اعلامیه ای بر دیوار بود مژدگانی مژدگانی برای یابنده پنی …….
سگش را میگفت اما اشتباه میکرد هویت خودش را گم کرده بود خجالت میکشید بگوید یا شاید میخواست تنهایی اش را فریاد بزند خلاصه اگر پنی را یافتید خبرش کنید نگران است
موضوع: "بدون موضوع"
چند روز پیش صندوق پیام های کوثرنتم را باز کردم و با یک پیام مواجه شدم، یکبار خواندشم اما کمی برایم مبهم بود، دوباره خواندمش و این بار مهربانی دوستی لبخندی روی لبهایم آورد، او با دلسوزی تمام، برای دوست نابینایش صوت تمرین های یک درس را می خواست، جوابش را دادم و با شرمندگی گفتم:«« نه عزیزم فعلا پی دی افش را هم ندارم صوت تمرین ها هم که اصلا گیر نمی آید.»»
درون ذهنم پر از سوال بود و اما به حال آن دختر غبطه می خودم.
آن دختر چه سعادت بزرگی داشته که وارد حوزه شده ، گاهی داشتن یک دل بزرگ، راه های موفقیت را برای ما اسان می کند و خودش سرآغاز یک پیروزی می شود.
آن دختر با وجود نابینایی اش پا به پای ما درس می خواند و برای کسب علم تلاش می کند.
به خودم آمدم و نور امید را در دلم احساس کردم. گاهی خدا ترجیح می دهد با چیز هایی که سرمان با آنها مشغول است امید را در دلمان بگنجاند. اما امروز تمام سعیم را کردم و جواب تمرین های ان درس را پیدا کردم، خدا کند که به درد آن دختر بخورد و دلش را شادکند.
.
شرح اصول دو رو ميخوام داري تو وبلاگت؟
اين يك جمله ي معروف، بين طلبه هاي سال چهارمي حوزه هاست، پاس كردن اصول ٢ بين طلبه ها مثل شكستن شاخ غول هست ، چند روز پيش كه سرگرم دخترك بودم، تلفنم زنگ زد و سريع به سراغش رفتم، با خنده پيش خودم گفتم: (( كسي كه به من زنگ نميزنه باز اين ٧٥٧٥ مي خواد سورپرايزم كنه و يه تك زنگ زده))
شماره يك ناشناس بود، با تعجب جواب دادم:الو سلام بفرماييد، ((سلام مهتا جان خوبي؟ شرح اصول٢ رو داري؟؟ ))من كه اصلا صداي پشت تلفن برايم اشنا نبود سريع پرسيدم شما؟ او هم خودش را معرفي كرد و تازه من دوهزاريم افتاد كه از طريق وبلاگ من را مي شناخته و از دوستان حوزوي ام است. من هم كه از اول مهري، سرم شلوغ بود و كلي پيام خصوصي داشتم راجع به شرح كتاب ها و…از اصول گرفته تا عربي معاصر، اما بالاخره امروز توي وبلاگم شرح اصول را گذاشتم و براي همه سال چهارمي ها فرستادم كه باز شب امتحان دنبال من و شرح نگردند.
همين كه پشت خط يك نفر از شرح اصول ١ سال قبل كه با كلي سختي گيرش اورده بودم و تنظيمش كرده بودم راضي بود و برايم دعا مي كرد انقدر شيرين و خوش حال كننده بود كه تا چند ساعت حس خوبي داشتم، اما بعضي چيز ها يك دفعه اي ادم را از این رو به آن رو می کند و فکر و ذهنمان را درگیر خودش که دیگر چیزی از ذوق و شوقش یادمان نمی ماند، اول مهري من هم اينگونه آغاز شد، كاش مسوولين مرکز مدیریت های حوزه شهرمان هم فعاليت و پشتكار يك نفربرايشان مهم بود نه سن و سالش. همين گرفتن مسووليت هاي كوچك به خاطر سن و سال كم، خودش سرآغاز نااميدي ست براي يك جوان، اما من براي هدفم مي جنگم تا به دستش بياورم، و دلم به همين خوش حالي هاي كوچكم خوش است.
اینکه با این اوضاع و احوال بتوانی کسی را پیدا کنی وکمی درد ودل کنی تا بار خستگیت کمتر شود، داغ جداییت مرحم یابد، تاولهای پاهایت التیام یابد، کار سختی بود. کسی را جز پدر، شنواتر ندیدم.
ارام ارام اشک میریخت و هق هق میکرد، پهنای صورتش خیس اشک بود و بغض راه گلویش را بسته بود، کاسهای آب به دستش دادند، با نگاهش قطره خونی که داخل آب افتاد را دنبال کرد، باریدن چشمانش بیشتر شد.به آرامی گفت:” دلت به حال کودکانت میسوزد.”
