند، حمید، محمد را در آغوش می کشد و مرضیه را تا دم در بدرقه می کنند و محمد کاسه آبی را که پر از گل های محمدی است پشت سر مرضیه می ریزند. مرضیه سوار اتوبوس و با هزار امید و آرزو راهی تهران می شود. بعد از خستگی هایی که در مسیر داشت بالأخره به در ورودی می رسد، و بر روی صندلی منتظر می نشیند، دستش را در کیفش می برد و ماشینی را که به محمد قولش را داده بود نگاه می کند، همین طور که غرق در افکار محمد و بازی هایش شده، ناگهان صدای شلیکی او را از افکارش جدا می کند، قلبش شروع به طبش می کند، خدایا این همان حادثه ای است که از صبح مضطربم کرده بود، مات و مبهوت به اطراف خیره شده بود، صدای ناله و فریاد مردم بی گناه به گوش می رسید، ناگهان احساس کرد که بدنش بی حس شده، دستش را به سمت قلبش برد، این بار گلوله قلب مرضیه را هدف گرفته بود. حال محمد این روزها خوب نیست ، مدام بی قرار قراری است که مادر با او گذاشته بود که زود بر می گردم، امروز محمد داخل کیف مرضیه همان ماشینی را پیدا کرده بود که مرضیه به او قول داده بود، حال محمد خیلی خوب نیست مدام بی قرار قراری است که با مادر گذاشته بود روزه های کله گنجشکی، و افطار با غذایی که مادر برایش پخته بود. حال محمد و حمید این روزها بی قرار قرارهای مرضیه و عهدهایشان است.
حالم از زندگیم به هم میخورد. هر جا پا میگذاشتم؛ آب بود و آب بود و آب! از روشویی گرفته تا اتاق نشیمن؛ کف، آب! موکت، آب! فرش، آب! زیر مبل، آب! دلم میخواست علی را خفه کنم. کلافه، عصبی، ناراحت، به هم ریخته و داغان گفتم : “زندگیمو آب برداشته؛ چرا یه لوله کش نمیاری خب؟! وقتی تو که مرد این خونه ای، نیستی به دادم برسی؛ توقع داری دیگران برام کاری بکنن؟! من اگه میتونستم خودم این لامصبو درست میکردم؛ منت هیشکیم نمی کشیدم ولی چه کنم که زورشم ندارم!” خجالت کشید. شرمندگی از قیافه اش پیدا بود. آروم و شمرده گفت : ” نه! خودم درستش میکنم اگه نشد فردا یه لوله کش میارم. حالا بیا کمک، این مبلو ورداریم؛ فرش و موکتو جم کنیم". با دلخوری، باشه گفتم و روبرویش آن سمت مبل ایستادم. هماهنگ شدیم. هنوز مبل از زمین کنده نشده بود که یک مارمولک از زیر آن، پرید بیرون! من جیغ، مارمولک جیم! من بپر، مارمولک بپر! من فرار، مارمولک فرار! پریدم تو حیاط. هنوز می لرزیدم. کم مانده بود سکته کنم.نمی توانستم بنشینم. شروع کردم قدم زدن؛ از این ور حیاط، به آن ور حیاط. چه قدر این خزنده چندش آور است؟! همیشه از این جانور و خانواده اش می ترسیدم؛ آن قدری که کابوس هایم مار و مارمولک است. خیلی طول نکشید؛ آرامتر شدم اما باز هم جرأت تو رفتن را نداشتم. نمیدانم علی و بچه ها موفق شدند مارمولک را بکشند یا نه؟! علی و حسین با آن هوار، هوار کردن های من حسابی دستپاچه شده بودند. بیچاره ها با چه هول و ولایی دنبال یک لنگه دمپایی بودند برای شکار اژدها. همینطور که از توی حیاط می پاییدم شان؛ هر آنچه توی ذهنم بود؛ زیر لب میگفتم. آن لحظه ذهنم پر بود از افکار و خیالاتی که رنگ رخساره از آن خبر می داد؛ مارمولک و ترس و خدا را شکر علی هست که مارمولک را بکشد و …کم کم ذهنم پر شد از اگر و مگر های کاشتنی که شاید یک روز سبز شوند. یاد آن خوابم افتادم که تعبیرش تنهایی من و بچه هاست و نبود علی. توی خیالم خودم را زن بیوه ای تصور کردم که در یک شب سرد و تاریک زمستانی، دزدی از دیوار خانه اش بالا می رود و مَحرمی نیست که او و بچه ها را در برابر این نانجیب حمایت کند. یا مادری که نیمه شب، دختر کوچکش شدید، تب می کند. خطوط تلفن مشکل پیدا کرده؛ امیدی به آمدن اورژانس نیست. باید تک و تنها بچه را به بیمارستان برساند. ترسیدم! نکند روزی، علی، دیگر نباشد؟! یعنی قرار است چه اتفاقی بیفتد؟! بی علی، من چه کنم؟! هیچ چیز سخت تر و تلخ تر از تنهایی و درماندگی یک زن تنها نیست!
میم.ر
خط پایان
زیر سایه درختی کنار پیاده رو نشسته بودم تا کار هانیه تمام شود. اولش فکر کردم بروم مغازههای اطراف را ببینم و گشتی بزنم، اما سفر چند روزه به تهران و پیاده رفتنهای طولانی این چند روز نفسم را بریده بود. با هزار امید و آرزو به تهران آمده بودیم تا همسرم مشکل استخدام و حقوقهای عقب افتادهش را پیگیری کند.
همان روز اول خواستگاری گفتم با کارت مشکلی ندارم، ولی مجبور نیستی کار کنی. اما هانیه زنی نیست که بشود یکجا نگهش داشت، همیشه انگار هزار کار نکرده دارد،.
در آن یکساعتی که روی جدولهای سیمانی پیاده رو نشسته بودم فکر آینده رهایم نمیکرد. فکر آینده دخترمان که کمکم باید برود مدرسه، فکر ساختمان نیمهکارهی خانه که پولی برای تمام کردن دیوارهایش نمانده، فکر بیبی و حاجی که دیگر خودشان از پس کارهایشان برنمیآیند.
غرق بودم که صدای انفجار از جا پراندم. به دنبال صدا چشمانم را به در ساختمان دوختم. دهانم باز مانده بود.نگاهم به در ساختمان خشک شده بود. قلبم از شدت ترس داشت از سینهام بیرون میزد .نفسم به سختی بالا می آمد. هر کسی آن اطراف بود فریاد می زد و فرار میکرد. چند نفر آمدند و ما را از آن جا دور کردند. هم چنان صدای شلیک گلوله در زمین و آسمان میپیچید و دلم مثل سیروسرکه میجوشید.
پنج ساعت تمام توی سرم زدم ومستاصل خیابانهای اطراف را دویدم. کی فکرش را میکرد هانیهام دیگر از آن ساختمان بیرون نیاید؟
به قلم : رضیه زارع شوازی