مرد آرام و قرار نداشت ، کنترل پاهایش را از دست داده بود و دائم از این طرف به آن طرف در حرکت بود.حتی نمی توانست روی صندلی های کنار راهرو بنشیند. قلبش از نگرانی فشرده شده بود. سعی می کرد با ذکر و صلوات خودش را آرام کند.ناگهان در اتاق عمل باز شدو دکتر جراح در حالیکه مشغول یادآوری نکاتی به پرستاران بود بیرون آمد.مرد در حالیکه دستانش را به هم می مالید به طرف دکتر به راه افتاد. قدم های تندش را کم کم آهسته کرد. نمی دانست چه بگوید. از حال مادر بپرسد یا از حال نوزاد. دکتر که حال او را فهمیده بودجلو آمد و گفت«مبارک باشه،نگران نباشید ،عمل موفقیت آمیز بود»ناگهان مرد چشمانش به نوزادی که در آغوش پرستار آرام خوابیده بود افتاد. دیگر حالش دست خودش نبود. چشمانش مانند ابر بهاری می بارید و از خوشحالی قدرت تکلم نداشت. انگار تمام حس های خوشحال کننده دنیا را به او داده بودی. حق داشت آخر بعد از پانزده سال می خواست ثمره زندگیش را در آغوش بکشد.
از چند روز قبل به پسرانم یادآوری کردم که 8 تیر تولد پدرتان است. محمدرضا خیلی تاکید داشت قبل از روز تولد، کادویی خریده و برای آن روز آماده باشد.
برای شکل دادن شخصیت بچهها جهت تشکر و فراموش نکردن کسانی که دوستشان دارند، از این حس کودکیشان استفاده کردم، که همیشه میگفتند:《تولدت شما و بابا کی میشه تا ما هم براتون کادو بگیریم و خوشحالتون کنیم؟》
فردای آن روز که باهم برای خرید کادوی تولد محیا، دختر برادرم، به بازار رفتیم، فرصت را مناسب دیدم برای خرید هدیه تولد توسط بچهها و برطرف کردن دغدغه آنها.
محمد رضا هم از این مغازه به آن مغازه میرفت. پرسیدم: 《چی مدنظرته؟》 گفت:《بابا که بعدازظهر از سرکار میاد آفتاب چشمش رو اذیت میکنه، و رانندگی براش سخته. دوست دارم براش عینک آفتابی بخرم.》
انتخابش رو تحسین کردم. باهم به داخل مغازه رفتیم و عینک دلخواهش رو خریدیم. محمد جواد هم، لباسی به عنوان هدیه به پدرش خرید.
روز تولد همسرم، پیامک تبریک تولدش را قبل از بانک و اینترنت شاتل، ارسال کردم.
همسرم به سراغ تلفن همراهش رفت. با دیدن پیامک، لبخندی زد و بابت اینکه به یادش بودهایم، تشکر کرد.
من هم خندیدم و خاطره چند سل قبل که در چنین روزی به سفر حج مشرف شده بودیم و مدیر کاروان به افرادی که تولدشان مصادف با مدت اقامت دو هفتهای بود، سجاده هدیه داده بود را با هم مرور کردیم.
به قلم زهرا دولتی
از چند روز قبل به پسرانم یادآوری کردم که 8 تیر تولد پدرتان است. محمدرضا خیلی تاکید داشت قبل از روز تولد، کادویی خریده و برای آن روز آماده باشد.
برای شکل دادن شخصیت بچهها جهت تشکر و فراموش نکردن کسانی که دوستشان دارند، از این حس کودکیشان استفاده کردم، که همیشه میگفتند:《تولدت شما و بابا کی میشه تا ما هم براتون کادو بگیریم و خوشحالتون کنیم؟》
فردای آن روز که باهم برای خرید کادوی تولد محیا، دختر برادرم، به بازار رفتیم، فرصت را مناسب دیدم برای خرید هدیه تولد توسط بچهها و برطرف کردن دغدغه آنها.
محمد رضا هم از این مغازه به آن مغازه میرفت. پرسیدم: 《چی مدنظرته؟》 گفت:《بابا که بعدازظهر از سرکار میاد آفتاب چشمش رو اذیت میکنه، و رانندگی براش سخته. دوست دارم براش عینک آفتابی بخرم.》
انتخابش رو تحسین کردم. باهم به داخل مغازه رفتیم و عینک دلخواهش رو خریدیم. محمد جواد هم، لباسی به عنوان هدیه به پدرش خرید.
روز تولد همسرم، پیامک تبریک تولدش را قبل از بانک و اینترنت شاتل، ارسال کردم.