لبان خشکش را برهم زد و گفت: اگر دلتان برایم سوخت به حسین(ع) بگویید به کوفه نیاید.
#روضه_نوشت
پنجم ابتدایی را که تمام کردم؛ با ترس و لرز ولی مصمم ، رفتم پیش مامان و گفتم:« من دیگه مدرسه نمیرم!» توقع داشتم مامان که یک زن بی سواد روستایی است با من همراهی کند و لی لی به لالایم بگذارد ولی مامان فهمیده تر از آن بود که فکرش را میکردم. با خونسردی جواب داد:«بی جا میکنی!» جسورانه گفتم:« نمیخوام! خسته شدم، سواد من که از شما بیشتره، خوندن و نوشتنم که بلدم، دیگه واسه چی باید برم مدرسه؟! میخوام بمونم خونه!» مامان خودش را اذیت نکرد و به جای کل کل کردن با دختر باهوش نادانش گفت:«باشه، نرو!»
میدانستم اجازه نمیدهد و گیرم که اجازه بدهد چه جوری باید بابا را راضی میکردم که دیگر درس نخوانم؟! با این خیال باطل، دلخوش بودم که مامان اجازه داده مدرسه نروم؛ اما همین که مهر از راه رسید بی اینکه مامان یا هیچکس دیگری زورم کرده باشد، عطر فصل مدرسه، بوی کاغذ و کیف و کفش نو، مرا پشت آن نیکمت های چوبی کهنه و پر از کنده کاری های ناشیانه کشاند.
حالا سالها از آن روزها میگذرد، پسرم به کلاس چهارم دبستان میرود،حرفایی میزند شبیه حرفهای آن روز من! جز لبخند، هیچ جوابی نمیدهم. امتحان دارم. دیگر مثل سابق شاگرد ممتاز نیستم ولی عاشق درس و مشق و کتاب و مطالعه ام؛ عاشق دانستن، عاشق فهمیدن! حالا ، تمام طول سال درس دارم حتی تابستان، اما دیگر خسته نیستم.
وقتي ديروز در جشن فهميدم كه حوزه از ٢٥ شهريور شروع مي شود انگار اب يخي روي سرم ريختند و ياد ناراحتي هاي اخر تابستاني دوران مدرسه دلم را زد ، كلا هميشه تابستان و تعطيلات را دوست داشتم چون مي توانستم از دغدغه هاي حفظ زيست و فرمول هاي زشت فيزيك راحت باشم، حتي تمرين هاي تئاتر بي دردسرتري داشتم چون ديگر لازم نبود شب به زور خوردن كلي قهوه بيداربمانم و براي امتحان زيست فردا درس بخوانم، چقدر از درس هاي رشته تجربي بدم مي آمد، اما به اجبار ٤ سال دبيرستان را خواندم و ديپلمم را هم گرفتم و كنكورش را هم دادم، آن سال ٣ كنكور دادم ((تجربي، زبان، هنر)) جالب اينجا بود رتبه كنكور هنرم با اينكه زياد درس هاي تخصصي اش را نخوانده بودم بهتر بود، اما كلا دوست داشتم رشته كامپيوتر بخوانم و دانشگاه هم همين رشته را تخصصي ادامه بدم و كلا مخ بشوم، هنر را هم براي تئاترش دوس داشتم، سال دوم دبيرستان كه خانواده اجازه ندادند كامپيوتر بخوانم، و حتي نگذاشتند اوايل سال رشته ام را به معارف تغيير بدم از روي اجبار تجربي خواندم و حيف ٤ سال جواني ام که بدون داشتن هیچ علاقه ای به درس گذشت و 4 سال طلایی زندگی ام که آینده ام را می ساخت یک شب همه اش برباد فنا رفت، ديگر كلا مهر تا خرداد از مدرسه فراري بودم اخرين نفر وارد كلاس و اولين نفر از در مدرسه خارج مي شدم، تازه بدون هیچ غیبتی، همان ابتدا که میخواستم تعیین رشته کنم، هدایت تحصیلی ام اولین اولویتم را فنی و حرفه ای زده بود، چون بیشتر مهارتم توی کارهای فنی و تجربی بود و از درس های خسته کننده مثل فیزیک و زیست واقعا بی زار بودم حتی از معلم هایشان هم فراری بودم ، بعد پیش دانشگاهی ام چون به علاقه اولم کامپیوتر نرسیده بودم تصمیم گرفتم به سمت علاقه دومم بروم و بیخیال رتبه و دانشگاه شدم و حوزه را انتخاب کردم البته همسر طلبه شدن هم حوزه رفتن را بيشتر مي طلبيد، خلاصه ماه عسل من هم رفتن به حوزه شد آن هم با چاشني صرف و فقه اش
به قلم سیده مهتا میراحمدی
