امروز برایم پر از خاطره بود،بازی با فرزین خستگی های روحیم را از من می گیرد. یا در سبد قایم می شود و آن را چاله ای عمیق می پندارد که خاله اش باید او را از آن نجات دهد، داد و فریاد می کند که کمکم کنید و یا صدای گربه در می آورد و می خواهد دل من را به رحم بیاورد، می گویم تلاش کن، در جواب می گوید این جا خیلی سفت و محکم است. بعد از بیرون آوردنش از چاله، می خواهد من را هم داخل چاله کند و خودش من را نجات بدهد، تلفن به صدا در آمد فرزین گوشی را برداشت، از آشنایان بود و فرزین با زبان کودکانه اش می گفت مامان سعیده نیست رفته دکمه برای شلوارم بگیرد، دکمه شلوارم بی ادب شده، تازه دوهزاری من افتاد که دکمه بی ادب، یعنی دکمه شلوارش خراب شده است. با هم به سمت حیاط برای آب بازی می رویم ، شالاپ شولوپ صدای پای فرزین در آب است که محکم به دیوار می خورد و اسمش را هواپیمای آبی می گذارد و روی من می پاشد و می گوید خاله نگاه کن چقدر خیس شدیم. با خنده هایش دل من را آب می کند، لباس هایش همه خیس شده بود، گفتم فرزین جان حالا مامان سعیده از راه می رسد و دعوایمان می کند، شلواری کوچک را به پایش می کنم مجبورم پاچه اش را بالا بزنم که فرزین کوچولو در آن جا بگیرد. بعد دوباره شیر می شود و نعره می کشد خاله می خواهم تو را بخورم و من دوباره باید فرار کنم. صدای کودکانه اش را عاشقانه دوست دارم موقع خداحافظی می گوید همین جا باشید زود بر می گردم و می خواهم برای خاله معصومه تفنگ بخرم فک کنم بازی دزد و پلس بازی بعدی ما باشد.
مجازآباد، همانقدر که آسیب دارد، حُسن هم دارد.
به تازگی با صفحه اینستاگرام و کانال تلگرامی روحانیای آشنا شدهام که کارهایش سر ذوقم میآورد. فقط این هم نیست. با خواندنش انگار فرو میروم در سرزمین قصهها. قصهی مردی که بیادعا روستا به روستا میرود و برای بچهها داستان میخواند. به همین سادگی و به همین دلچسبی. آقای آذری بیادعاست. ضرورت کار با بچهها و برانگیختن تفکر در آنان را درک کرده و سادگی کار، باعث بیانگیزگی و نامیدیاش نشده. خودش میگوید همیشه پشت ماشیناش حداقل دویست عنوان کتاب قصه، مداد رنگی، بازی فکری، چسب و … دارد!
کتابهایی که انتخاب میکند تا آنجایی که من دیدم بسیار کاربردی و جذاباند.
آخ که چقدر دلم میخواست شرایط انجام چنین کاری را داشتم. تمام تجربه من از کتاب و داستانخوانی برای بچهها محدود میشود به چند جلسه شرکت کردن در کلاس پسربچههای ابتدایی که بسیار هم خوش میگذشت، داستانهای فکری دکتر خسرونژاد را برایشان میخواندم و در کلاس قطاربازی میکردیم.
این روزها ولی نهایت آرمانم این است که خونسردیام را در برابر کسرای دو ساله حفظ کنم وقتی که از کتابخانهام بالا میرود، آناکارنینا و شیاطین و برادران کارامازوف را که از همه سنگینترند پرت میکند گوشه اتاق و قاه قاه میخندد. امیدوارم این مواجههاش با کتاب کمکم عمیقتر شود.
القصه به کانال تلگرام و پیچ اینستاگرام آقای آذری سربزنید. هم روحتان شاد میشود. هم با کتابهای کاربردی برای کودکان آشنا میشوید و چم و خم قصه خواندن برای کودکان را یاد میگیرید.
