سال نو بهانه اي شد تا براي اولين بار، علي را به منزل مادربرزگم ببرم، اين اولين مهماني رسمي علي بود، لباس هاي كوچولويش را تنش كردم و راهي منزل مادربرزگ شديم، بعد ازاحوال پرسي با مادربزرگ، علي را گوشه اي از خانه خواباندم، مادربزرگ هم، به اتاق رفت و از همان گنجه قديمي اش، پول هاي نو عيدي را بيرون آورد، توي دستش هم يك شاخه نبات و مقداري نمك بود، من با تعجب به نبات توي دستش نگاه مي كردم و نمي دانستم مي خواهد چه كار كند، مادربزرگ نزديك علي رفت و پيشاني اش را بوسيد و توي دست راستش، نبات را گذاشت و توي دست چپش نمك ريخت، عيدي اش را هم زير سرش گذاشت و با لهجه زيبايش قربان صدقه علي رفت، همه به مادربزرگ خيره شده بوديم كه يك دفعه رو به من كرد و گفت: نبات را به عنوان شيريني داده ام چون علي براي اولين بار به خانه من آمده، نمك را هم براي نمك گير شدن توي دستش ريخته ام كه زود به زود به ديدنم بيايد، لبخندي زدم وتشكر كردم، تازه دوهزاريم افتاده بود كه اين رسم و رسوم قديمي مادربزرگم است. هميشه مادربزرگ مارا با كارهاي قديمي اش غافل گير مي كند. چه خاطره ي خوبي برايم به يادگار گذاشت اين كارش هيچ وقت از ذهنم بيرون نمي رود و من هم، رسم و رسوم مادربزرگ را با خودم به آينده خواهم برد.
موضوع: "بدون موضوع"
ایرانگردی البرز: طالقان
طالقان يكي از شهرستان هاي استان البرز است، اصالت من هم به آنجا بر مي گردد، روستاي اورازان، يكي از روستاهاي طالقان است كه آب و هواي كوهستاني و بكر دارد و پر است از درخت هاي گردو، آلبالو و آلو، تمام ساكنين روستا سادات هستند، تمام اوقات فراغت كودكي من هم در اورازان سپري شد، وقتي پنج ساله بودم پدرم در بالا محله روستا، خانه اي با حياط بزرگي ساخت كه از حياطش تمام روستا زير پايمان بود، روبروي خانه مان هم خانه قديمي جلال آل احمد بود، جلال آل احمد نويسنده معروف، يك كتاب به نام اورازان دارد و تمام رسم و رسوم و حتي لهجه هارا هم در آن به خوبي نوشته است، زيبايي اين روستا به خاطر بكر بودن و امام زاده اش است، امام زاده سيد علا الدين و سيد شرف الدين كه اين دو بزرگوار از نوادگان امام محمد باقر عليه السلام هستند. مي توانيد براي اطلاعات بيشتر درباره روستا و شهداي روستا به ادرس زير مراجعه كنيد.
shohadayeorazan.persianblog.ir
#ايرانگردي_البرز
خانه پدري ام نزديك رودخانه اي ست كه بر روي آن يك پل قديمي به نام پل دختر كرج يا پل شاه عباسي قرار داد، اين پل از سازه هاي دوره صفويه است، وقتي كوچك بودم، هميشه ارزو داشتم از روي پل به آن سوي پل بروم،اما چون كمي قديمي بود و كنارش ايستگاه تاكسي بود مادرم اجازه نمي داد، امسال بعد از سال ها، پل قديمي نو نوارشد و يك محوطه زيبا دور و اطرافش درست كردند و رودخانه زير پل، براي خودش نمايي پيدا كرد، حالا هروقت دلم بخواهد مي توانم از رويش بگذرم و حتي براي ديدن رودخانه به زير پل بروم.
به قلم :سیده مهتا میراحمدی
يادش بخير وقتي دختربچه بودم هرسال عيد، با كاميون سبز پدرم راهي مشهد مي شديم، اتاق خوابمان پشت كاميون بود و رستوران مان برنجي بود كه مادرم روي شعله هاي كوچك پيكنيك مي پخت، چقدر آن روزها شيرين بود نه ولخرجي اي دركار بود نه فيس و افاده اي، اما حالا چشم تو هم چشمي جاي همه اين ها را گرفته….