همسرم به سراغ تلفن همراهش رفت. با دیدن پیامک، لبخندی زد و بابت اینکه به یادش بودهایم، تشکر کرد.
من هم خندیدم و خاطره چند سل قبل که در چنین روزی به سفر حج مشرف شده بودیم و مدیر کاروان به افرادی که تولدشان مصادف با مدت اقامت دو هفتهای بود، سجاده هدیه داده بود را با هم مرور کردیم.
#زهرا_دولتی
دال دوست داشتن
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که صدای ویبره گوشی ام را شنیدم، (( الو سلام)) ((سلام خواهر روبروی ضریح امام رضا هستم سلامی به آقا بده)) دلم شکست و سلام دادم و حسرت زیارتش را خوردم.
اواخر ماه رمضان که خانواده ام را افطار دعوت کرده بودم خواهرم مشهد بود، داشتم با مادرم گپ می زدم که مادرم گفت:( داریم میریم مشهد) من پرسیدم (( فلانی را هم می برید؟؟)) مادرم گفت: (( آره دیگه اونم می بریم)) همان لحظه بودکه سرم را پایین انداختم و گفتم خوش به حالتان اما دلم پر پر می زد که چرا من نمی توانم بروم و 4 سال است که آقا مرا نطلبده است.
بعدازاین که خواهرم از سفر برگشت گفت که می خواهد من و زینب را به جای خودش به مشهد بفرستد چون 4 سال بود که به مشهد نرفته بودم و من و زینب با خانواده ام همراه شویم، اول گفتم که نه، قسمت تو بوده و آقا تورا طلبیده، نه من، و ازطرفی نمی دانستم که همسرم رضایت می دهد یا نه اما ازشانس خوب من ، همسرم هم رضایت داد و خیلی خوشحال شدم که اقا من را هم دقیقه آخر طلبیده است.
اما شیرین تر این است که خواهرم هم با ما می آید وقتی جای خودش را به من داد خود آقا برایش جا رزرو کرد.
و حالا من و زینب خوشبخت ترین ادم های روی زمین هستیم
چون هم امام رضا را داریم و هم یک خواهر مهربان و خاله دوست داشتنی
دال دوست داشتن من اول علی بن موسی الرضا ست و دوم خواهر عزیزم که می دانست چقدر آرزوی دیدن صحن آزادی بعد 4 سال دارم.
امروز امتحان سطح 3 داشتم، «مادرم روز عیدفطر با خانواده به سمت مشهد حرکت کردند، من به دلیل امتحان و پاره ای دلایل دیگر نرفتم» این چند روز که مادرم نبود، آشپز و همه کاره ی خانه خودم بود، از یک طرف کارهای خانه و از طرفی درس خواندن، همه را با هم تجربه کردم، واقعا سخت است، حداقل حال مادرم را 12 روز درک کردم، چقدر سخت بود زمانی که گرد و غبار روی پنجره و شیشه ها می نشست و باید تمیزش می کردم، چقدر سخت بود روزهایی که صورت مهربان مادرم را نمی دیدم، چقدر سخت بود زمانی که صدای دلنشینش را نمی شنیدم، بله سخت بود، زمانی که مادرم نبود هرچی که به دستم می رسید تهیه می کردم و می خوردم اما موقعی که خودش بود بهترین ها را برایم تدارک می دید حتی ساده ترین غذا هم که تهیه می کرد خوشمزه ترین غذای دنیا بود، امروز که سر جلسه رفتم، بعد از امتحان با خودم می گفتم نهار چی بخورم به دوستان گفتم کوکو تهیه می کنم راحت و ساده، به در خانه که رسیدم کلید را انداختم روی در، دیدم در باز شد و مطمأن شدم مادرم رسیده، باز بوی غذای مادرم در آشپزخانه پیچیده بود غذای خوشمزه مادرم بعد از خستگی امتحان، تمام خستگی را از وجودم گرفت، مادرم دوستت دارم به خاطر تمام مهربانیهایت، قدر مادرانمان را بیش از پیش بدانیم.فاز اول: مادر کجایی: روبروی پنجره فولاد برایت دعا می کنم که عاقبت بخیر شوی. فاز دوم: دخترم دستم که به ضریح برسد اول حاجت تو را از خدا می خواهم. فاز سوم: این جا امشب دعای کمیل می خوانند زمانی که به عبارت یا سریع الرضا رسیدم خواستم که خدا از تو راضی باشد. فاز چهارم: از سقاخانه آب نوشیدم به یاد تو هم بودم. فاز پنجم: برای کبوترها به نیت تو دانه ریختم. فاز ششم: در بازار حرم به فکر تهیه هدیه ای برایت بودم. فاز هفتم: دخترم در صحن آقا که می نشینی دوست نداری که برگردی و تمام غصه هایت را فراموش می کنی. فاز هشتم: دستم به ضریح رسیده همین حالا گوشی را به سمت ضریح گرفته ام خواسته ات را بگو. فاز نهم : این فاز با من مادر به نیت جوادالأئمه فرزند آقا که خیلی ارادت به جوادشان دارن به همین نیت این فاز را تقدیم شما می کنم شرمنده مادر این فاز دیگر نوبت من است عاشقانه دوستت دارم شرمنده ام تمام فازهای مثبت دنیا برای وجود تو است و من با تمام این فازها انگار خودم در حرم آقا بودم و خواستم بگویم من حتی اگر یک فاز کوچک هم داشته باشم جبران یک لحظه از شب نخوابی های تو را نمی کند.