لینک کانال تلگرامی آقای آذری?
https://telegram.me/joinchat/Bzj9kz7uR4-8TajFhgaXsA
صف خیلی طولانی بود به گمانم نوبت من فعلا نمی رسد، ترجیح می دهم تا زمان فرا رسیدن نوبتم قدری گذشته را مرور کنم، ایستادن در صف خاطراتی را برایم مرور می کند، ایستادن در صف، در پشت شیشه تابلو اعلانات مدرسه و دلهره ای عجیب از این که نمره ی من چند شده، و قایم کردن نمره از دیگران ،خوبی آن زمان این بود که نمرات را همراه با اسم نمی گذاشتند، نمی دانم برای من که خیلی سخت بود که حتی نمره 19 من را کسی ببیند، این حس دو گانه همیشه همراهم بود چرا اینقدر ولع نمره خوب شدن را دارم، دوست داشتم همیشه یک نفر بیاید و بگوید شما که اینقدر دلهره ی نمره را دارید و این که نگران هستید از بقیه جا نمانید، نمره دلتان چند است، امروز چند کار را برای رضای خدا انجام دادی، می دانی یک صف هست که در آن متأخرها مقدمند و هرچه نمره ی پایین تری داشته باشی تقدم با تو هست و یاد این شعر می افتم در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس بازار خود فروشی در آن سرای دیگر است، بی اختیار یاد باب الجواد می افتم، هروقت نمره دلم صفر می شد و آخر صف بودم چشمانم را می بستم و به امید به این که باب الجواد، بابی است که نام جگرگوشه تان بر آن است، اذن دخول می طلبم حضرت یار اجازه هست، قدم در صحن شما که می گذارم جرعه ای از آب سقاخانه لازم است که شفا بدهد این دلی که همیشه آخر صف بوده، حضرت یار قلبم را باید با پنجره فولاد پیوند بزنم، تا حالش بهتر شود، حضرت یار سلام و من باز هم همان متأخری هستم که می خواهم تقدم با من باشد. یاعلی التماس دعا
میگویند روزی شخصی که بکل، منکر وجود خدا بود؛ از پیر عارفی پرسید: « چرا خدایی که وجود ندارد میپرستی و خودت را پاسوز بهشت و جهنم نسیه ای کرده ای که هیچ کس ندیده؟! خوش باش، زندگی کن، بخور، بنوش، بخواب، بخند، چرا خودت را در بند احکام و اوامری که محدودت میکنند گرفتار میکنی؟! آخر چه کسی مرده و زنده شده و از آن دنیا خبر آورده؟!» عارف گفت: « بله درست است؛ کسی نمرده و زنده نشده که برایم از آن دنیا خبر آورده باشد که بهشتی هست و جهنمی و حسابی و کتابی اما این وسط عقلم یک درصد احتمال میدهد شاید آنها که میگویند خدا هست راست بگویند! بهر حال زندگی از دوحالت خارج نیست:
-یا مرگ پایان زندگی است.
-یا مرگ پایان زندگی نیست و شروع دوباره زندگی اخروی است!
اگر حالت اول صادق باشد که بله، من شاید خودم را محدود کرده ام اما اختلاف من و شما فقط در قدری کمتر، خوردن و کمتر نوشیدن و کمتر خوش بودن و کمتر آزاد بودن و کمتر از لذات دنیا بهره بردن است؛ چون در نهایت من و شما هر دو خواهیم مرد و خاک خواهیم شد و پایان!
اما
اگر حالت دوم، صادق باشد و وعده ی حساب و کتاب و پاداش و عقاب و عمر جاودانه و حیات ابدی، راست باشد؛ در این صورت اختلاف من و شما بی نهایت خواهد بود چون خدای بزرگ در ازای چند روز کمتر لذت و خوشی من، لذت و خوشی ابدی خواهد بخشید و در ازای چند روز بیشتر لذت و خوشی شما، عذاب ابدی خواهد داد! ضمنا چه کسی گفته من نمیخورم و نمینوشم و لذت نمیبرم و ناخوشم؟! من میخورم ولی از پاکترین خوراک ها، مینوشم، از پاکترین نوشیدنی ها، میپوشم،از محترم ترین لباسها؛ لذت میبرم اما از آنچه حلال و طیب است!»