زنده بودن با زندگی فرق دارد تمام انهایی که بی تفاوت فقط روز میگذرانند و یا اینکه درگیر با دیگران و پیچیده در خود هستند به نوعی فقط نفس میکشند و خودشان را گول میزنند زندگی یعنی تو هرروز و با نشاط اماده باشی انچه را خداوند برایت قرار داده با اغوش باز بپذیری
روزی سفره رنگین و روزی حتی پول کرایه را نداشته باشی همه اینها در کنار هم زیباست هیچ وقت نشده که حسرت بخورم چون فکر میکنم اگر همیشه در رفاه بودم شاید هیچگاه اینی که هستم نمیشدم و غرق در زندگی بودم زندگی من پشتوانه دارد پشتوانه ای به بزرگی و قدرت خدا حتی زمانی که به ظاهر جیب ها مان خالیست اما سفره و روزیمان خالی نبوده
با همه وجود زندگی میکنم و به خانواده امید میدهم چون خودش گفت :(لإن شکرتم لازیدنکم ) و من پاسخ میدهم (الحمدلله علی کل نعمه)
به قلم: بهاره شیرخانی
چند روز پیش که درباره معنای زندگی فکر می کردم خیلی برایم سوال شد که واقعا معنای زندگی من چیست؟
شاید دراوج جوانی معنای زندگی برایم خوشحالی و خوش گذرانی بود اما حالا دیگر به خوشحالی فکر نمی کنم به این فکر می کنم که برای خودم و خانواده ام
و کشورم مفید باشم، وقتی بین رشته دانشگاهی مورد علاقه ام و حوزه و طلبه شدن یکی را انتخاب کردم معنای زندگی ام به شدت تغییر کرد، یک دفعه با یک خواستگار طلبه و دفترچه ثبت نام حوزه خواهران مواجه شدم، نشستم و دو دو تا چهار تا کردم و بیخیال دانشگاه و رشته مورد علاقه ام شدم و حوزه را انتخاب کردم و تصمیم گرفتم طلبه شوم.
حالا معنای زندگی برای من به گونه ایست که احساس مسوولیت می کنم درباره احکامی که آموختم، از احکام وضو و نماز گرفته تا سخت ترین هایش مثل حج و … تصمیم گرفتم از هم سن و سال های خودم شروع کنم.
وارد گروه دوستانه ی دوستان دبیرستانم شدم و با دخترها کلی گپ زدم و بالاخره فهمیدند که من طلبه شدم، وقتی دوستانم فهمیدند که طلبه شدم انبوه سوالات احکام بود که به سراغ من می آمد، یکی می پرسید:(( موقع وضو گرفتن باید چند بار آب روی صورتم بریزم ؟ یا یکی دیگر می گفت من روزه قضا دارم چیکار باید کنم؟ )) و سوالاتی شبیه به این.
من هم برای اینکه خودم و جایگاهم را پیششان حفظ کنم با آرامش کتابم را کنارم می گذاشتم و جواب سوالاتشان را به نحو صحیح می دادم. این کار هم برای خودم، یک مباحثه ای بود و هم یک تجربه و یک کار خیر.
خب بالاخره ما جوان ها هم باید از یک جایی شروع کنیم تا تجربه اش را هم به دست بیاوریم نقطه شروع کار و اشتیاق من به آموختن احکام به دوستانم حدیثی بود که از پیامبر اکرم خوانده بودم این حدیث معنای زندگی مرا تغییر داد.
.پیامبر اکرم (ص) : هرکس یک مساله شرعی از احادیث ما پیرامون حلال و حرام و مسائل دینی اش را بیاموزد خدای تعالی هزار گناه او را بیامرزد و شهری از طلا به وسعت دنیا برایش در بهشت بنا کند و به عدد هر موئی که در بدنش قرار دارد برایش حج مقبول می نویسند. بحارالانوار جلد 1 صفحه 214
وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَلِكَ دَحَاهَا
و پس از آن زمين را بگسترد، نازعات (30)
فردا روز تولد زمین است تولدی که سالش مشخص نیست زمین تنها افریده ای است که دوباره متولد میشود و ما منتظر تولد دوباره ایم غم گرفته ایم بیقراریم تا که برسد زمانش …………
ایا ما هستیم و طعم شیرین تولد دوباره را میچشیم
قلب زمین در تپش است و هر چه به تولد نزدیک میشود اضطرابش بیشتر میشود ما چقدر مهیای این تولدیم……
احیای دحو الارض برابر با هفتاد سال عبادت است
تلاش کنیم روح و جانمان را احیا کنیم
به قلم: بهاره شیرخانی