نه که بگویم نویسندهام، ولی خطخطیهای دارم و کلاس میروم. شاید تقی به توقی خورد و نویسنده هم شدیم. موضوع داستانم برای استاد خیلی جالب بود. به خصوص اینکه استاد بهم گفت:«آدم وسوسه میشه این داستان رو بنویسه». طبق معمولِ صفر کیلومترها در شخصیتپردازی مشکل داشتم و عجلهام برای اتمام داستان بر استاد نکتهسنج پوشیده نماند.
مکان داستانم دروازهکازرون (شیراز) بود و پل هواییاش.
امروز به این نتیجه رسیدم که مثل کارآگاهان باید در این صحنه حضور پیدا کنم. از همه جزئیات عکس بگیرم و به همه آدمها به عنوان یک مجرم نگاه کنم، همه تحرکات، مکالمهها و صداها برایم مهم باشند و آنها را ضبط و ثبت کنم تا بعد بتوانم به تصویر بکشمشان. کاش پالتوی کرمی رنگ بلندِ تا زانو، یک کلاه لبه دار و یک عینک دودی هم داشتم.
به اتفاق دخترخاله برای انجام کاری که از قضا تهیه چند عکس گزارشی بود، از دروازهکازرون رد شدم. دقیقا کنار پل هوایی بودم. همان پل ماجرا ساز داستانم. گوشیام را درآوردم و چند عکس از قسمتهای مختلف گرفتم. از میوهفروشیها، سبزیفروشیها، ماهی فروشیها و…
تا قبل از امروز که داستانم را مینوشتم، آنچه که در داستانم جریان و حیات داشت، فقط یک پیرزن بود،یک پل هوایی، چند مغازه و چند دست فروشی. که از نظر یک خوانندهی دروازه کازرون ندیده، مکان مثل یک دهکوره سوت و کور به نظر میرسید.
ولی امروز که در صحنه وقوع داستان قرار گرفتم، دیدم دروازهکازرون بسیار شلوغ، پر رفتوآمد و پر هیاهو است. صدای ساطوری که بر کمر یک مرغ و شاید بناگوش یک ماهی پایین میآمد، صدای موتور، احوالپرسیها، خداحافظیها و صدای چانهزنیهای مشتریها را هم میشنیدم. چیزی که تا الان نمیشنیدم. موتورهای پارک شده به چشمم میآمد چیزی به تعداد بیست دستگاه. ماهی فروشها را میدیدم که چکمههای سفید پوشیدهاند با تیشرتهای آستین کوتاه، کف دو دستشان را محکم به هم میکوبند و با صدای کلفت داد میزدند «ماهی کیلو ده تومن، ماهی ده تومن».
حتی مأموری که منتظر بود ماشینهای پارک شده را در صورت عدم حرکت، جریمه کند را هم میدیدم. در حالی که هر روز از این مسیر میگذشتم و همه چیز جلوی چشمم بود اما هر موقع دست به قلم میشدم، هیچ کدام را به خاطر نداشتم و ذهنم خالی بود.
عکس برداری از مجرمان و شاید قهرمان و بلکه افراد خاکستری داستان کوتاهم، بدون حاشیه نبود. یکی از فروشندههای ماهی جلوی مغازهاش ایستاده بود و به خیالش در کادر دوربین هم افتاده بود. برای اینکه یقین کند در عکس افتاده، صدایم زد که از او هم عکس بگیرم، من هم یک عکس ازش گرفتم.
حتما برایش سوال بود که من این عکس را با چه نیتی و برای چه کاری میخواهم؟ خوب که نپرسید.
به نظر من یک نویسنده باید مدتی را در فضای داستانش چادر بزند. هر روز روی یک چهارپایه بیرون چادر بنشیند. پایش را روی پایش بگذارد. سیگاری را بین انگشت اشاره و انگشت میانیاش به آغوش بکشد. هر از گاهی یک پُکی بزند. دودش را به دست باد بسپارد و نظاره گر رفتوآمد آدمهای اطرافش باشد و شبها قصههای آنها را بنویسد.
روشنک بنت سینا