میگویند بعد از شنیدن پاسخ عارف، آن شخص بی اعتقاد که از سر تعصب حاضر به پذیرش حرف حساب نبود؛ رفت و در افق محو شد تا به حال هم خبری ازش نشده?
پینوشت: این نوشته برداشتی آزاد با چاشنی طنز بوده از مناظره ی شخصی ملحد با اگه اشتباه نکنم امام علی علیه السلام.
میم.ر
اطرافیانم میگویند تو دختر لاغر و نحیفی هستی وهنوز یازده سال بیشتر نداری چطور میتوانی تمام روزههایت را بگیری ؟مادر برای سحری غذاهای مورد علاقهام را تهیه میکند تا من با شوق و ذوق بیشتری برای خوردن سحری بیدار شوم. روزها هم خواهر و برادر کوچکترم را سرگرم میکند تا کمتر به پر و پای من بپیچند.روزه گرفتن در این ماه خیلی برایم لذت بخش است . انگار تمام توجه مادر به من است .حتی در دعاهایش خدا را به کمکم میفرستد تا از پا نیفتم.
ولی شک دارم که پدر هم حس خوب من را داشته باشد . همیشه چند ماه مانده به ماه رمضان غرولندهای پدر شروع میشود. شکایتها از روزهای بلند روزهداری آغاز و به گرمای زیاد و تشنگی ختم میشود. آخر سر هم میگوید :«اگه رمضون تو زمستون بود میشد راحت روزه گرفت.»مادر از این حرفهای پدر برآشفته میشود و دعواها بالا میگیرد.این روزها مادر دائم به پدر متذکر میشود که جلوی بچهها از این حرفها نزند. مادر فکر میکند که من متوجه حرف و بحثهایشان نمیشوم. با اینکه خیلی روزهداری برایم قشنگ است ولی تحمل دیدن دعواهای پدر و مادرم ندارم.
تمام طول روز سردرد و چشم درد داشتم.گفتم افطار میکنم؛ حالم که بهتر شد میخوابم؛ هم ساعت خوابم تنظیم میشود؛ هم سحر سرحال بیدار میشوم. خوابیدم اما چه خوابیدنی؟! ساعت یک شب مثل برق گرفته ها با صدای شیطنت بابای خانه، از جا پریدم بماند که بچه ها نهایت سوء استفاده را از خواب مامان برده بودند و تا ساعت یک شب کانال کارتونی ماجد را تماشا میکردند. اینجا بود که آن روی زیبای من بالا آمد و با چند تشر و جیغ بنفش، کوچک و بزرگ خانه را به آرامش و خواب عمیق چند ساعته دعوت کردم. خدارا شکر همه به خوبی و بی هیچ بحث و چک و چانه ای درخواست من را پذیرفتند و به تختخوابهاشان رفتند؛ فقط این وسط من بدخواب شدم و از ساعت یک شب تا به حال که ساعت 4:28 دقیقه ی سحر است بیدارم.
به قلم : مریم رشیدی
با اینکه هنوز دوران نوجوانیام را میگذراندم عاشق کلمههای قلمبه، سلمبه بودم.حتی بعضی اوقات در حرف زدن با دیگران از این کلمات استفاده میکردم تا جایی که باعث تعجب هم سن و سالانم میشدم. تنها کلمهای که مدتها در ذهنم مانده بود و من از آن استفاده نکردم «آبستن حوادث» بود. نمیدانم چرا ولی اوایل عاشق این ترکیب بودم.چند روز پیش دوباره به یادش افتادم. فکر میکنم امروز در شرایطی قرار گرفته باشیم که باید زیاد از ان ترکیب استفاده کنیم. دنیای اطرافم هر لحظهاش آبستن حوادثی است که زایمان درد ناکی را به دنبال دارد. الان دیگر عاشق این کلمه نیستم و دلم میخواهد هیچ کس در شرایطی قرار نگیرد که از آن استفاده کند.