دیشب بازی فوتبال انتخابی جام جهانی بین ایران و ازبکستان بود. همسر و پسرانم پای تلویزیون، فارغ از قرمز و آبی، فرزندان ایران را تشویق میکردند. در حین بازی پسرانم حرص میخوردند و بعضی از قسمتها با نظرات کارشناسی، بازی را نقد میکردند. همسرم به آنها میگفت حرص نخورید از دیدن بازی لذت ببرید. اگر دقت کنید، بازیکنان تکروی ندارند و کار تیمی رو در اولویت گذاشتند. اگر اشتباهی هم بکنند به هم روحیه میدهند و از آن فرد دلجویی میکنند، اشتباه هم تیمیهایشان را جبران میکنند. باهمت و تلاش مضاعف سعی میکنند اشتباه خود را کمتر کنند. بازی که به اتمام رسید صدای شادی و شوقشان اتاق را پر کرد. باخودم گفتم حال که نتیجه کار گروهی با س
درجمع خانوادگی بحث از شرایط و ملاک ازدواج بود. برادرم شروع به بیان خاطراتشان از دوران دانشجویی کرد. او تعریف می کرد ملاک یکی از دوستانشان برای انتخاب همسر این بود که همسر آینده اش خانه دار باشد. نکته جالبش این بود که مادر ایشان کارمند بود. برادرم می گفت: 《از او پرسیدم دلیل این شرطت چیه؟》 او جواب داد: من زمانی که از مدرسه به خانه می آمدم، خیلی دلم می خواست مادرم در خانه منتظرم باشد، به استقبالم بیاید، وقت جواب سلامم، شربت یا لیوان آبی به من بدهد. از من درباره اوضاع مدرسه ام، احساس من در آن روز، از خوشحالی یا ناراحتی ام، حس من به دوستانم، معلم یا مدیر بپرسد و احساسات من را درک کند … اما…. از زمانی که مادر به خانه می آمد، هنوز چادر و لباس کارش را درنیاورده، برای آماده کردن ناهار، به سمت آشپزخانه می رفت. حتی حوصله شنیدن خاطرات آن روزم از مدرسه را نداشت. احساسات من روز به روز در سینه خفه شد. دوست ندارم این آرزوهایی که در وجودم بود و به آن نرسیدم، برای فرزندانم هم تکرار شود. برادرم می گفت: وقتی به صحبتهای او گوش می دادم، آن احساسات نهفته در سینه اش را، در همان لحظه که داشت حرف می زد، از چشمانش می دیدم و با حرکات سر حرفهایش را تایید کردم.
