صدای گریههایش را که شنیدم، به سرعت خودم را به بیرون از آشپزخانه رساندم و با چشمانم پسرک را رصد کردم. این ادا و اطفارش برایم جدید بود. دستمال کاغذیای جلوی بینیاش گرفته بود وبه صفحهی تلویزیون نگاهی میانداخت و از خودش صدای گریه در میآورد. چشمم را از روی پسرک برداشتم و به تلویزیونی که صدایش قطع شده بود خیره شدم. عکس و فیلمهای حاج قاسم را نشان میداد.
قربان صدقهی ریختش رفتم که اینچنین از ما تقلید میکرد. انگار فهمیده بود که من و پدرش به حاج قاسم ارادت داریم و او هم با این گریهیهای ساختگی کودکانهاش به من فهماند که او هم شرایط را درک کرده است.
یک لحظه بغض کردم و رو به روی عکس سردار ایستادم و گفتم: سردار دعا کن تا پسرم یکی از حاج قاسمهای فردایی نه چندان دور باشد.