چند ماهي بود كه دنبال يكي از دوستانم مي گشتم، شماره اش را گم كرده بودم، هيچ نشانه ي ديگري هم از او نداشتم. چند روز پيش، همه ی صفحات مجازيام را چك كردم، به امید اینکه پیامی داده باشد، شروع کردم به گشتن، ازايميل هاي قديمي گرفته تا وبلاگ هاي فعال، غیرفعال و شبكه هاي مجازي مختلف ، تا شاید از او خبری گیر بیاورم، به سختی رمز ايميل هاي قديمی و از کارافتادهام را بازیابی کردم، اما هرچه گشتم خبري نبود، دریغ از یک پیام، دلم گرفته بود، دلتنگش بودم، انگار بدون او تمام نوجوانی ام داشت فراموش میشد، او تنها کسی بود که می توانست دوباره مرا به یاد آن روزها بیندازد، من و سارا با هم خیلی صمیمی بودیم و جانمان برای هم درمی رفت.
خودم را سرزنش می کردم که چرا شماره اش را جایی ننوشته بودم. چند سال پيش يك سررسيد داشتم که تمام شماره ها، خاطرات و دل نوشته هایم را در آن می نوشتم، اما هرچه گشتم از سررسید همخبری نبود.
چند روزي گذشت، روزها كارم شده بود چك كردن ايميل ها و شبكه ها، اما خبري از سارا نبود انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین.
ديشب تبلت را برداشتم و عکس هایی که دوستانم در صفحه های مجازیشان به اشتراک گذاشته بودند را یک به یک دیدم، نتگهان به ذهنم رسید که اسم سارا را جستجو کنم، شايد در اينجا صفحه اي داشته باشد، اسمش را به انگلیسی سرچ کردم، صفحه ای آمد و عکس دختری روی پروفایل توجه ام را جلب کرد، بلـــــــــه، خودش بود. سارا!
بالاخره پیدایش کردم، شگفت زده شده بودم ،چقدر بزرگ و خانم شده بود، عکسش را بزرگ کردم تا چشمانش را واضح تر ببینم، خیلی زیباتر شده بود، شروع کردم به دیدن عکس های صفحه اش، انگار ازدواج هم كرده بود، نمی دانستم از پیدا کردنش خوشحال باشم یا ناراحت، تبلت را روي زمين گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن….
همسرم که مات و مبهوت من را نگاه مي كرد، پرسيد چه شده؟ ساکت ماندم.
تا ساعت ها با خاطرات سارا حال و هوايي داشتم، سارا دختري بود كه در مشهد با او آشنا شده بودم و یکی دوباری هم دعوتم مرده بود خانهشان. پدرو مادر مهربانی داشت و یک خواهرکوچکتر که من را مهتاجون صدا می زد .
من و سارا به دلیل مسافت طولانی مجبور بودیم با هم ارتباط مجازی داشته باشیم، تا وقتي كه من ازدواج کردم و خبر مادر شدنم را به او دادم اما بعد از تبریک گفتنش دیگرهیچ پیامی ازسارا دریافت نکردم.
بعد از کلی خاطرهبازی در صفحه شخصی سارا، يك پيام شخصي فرستادم و اميدوارم كه سریعتر پاسخم را بدهد.
هميشه شنيده ايم كه اکثر مردم از مضرات اينترنت و فضاي مجازي صحبت می کنند و کلی مقاله درباره اش می خوانند، اما من
امروز با اینترنت توانستم کسی را که دنبالش می گشتم پیدا کنم، چقدر برایم شیرین بود.
به سارا پیام دادم وهمه ی اتفاقات چند ماه گذشته را برایش نوشتم انگار چشمانم جایش را با دستانم عوض کرده بود و این دستانم بود که بغض داشت و با شدت تایپ می کرد، آخرین سوال را ازاو پرسیدم: سارا جان هنوز سر قولت هستی؟؟
ودوباره پیام هایم را ازاول مرور کردم تا مطمئن بشوم که پیام ها به سارا ارسال شده است.
تبلت را روی زمین گذاشتم تا بخوابم اما انقدر فکر و ذهنم پر از سوال بود که خواب به چشمانم نمی آمد و ذهنم درگیر آخرین سوالی بود که از سارا پرسیده بودم، بالاخره بعد از دو ساعت خوابیدم.
آن شب تا صبح خواب سارا را می دیدم و آن روز هایی که با هم در حرم امام رضا در صحن آزادی قدم می زدیم.
تو حال و هوای حرم بودم که یک دفعه با صدای بلند مامان مامان گفتن زینب از خواب پریدم، بلند شدم و صبحانه اش را دادم
و با عجله به سراغ تبلت رفتم تاببینم سارا جوابم را داده یا نه.
بـــــله سارا جوابم را داده بود از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم ، پیامش را باز کردم، فقط و فقط به دنبال جواب آخرین سوالم
از سارا می گشتم ، اما او جواب سوالم را فقط با سه شکلک لبخند با چشمان بسته داده بود اما چون اورا می شناختم فهمیدم که جوابش بله است و سرقولش مانده است. با خیال راحت یک نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به خواندن پیام هایش از ازاول.
مادر خیلی بی حوصله شده و بیشتر اوقات روز خواب است و استراحت میکند. وقتی هم که بیدار است در حال تهیه افطاری یا سحری برای خانواده است. به مادر گفتم :«مامان من حوصلم سر رفته بیا با هم بازی کنیم.»مادر شروع کرد به سر و صدا کردن . بعضی وقتها اصلا جوابم را نمیدهد. این روزها تکیه کلامش این شده:«مگه نمیبینی من روزهام.»در عوض بابا قول داده بعد از افطار من و خواهرم را به شهربازی ببرد. بعد از جمع کردن سفره افطار و کمک به مادر ، به سراغ پدر رفتیم تا قولش را یادآوری کنیم.پدر در اتاقش مشغول دعا خواندن بود . خواهر ،در اتاق را باز کرد و داخل شد ولی خیلی زود با چشمانی اشکبار بیرون آمد. تا خواستم بپرسم چه اتفاقی افتاده ، گفت:«بابا میگه الان میخواد دعا بخونه باشه بر فردا.»
خواهرم دوازده ساله است و باید روزه هایش را بگیرد ، ولی بارها دیدهام که قبل از ظهر که مادر خواب است یواشکی به آشپزخانه میرود و جیب هایش را پر از شکلات میکند و به اتاقش میرود. بعضی وقتها هم چند دانه شکلات به من میدهد تا قضیه را به مادر نگویم.به خواهر حق میدهم چون من هم دوست ندارم روزه بگیرم.
یک لیوان شربت خنک برای مادر بردم. آنکه دیگر رمقی نداشت با دست دیگرش نوازشم کرد و گفت:«فدای دختر کوچولوم بشم.» چشمان مادر غرق در خستگی بود ولی تصمیم گرفتم دوباره سر صحبت با مادر را باز کنم. سرم را پایین انداختم و به مادر گفتم :«مامان شما که سر کار بودی خاله زنگ زد. احوال شما رو پرسید، خیلی هم بهتون سلام رسوند.»لحظهای مکث کردم و گفتم:«مامان ، چی میشد منم…»
مادر حرفم را قطع کرد و گفت :« دخترم ، عزیزم لطفا این بحثو شروع نکن. » گفتم :«مامان آخه من خیلی تنهام ، شما خودتون چندتا خواهر و برادر دارید که هر روز زنگ میزنن و احوال شما رو میپرسن، خودتون بارها از خاطرات بچگی و بازیهای شادتون برام تعریف کردید، پس چرا دوست ندارید که من خواهر یا برادر داشته باشم.»
مادر دستانش را زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد ، بعد به چشمانم زل زد و گفت :«مامان جون سعی کن شرایط منو درک کنی ، بچهی کوچیک مراقبت زیاد میخواد، منم که هر روز سر کار هستم ، اصلا وقتی بزرگتر شدی خودت میفهمی.»
بعد هم من را بوسید وبه طرف اتاقش رفت تا کمی استراحت کند.با حسرت به قاب عکس روی میز که عکس دسته جمعی مادر و خانوادهاش بود نگاه کردم. با خودم میگویم :«درست است که من نه ساله هستم ولی میتوانم در بزرگ کردن بچه به مادر کمک کنم ، شاید، اصلا بچه دوست نداشته باشد ،… دیگر مطمین نیستم که مادر من را هم به اندازه کارش دوست داشته باشد . شاید وقتی من هم به سن مادر رسیدم دوست نداشته باشم بچهدار شوم.»