به قلم زهرا دولتی
امروز هوا خیلی گرم بود، کار کپی داشتم نمی دانم چرا اما ترجیح دادم با وجود این هوای گرم ساعت 12 از خانه بیرون بزنم، خیلی خسته شدم کفش هایم به شدت داغ شده بود زیر چادر مشکی هم که باشی، گرمای هوا چندین برابر می شود، وارد مغازه که شدم یک نفر جلوتر از من بود روی صندلی نشستم تا نوبت من شود، چشم هایم را به متونی که روی دیوار مغازه زده بودند دوختم و همین طور مطالب و عکس ها را نگاه می کردم مشغول کار خودم بودم که آقای تقریبا مسنی وارد شد، «توپش خیلی پر بود تا چشمش به من و خانم دیگر که او هم پوشش مناسبی داشت افتاد زبان به گله و شکایت باز کرد که چند روز پیش دزدها من را گرفته اند و کتک زده اند و همه ی مدارکم را می خواستند ببرند که خوشبختانه پولی همراهم نبود، این دوره زمانه هم که نمی شود از دست کسی شاکی بود، تا بخواهی شکایت کنی باید کل دارایی تو بدی و آخرش هم هیچی به هیچی مقصر شناخته می شوی، اصلاً خانمها شما زمان شاه همچنین برخوردهایی دیده بودید»، لجم گرفته بود خواستم بگویم بله ندیدم اما از بزرگترها شنیدم که چقدر به زن ها بی حرمتی می شد چقدر دزدی و غارت بود، اما مرغش یک پا داشت، سوال می پرسید و خودش جوابش را می داد البته جوابی که تنها دل خودش را قانع می کرد، ترجیح می دادم جلوی آفتاب بنشینم و ذوب شوم و دیگر صحبت هایش را نشنوم، باز هم ادامه داد «در زمان شاه اصلا مشروب فروشی اگر داشتیم یک مغازه بود حالا کامیون کامیون می آورند مملکت را آب برده» و باز هم خودش جواب سوالش را داد آخر سر هم که می خواست مغازه را ترک کند به خانم صاحب مغازه گفت :«خانم کارت عابرم را شما به من دادید یا نه؟؟؟» احساس می کردم اگر جوابش را بدهیم با خمپاره شصت ناکارمان کند. از مغازه که بیرون آمدم دختری جلویم را گرفت که خانم کمک کنید «از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم »اصلا قیافه اش به گداها نمی خورد گفتم: متولد چه سالی هست در جواب گفت74 تعجم چند برابر شد و ادامه داد «برای شیر بچه ام گدایی می کنم از همسرم جدا شده ام » نمی دانم شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد، ای کاش گرمای هوا 100 درجه بود و ذوب می شدم اما این اتفاق ها و صحبت ها را هرگز نمی شنیدم و اگر می شنیدم ای کاش کاری از دستم برمی آمد.
دلم يك خواب مي خواهد همانند خواب هاي دوران كودكيم كه دستان مادرم مثل گلبرگ هاي گل صورتم را نوازش مي كرد و عطر دستانش هميشه مرا به خواب ناز فرو مي برد…
شب هايي كه به اميد آرزو هاي بزرگ به رختخواب مي رفتم و مثل فيلم هاي تلوزيون عروسك فسقلي ام را كنار خودم مي خواباندم و اورا زير پتو قايم مي كردم …
اما اين روز ها دلم براي آن خواب ها تنگ شده، اين شب ها خواب به چشمانم نمي آيد اما ناچار بعد از ساعت ها از روي خستگي بدون اينكه بفهمم، به خواب مي روم، اما اين من نيستم كه به خواب مي روم، اين خواب است كه مرا با خودش به عالم خيالاتش مي برد .
خيالاتي كه گاه باعث مي شود تا چند روز شادمان باشم و با خيالش كيف كنم…
حالا خيالي كه نمي دانم قسمتم مي شود يا نه ؟؟
گيج و مبهوت مي مانم و با آرزويش سر روي بالشت مي گذارم به اميد اينكه رويايش را مثل هميشه در آغوش بكشم.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
مادر بهشتی
صبح بود تازه از خواب بیدار شده بودم طبق عادت همیشگی تبلت را برداشتم تا سریع پیام هایم را چک کنم. وارد گروه مخصوص طلبه های حوزه مان شدم همینطورکه پیام هارا رد می کردم یک پیام توجه ام را جلب کرد. پیام تسلیت و فوت یکی از طلبه های حوزه مان . حدود 400 تا پیام چت داخل گروه بود تک تک آنها را خواندم شوکه شده بودم و خیلی ناراحت . همین بهمن امسال بود که برای مسابقه قرائت کنار هم نشسته بودیم تا به نوبت قران را بخوانیم اما حالا او از بین ما رفته است . یک زن وقتی تصمیم می گیرد که بچه دار شود مخصوصا اینکه تازه عروس هم باشد یعنی اینکه آمادگی فداکاری و از خودگذشتن و پذیرفتن مسوولیت های مادرانه را قبول کرده است. وقتی فهمیدم که به علت بارداری و افت فشار از دنیا رفته است داغ دلم را بیشتر می کرد . چند ماه پیش که به عروسی اش نزدیک بود یک جمله گفت:( هدفم اینه که روز عروسی ام روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها باشد من پرسیدم چرا ؟ او گفت: میخواهم زندگی ام را با مادرم حضرت زهرا شروع کنم.) و من یقین دارم اوکه در دنیا توجهش به مادر بود امروز هم مادر توجهش به او خواهد بود.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی