یک سالی میشود که نیمی از کتابخانه خانهمان را کتابهای شهدای مدافعحرم نشر روایت فتح، پر کرده است. راستش را بخواهید هرچقدر هم این کتابها را بخوانم باز برایم جذابیت دارد. زندگی هر یک از این شهدا برایم درسی ست که دریای معرفت را به رویم گشوده است.
شاید همه شما اسم شهید عبدلله باقری
یا همان بادیگارد جناب اقای احمدینژاد را شنیده باشید که در سوریه شهید شده است. اما شناختن این شهید بزرگوار با همین یک خط کافی نیست. کتاب بادیگارد روایتی از حرفها و خاطرات ریز و درشت نشنیده از این شهید بزرگوار است که از زبان مادر، همسر، برادر و دوستان این شهید روایت شده است تا ما با شخصیت و زندگانی این شهید از نزدیک آشنا شویم.
بخواهم به طور کلی برایتان از این کتاب بگویم همین یک جمله کافی ست، عبدالله خود خود واقعیش بود. سعی داشت فقط و فقط خدا از او راضی باشد. سعی داشت اگر مسئولیتی را برعهده میگیرد به بهترین شکل از پس آن بر بیاید تا خدا از او راضی باشد .
شهید عبدلله باقری به خاطر عقاید و ایمانش از همسر و دخترانش گذشت تا محافظ حرم شود.
کاش میشد همه ما در هر پست و مقامی که هستیم و یا همین خانواده، مسئولیتهایمان را به درستی انجام بدهیم.
انشالله همهما پیرو راه شهدا باشیم.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
موضوع: "بدون موضوع"
خاک قم با قدوم با برکتت شرافت یافت، همان صبحی که مَرکَب ایستاد و قدم براین خاک گذاشتی. دُرست مثل روز 10 ماه ربیعالثانی که در دامان خاک پیکرت مطهرت آرام یافت. نور وجودت چنان جاذبهای داشت که عُلمای دین، مجاورِ بارگاهت شدند.
مجاوران حریمت هر صبح با خواندن زیارت نامهی مخصوص تو روز را آغاز و متبرک میکنند. بانو تو با همهی امام زادهها فرق داری، در روایت آمده: « مَن زارَها وَجَبَت لَهُ الجَنة» این کلامِ بزرگی است.
ای دخترِ ولی خدا، ای خواهرِ ولی خدا، ای عمهی ولی خدا سلام برتو.
دخترِماه، بانوی آب و آینه آرامشِ واقعی همین بغلِ گوشمان توی حرمت، دل و جانمان را از هرچه تشویش دور میکند. خانه خرابی ما عشاقت بانو، به جز وصل و رسیدن به حرمت تسکینی ندارد. در میانهی راه دو حرم خانه دارم، با پای جان کمتر توفیق حضور دارم، با پای دل اما بیشتر. مجاور نیستم اما گاهگاهی مسافِر کوی محبت میشوم.
آخر دلِ مرددم به کدام سو راهی شود؟ عقل میگوید: (با حضور در قطعهای از بهشت، قلبِ برادر را نیز خواهی کشاند به همان سو. مصممتر دل میسپارم.)
تو کریمهای و ما دلبستهی خاندان کرم. کریمه میداند چه میخواهیم ما را بی جواب نمیگذارد. شفاعتمان کن.
در هفتهای که گذشت، کلی اتفاق رخ داد. دلم سکوت میخواست، تا بگذرد این فراز و فرود و حالا مینویسم.
شنبه برف پایتخت را سفید پوش کرد و ما دلمان برای برف ندیده قنج میرفت، هنوز هم میرود.
یکشنبه عدهای در خیابان به نشانهی اعتراض داد کشیدند و عدهای توی خانه بر سرِ زن و بچه هایشان. دردِ همهشان مشترک بود، غصهی دستان خالی و پولی که توی جیب ندارند.
دوشنبه عدهای موج سواری کردند، توی خیابان عجیب است اما واقعی. مثل کودکان نا اهل، داد زدند، شکستند، به آتش کشیدند.
دود همهجا را گرفت و به چشم ما هم رفت.
سه شنبه هراس به جانمان افتاد، چه خواهد شد؟!
اینترنت که قطع شد، بیشتر به زندگی رسیدیم.
چهارشنبه دلمان آرام گرفت، پدر دوباره دلگرممان کرد. اصلا انگار عادت کردهایم، هر چه که میشود سر آخر باید خودش حجت را تمام کند. عصر بود که میهمان به خانه مان آمد، دوباره چشممان روشن شد به دیدار حبیب خدا.
پنجشنبه با نیمی امید و نیمی یاس رفتیم برای آزمون و میهمانها هنوز در خانه بودند، ناهارمان را پخته بودند که ما رسیدیم خانه.
خجالت بود که از سر و روی مان میبارید.
جمعه از خجالتشان در آمدیم و با خورشت کرفسی جاافتاده پذیرایشان شدیم. عصر جمعه دلگیرتر شد، زمانی که میهمانان راهی شدند و ما تنها ماندیم.
یک هفته پر از فراز و نشیب، اعتراض و آرامش، شلوغی و تنهایی گذشت.
آنجایی که دخترکم هم غم بنزین دارد وبنزین رو به پایان موتور توی بازیاش را نشانم میدهد، لبخند تلخی روی لبانم مینشیند.
غم بنزین گرانشده هنوز بر دل بعضیها مانده و بعضی هم یادشان رفت.
حالا نُقل دهانها یارانهی معیشت دولت است، چه کسی گرفته و چه کسی نگرفته؟!
این هم فراموش خواهد شد، مثل بیشتر اتفاقات.
توی کلاس بیست و پنج نفریشان، خودش و یکی دو نفرشان مظلوم واقع میشوند. اکثر کلاس نگرشی متفاوت دارند.
یکیشان با اینکه نامش زهراست، میگوید: (پدر و مادرم اجازه نمیدهند روسری سر کنم).
رامیلا میگوید:(ما توی خونه به جز چادر جشن تکلیفی که مدرسه داده چادر نداریم، این را با احساس افتخار میگوید).
رومینا و آیدا دوستیشان به خاطر کارتون دختر کفشدوزکی با هم گرمتر شدهاست. دختر کفشدوزکی قهرمان این روزهای آنهاست.
سر صف نماز جماعت نیمی از آنها سرشان به همهجا گرم است و به شوخی میگذراندند، اما بعد از نماز زهرایی از کلاس دیگر با صدای بلند آیه” إِنَّ اللَّهَ وَمَلَآئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ ۚ يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيما احزاب - ۵۶” را میخواند و شیرینیاش به دل و جانِ دخترکم نشسته که با ذوق برایم تعریف میکند.
همهی اینها روز نگاریهای اوقاتیست که دخترم توی مدرسه هست.
به رسم هر سال شکلات ها را دانهدانه توی پاکت میریزم و تاکیدم بر این است که حتما به همکلاسیهایت بگو به خاطر ولادت حضرت محمد صلی الله علیه و آله است.
شاید تلنگری باشد برای این دخترکان تا به خاطر بیاورند ما مسلمان به دینی هستیم که رسولش برای راه یافتن ما خیلی تلاش کرد و کامشان شیرین شود از میلاد این مولود.
نگاه مردم به یکسری از چیزها باعث میشود، شجاعت ریسک را نداشته باشیم و از انجام برخی از کارها باز بمانیم.
مثلا وقتی با کلی ذوق وسیلههای ترشی را ریز کردی و سرکه ریختی، بعد از چند مدت که خراب شد. میگویند:«دستت برای ترشی خوب نیست».
گلدانهای توی راهپله که زرد و نزار میشوند. آرایشگاه که میروی و بعد اتفاق ناخوشایندی میافتد، و چندین اتفاق دیگر.
دستی در کار نیست! این احساس ماست، که باوری اینچنین ساختهاست.
خانمی که ترشیهایش خوشمزه میشوند، بعد از کلی تجربه و چند بار خرابکاری به این دستور رسیده است.
گلدانی که رسیدگی نشود، خواه ناخواه خشک خواهد شد.
اتفاقی که قرار است رخ دهد ربطی به آمد داشتن یا نداشتن دست آرایشگر ندارد.
دور و برت پر از صداست.
هلابیکم را که میشنوی، پیش خودت میگویی. چه خوش آمدی خستهی راهم و غبار نشسته به چهرهام؟! سفر در واقعیت جور دیگری بود و غیر از آنچه که همیشه شنیدم. زبان به دهان میگیری و دم نمیزنی. دم نزدن صبوری میخواهد صبوری.
مسافرِ سفری متفاوت که توی آن بیابانگرد میشوی برای معشوقت. کمی که میگذرد، احساسِ عشق زیر پوستت میدود. همه چیز را خوب میبینی، نیش را نوشِجان میکنی. دلخوشی به وصالی که نزدیک است. جاده کمکم تاب پاهای تاول زدهی تو را ندارد.
اینجا آسمان دست میگشاید و تو را مثل کبوتر پر میدهد سوی منزلِ مقصود.
امروز و فردا زائران دم آخری کربلا هم کولههایشان را روی دوش میاندازند و راهی کربلا و پیاده روی عظیم اربعین میشوند.
فضا برای همهی ما جاماندگان سنگین است. با هر کلیپی که از تلویزیون پخش میشود، با هر پخش زندهی کربلا، هرکجای خانه که باشیم، بغضمان یکدفعه میترکد و خودمان را به صفحه تلویزیون نزدیک میکنیم و آهی از سویدای دل میکشیم.
من جاماندم. دو سال است که اوضاعم همین است. حالا بنشینم غصه بخورم و مثل سال گذشته با حسرت به تلویزیون خیره بشوم؟ یا غر بزنم که به خاطر داشتن دو تا بچهی کوچک مجبورم توی خانه بمانم و از این سعادت دور بمانم؟ یا اینکه با همسرم بدرفتاری کنم و او را مقصر بدانم؟ نه! شاید قسمت بوده من جابمانم و از پشت جبههی پیادهروی عظیم اربعین حسینی یک نفر را آماده کنم و به او خدمت کنم.
ما زن خلق شدهایم که در هر شرایطی استوار باشیم. در دلمان حسرت زیارت، شوق دیدن ضریح امام حسین علیهالسلام در دلمان تلاطم انداخته، اما حسینی بودنمان شرط است نه رفتنمان.!
حالا که قسمت نبود زائر آقا باشم، مینشینم و زائران را، راهی میکنم. به زواری که برای رفتن دو دل است، انرژی میدهم. به کسی که کودکش را بهانه میکند، امید میدهم. باید هرکاری که از دستم بر میآید انجام بدهم تا همه مثل من، خاطرات خوب اربعین توی دلِشان، ثبت و ضبط شود.
دلم خیلی میخواست من هم مینوشتم حلال کنید عازمم، اما باید بگویم، زوار اربعین به سلامت سفر ولی، یادی کنید، از آنکه قسمتش نشد سفر….
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
پ ن: کلیپ تولیدی ست و برای اربعین 2سال پیش است.
در بین راه اگر خسته شدید و یا کودکتان اجازه پیادهروی به شما نمیداد میتوانید از کنار جاده، ماشین سوار بشوید.
سعی کنید در مسیر پیادهروی، قبل نماز مغرب در یک موکب ساکن بشوید، زیرا ازدحام زیاد است و موکبها به سرعت پُر میشود.
تا عمود آخر نکات خاصی وجود ندارد و همه چیز عالی ست. عمودهای آخر تجمع زیاد است.
به کربلا که رسیدید، اگر موکب و جای مشخصی دارید که وسایلتان را در همانجا بگذارید، اما اگر موکب ندارید و یا موکبهایتان تا حرم فاصله دارد وسایلتان را به امانات بدهید و وسایل ضروری را بردارید. موبایلهارا باید به امانات کنار ورودی حرم امام حسین علیهالسلام بدهید.
حرم امام حسین علیهالسلام گوشی همراه و کولهپشتی اجازه ندارید به داخل ببرید.
فقط وسایل مهم را در یک کیف کوچک و یا کیسه بگذارید.
برای کسانی که کودک دارند و کیسهشان پُر باشد بازرسی کامل انجام میشود.
ما خودمان در کربلا، کلا توی حرم امام حسین ساکن بودیم. رواق 3 طبقهای که شبها میشد آنجا تا نماز صبح استراحت کرد. از قبل نماز مغرب شلوغ میشود. اگر بچه دارید گوشهای را انتخاب کنید که باد کولر کمتر باشد.
در حرم حضرت ابالفضل، زیرزمینی هست که میتوان آنجا استراحت کرد. آنجا گرمتر از حرم امام حسین است اما زود پُر میشود و کیسهی همراه هم اجازه نمیدهند به داخل ببرید. من خودم انقدر اصرار کردم و کیفم را خالی کردم تا اجازه ورود دادند.
ما به خاطر ازدحام، زیاد از حرم خارج نمیشدیم. غذا هم در صف مظیف امام حسین و حضرت اباالفضل میایستادیم و میخوردیم.
یادش بخیر لقمههای کبابی که زینب عاشقش بود.
سرویس بهداشتی بیرون حرم و روبه روی در ورودی حرم داخل کوچهای قرار دارد. رو به روی ورودی حرم حضرت ابالفضل هم یک کانکس وجود دارد و داخل یک کوچه سرویس بهداشتی 3طبقهای وجود دارد.
روز اربعین عراق، حرم زنان از نماز صبح بسته میشود تا ظهر. حواستان باشد اگر جایی برای اسکان ندارید از حرم خارج نشوید. تا درها باز شود.
حرم در روز اربعین مختص اقایان است.
حرم حضرت اباالفضل هم کلا در اربعین مختص اقایان است و بانوان فقط زیرزمین را زیارت میکنند.
قسمت هشت
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
از قبرستان وادیالسلام پیاده روی را آغاز کردیم. ساعت 10 صبح بود و هوا گرم. بعد از قبرستان، 100 عمود، در کوچه پس کوچههای نجف وجود دارد، تا اینکه به عمودهای اصلی برسید. پیاده روی در خیابان و کوچههایی که گوشه به گوشهاش، دختربچههای قد و نیمقد با عطرهای کوچکشان قافلگیرت میکنند و یکدفعه عطر را روی چادرت میمالند و خوشآمد میگویند، شیرین است.
مردان و زنانی که برای امام حسین علیهالسلام از تمام داراییهایشان مایه میگذارند.
کمی این مسیر شلوغ است اما باز با این حال حرکت کالسکه سخت نیست. سعی کنید تا جایی که کودک خسته نشده نایستید.
به عمود اول رسیدیم. با شوق و ذوق گوشیام را از ته کولهام درآوردم و به خواهرم دادم و گفتم، عکس بگیرد تا وقتی دخترم بزرگ شد برایش از پیادهروی اربعین و صبوریاش حرف بزنم. بگویم که اولینقدمهای زندگیات را جایی برداشتی که کم از بهشت ندارد.
از عمود 1 تا 10 موکبهای زیادی در نزدیکی هم وجود دارد. این مسیر چون شروع پیادهروی و تجمع همه است، طبیعی ست که شلوغ باشد. شلوغیاش انقدر لذتبخش است که گفتنش هم شور و هیجانی در دلم راه انداخت. همه پشت سر هم در حال راه رفتن هستند و شوق زیارت دارند. انگار از همان عمود اول یک انرژی مضاعفی به بدنت تزریق میشود.
در مسیر پیادهروی اگر خواستید با هم قرار بگذارید و یا در عمود خاصی استراحت کنید، سعی کنید عمودهایی را انتخاب کنید که عددش رُند نباشد، چون خلوتتر است. عمودهایی که عدد رُند دادند همیشه شلوغ هستند.
در این پیاده روی شما با هیچ چیز سختی رو به رو نمیشوید. بلکه فقط موجی از عشاق را میبینید که همه با هم دم گرفتهاند و میگویند: کنار قدمهای جابر سوی نینوا رهسپاریم ستونهای این جاده را ما به شوق حرم میسپاریم…
ادامه دارد
قسمت هفت
پ ن: دوستان عزیزم ممنون از ابراز لطف همتون. من الان 2ساله که به خاطر دختر و پسرم همسرم اجازه نمیده که اربعین کربلا برم. من هم حسرتش توی دلمه چون اونی که بره از اونی که تا حالا نرفته داغ دلش بیشتره… چون یکبار رفته و دیده چقدر عظمت داره…
ان شالله سال بعد قسمت همه ما جاموندهها…
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
یک، دو، سه میشمرد، شکلات، عروسک و چند چیز دیگر. سه سالهها آرزوهایشان به تعداد انگشتان دست هم نمیرسد.
چه میشود که دختری سه ساله تَهتَه آرزویش دیدار بابایش میشود؟
تاریکی، تنهایی و سرمای سخت فضا را برای نفس کشیدنش سخت کرده، هقهقها گلویش را آزرده و گریههای مداوم از غمِ دوری پدر، دل اهلِ خرابه را ریشتر از پیش میکند.
چشمانش را که روی هم میگذارد، کابوس او را رها میکند از شیرینی رویای پدر داشتن.
عطر و بویِ پدر دلش را حسابی چِلانده، معطرترین انسان روی زمین پدرش بود. حس کرده پدر باید همین اطراف و نزدیک او باشد.
منتظر است، صدایش کند:«دخترم…» تا پَر بکشد به آن سو و بخزد در آغوشِ پرمِهرِ پدر.
دیدار برای دخترک مُیَسر و همراه پدرش راهی شد، داغِ نبودنش را به دل عمه جانش گذاشت.
قرنها گذشته و دختران زیادی منتظر پاسخ سوال مَن الذی ایتمنی هستند.