به قلم: سيده مهتا ميراحمدي
يادش بخير دورهمي هاي اخر هفته، خانه مادربزرگم، وقتي دم غروب مي شد كنار پنجره، نزديك راه پله هاي زيرزمين، منتظر آمدن عمه و بچه هايش مي ماندم، هميشه پنج شنبه ها خانه مادربزگ بوديم، مادربزرگ كلي برايمان خوراكي مي آورد و آقاجون هم با لهجه طالقاني از خاطراتش مي گفت، من هم دست و پا شكسته حرف هايش را مي فهميدم، ديشب دوباره همه آن خاطرات از مقابل چشمانم گذشت، اين بار دورهمي اخر هفته بعد از سال ها…. اما ديگر نه خانه ما انجا بود نه خانه عمو و نه آقاجون…
زنگ در را زديم، نشستيم و حال و احوال كرديم، به عكس هاي روي ديوار خيره شدم، عكس هاي قديمي اي كه آدم هاي داخلش ديگر وجود خارجي نداشتند و مادربزرگ با خاطراتشان زندگي مي كرد، به اتاق رفتم تا چادرم را عوض كنم، گنجه هاي قديمي اي كه مادربزرگ همه خرت و پرت هايش را انجا مي گذاشت توجهم را جلب كرد، زيرلب، لبخندي زدم و ياد آن روز ها افتادم كه با نوه هاي ديگر دنبال كليد هايش مي گشتيم تا در آن هارا باز كنيم و از محتويات داخلش باخبرشويم، خلاصه همه خانه برايم سرشار از خاطرات قديمي بود، خاطراتي كه ياد كردنش، هم باعث خوشحالي بود، هم باعث ناراحتي.
موقع شام براي كمك، همه به آشپز خانه رفتيم، هركس كاري انجام مي داد،مادربزرگ هم كنار ديگ منتظر ديس ها بود، من هم به خاطر عذر موجهم كنارش نشستم، زيرلب در گوشم گفت:(( توي خونه براي هفته بعد كه مهمان هاي شوهرت زياد رفت و امد مي كنند برنج دارين؟ منم بالبخند گفتم: اره داريم اما بدون معطلي گفت ده كيلو برنج برايت مي گذارم و با ماشين بابات برايت ميفرستم، موقع رفتن هم روغن محلي يادت نرود، )) از همان اول دست و دلباز بود،جايي براي اعتراض هم وجود نداشت چون هيچ وقت كسي نمي تواند به او نه بگويد، من هم در جوابش لبخند زدم و تشكر كردم. خلاصه سفره را چيدند،همه سر سفره بعد از سالها دوباره كنار هم نشستيم و غذا خورديم و حرف زديم، خانم ها سمت راست سفره، آقايون سمت چپ، مادربزرگ هم بالاي سفره، چقدر ديدن اين صحنه براي همه دلنشين بود، اما كم كم آخر شام بغض گلوي همه را گرفت، جاي خالي آقاجون كه بالای سفره می نشست و اخر شام دعاي سفره را مي خواند بسيارخالي بود، اينبار ما براي او دعا كرديم و فاتحه خوانديم و با يادش دورهمي را كامل كرديم..
پ ن: اين مطلبم رو يك ماه پيش قبل دنيا اومدن پسرم نوشتم.
به قلم سيده مهتا ميراحمدي
<<وااااااااااي يعني هفته ديگه عيده؟؟؟؟
شما خونه تكوني كردين؟؟؟
كم كم شكوفه هاي بهاري هم پيداشون ميشه، بيايم اين اخر سالي دلمون رو هم، خونه تكوني كنيم و گرد و خاكش رو از بين ببريم>>
اينها جمله هايي ست كه اين روزها بيشتر به گوشم مي خورد، هركس با تعبيري از عيد دلش را خوش مي كند، همين خانه تكاني دل، خودش داستان مفصلي ست، اصلا چرا هميشه بايد خودمان دل خودمان را بتكانيم و غم وغصه هايش را يك دفعه اخر سال بريزيم دور و يك خاك هم رويش بريزيم و ديگر به سراغش نرويم؟ چرا با هم خانه دل را نتكانيم؟
بعضي دل ها انقدر پر، شكننده و وصله پينه هستند كه اسفند هم، از پس تكاندنش بر نمي آيد.
دستي دستي دل هايمان را دفن مي كنيم و خريد خرت و پرت براي خانه را بولد، كاش به جاي اينها روبروي هم مي ايستاديم و از خطاهايمان صحبت مي كرديم.
من مي خواهم امسال خانه دلم را اينگونه بتكانم، اگر كسي را آزرده خاطر كرده ام، دوباره خوشحالش مي كنم و از دلش درمياورم تا ديگر او نخواهد اخر سالي غم هايش را زير پاهايش چال كند، و اگر كسي مرا از خود رنجانده، روبرويش مي ايستم و از غمي كه توي چهره ام نشانده صحبت مي كنم، شايد دوباره به خودش بيايد و دلم را به دست آورد. شايد با اين كار، اين عيد و سال جديدي كه پيش رويم است از عيد هاي سال هاي پيش ام خوش يمن تر باشد.
به قلم سيده مهتا ميراحمدي
چند وقتی بود دست به کیبورد نشده بودم و روزمرگی هایم را در وبلاگ منتشر نمی کردم، و فقط به اینیستاگرام اکتفا می کردم،در اصل دستانم و ذهنم احساس نا امیدی می کردند، حال تایپ کردن را هم نداشتم، یک ماه و نیمی می شود که از اینترنت کمتر استفاده می کنم و به قول خودمان در حال ترک هستم، مهتایی که روزانه چند گیگ چند گیگ حجم استفاده می کرد تبدیل شده بود به مهتایی که روزانه فوقش200 مگ حجم استفاده می کرد،این برای خودم و اطرافیانم بسیار عجیب بود، مثلا وقتی خانه پدرم بودم و بعد از حوزه با عجله تمام به مادرم می گفتم:«« زود لباس زینب رو تنش کن الان اسنپ میاد دم در، باید برم خونه تا زینب خوابش نبرده »»پدرم هم با خنده گفت:«« چیه عجله داری ؟؟لپ تاپت منتظرته؟؟»»منم با خنده گفتم:«« نه دیگه ترک کردم.»»
خلاصه تصمیم گرفته بودم، تا قبل از به دنیا آمدن پسرک، کمی بیشتر برای خودم و زینب باشم، حالا این هفته آخر هم انگار ثانیه به ثانیه اش هزار سال می گذرد، البته حدود چند هفته ای می شود که دائم بازیچه دکتر های مطب و بیمارستان می شوم، مطب شخصی یک حرف می زند و بیمارستان دولتی یک حرف، کلا مرا درگیر خودشان کردند و اعصاب برایم نگذاشتند، آخر سر هم طبق فرمایش دکتر بیمارستان یک روز بعد از تاریخ اصلی زایمان برایم وقت عمل گذاشتند، کلا شانس هم ندارم :) پس بیخیال.
یک هفته پیش تمام خانه را تمیز کردم تا برای ورود فرزند دوم آماده باشم و دیگر روز های آخر، استرس خانه را نداشته باشم و با خیال راحت با فرزند دوم وارد خانه بشوم، پس از نظر خانه هم، همه چیز بر وفق مرادم بود، اما دیگر این هفته آخر باید مال من و دخترک باشد، تا کمی با او خلوت کنم و درباره برادرش بیشتر با او صحبت کنم، تا وقتی که به خانه می آید ذهنش آماده باشد و با مهربانی تمام برادرش را در آغوش بگیرد، البته می دانم که زینب با برادرش کنار می آید، چون از همان اول زینب حق خواهری را به جا اورد و با مهربانی از حق خودش گذشت، گاهی واقعا حس می کنم که درون نام زینب معجزه هاییست که بدون دخالت من یا چیز دیگری خودش اثرش را در وجود دخترک می گذارد. این روز ها از ته دل خوش حالم که اسم دخترم را زینب گذاشتم، ان شالله خود دخترک هم معجزه های اسمش را در آینده بفهمد و او هم برای فرزندانش نام های نیکو انتخاب کند.
“ارمیا” رمانی جذاب و پر کشش، از رضا امیرخانی است در حوزهی ادبیات داستانی دفاع مقدس که به زندگی یک دانشجوی مهندسی و تک فرزند، از یک خانواده ی ثروتمند تهرانیِ بالاشهری به اسم ارمیا میپردازد.
ارمیا به جبهه میرود و با مصطفی، رزمندهی هم سن و سال و تهرانی اما جنوب شهری و نسبتا فقیر، آشنا، دوست، رفیق و بسیار مأنوس میشود.
ارمیا عارف مسلک است و مخاطب هر آن، انتظار شهادتش را میکشد اما همان اوایل کتاب و اواخر جنگ مصطفی، شهید، و مسیر زندگی ارمیا بکل عوض میشود.
جنگ تمام میشود اما برای ارمیا زندگی، دیگر مثل سابق نیست. این موضوع به تنهایی درد کمی نیست اما برخوردهای توهین آمیز و زخم زبانهای مردمی که بچه های جنگ را درک نمیکنند و همه چیز را از زوایه نگاه مادیات میبینند زندگی را برای ارمیا دردناکتر و پیچیدهتر میکند.
ماجراهای ریز و درشت، اتفاقات تلخ و شیرین و خاطرات جبهه که مرتب مرور میشود؛ داستان زیبای ارمیا را پیش میبرد و خواننده را مشتاقانه با خود همراه میکند. پیشنهاد میکنم مطالعه ی این کتاب خوب را از دست ندهید.
یا ایها السطان ابالحسن……
سلام باز در به در شب شدم اقا نیازم هوای حرم است .پیاده قدم برمی دارم به سمت بست نواب صفوی خاطره انگیزترین مسیر تا رسیدن به تو…..
و طعم دونات تازه ای که خوردنش عادت هر باره شده، به راستی هر چه که نام تو را بگیرد جور دیگریست
اندک اندک نزدیک می شوم به ورودی خواهران پرده را کنار میزنم لبخند دلنشین خادمت که میگوید :بفرمایید التماس دعا .
با اذن دخول اجازه دادی وارد شوم .
من میهمان منتظر حضور صاحب خانه ام . مسیر را بلدم ، رواق دار الحجه باب ورود صحن انقلاب را با سرعت قدم بر میدارم حالا با جرعه ابی از سقا خانه پذیرایی میکنی ،تا خستگی از جانم برود. حالا میگویی بنشین رو برویم از احوالت چه خبر درد دل کن .
اما درد و دلم زیاد است نمی توانم همان گوشه دنج مان می ایستم فقط نگاه و نگاه و باز هم نگاه ….
که دخترم صدا میزند این سوال را چطور حل کنم ؟همه چیز خراب شد حسم رفت .
چرا اجازه ندارم حتی خیالی هم که شده در حرمت بگردم ؟! باور کن هرروز خودم را در ان مکان میبینم تا به واقعیت مبدل شود .
همین هفته پیش بود که با ناراحتی تمام جلوی لبتابم نشسته بودم و داشتم به حال زوار اربعین غبطه می خوردم و داستان قلک کربلای پارسالم را می نوشتم،آن شب، شب سختی برایم بود با غصه تمام زیر لب یک بیت شعر زمزمه می کردم:««زوار اربعیـن بہ سلامـتـ سفـر،ولـی یادی کنید از آنکه قسمتش نشد سفر»» گوشی ام را برداشتم و تصمیم گرفتم شعر را برای همه کسانی که می خواستند به کربلا بروند بفرستم، با دستان لرزان تایپ کردم، یک به یک روی اسم هایشان تیک می زدم، آهی کشیدم و با چشمان خیس پیام را فرستادم. همه در جواب گفتند چشم.
یکی دو روز گذشت، بعداز حوزه راهی خانه مادر شدم تا دخترک را بردارم، آن روز برخلاف روزهای دیگر با اصرار های مادرم ماندم و نهار را با آنها خوردم، مادر وخواهرم داشتند درباره ویزا و پاسپورت هایشان صحبت می کردند، آن لحظه تحمل کردنش برایم به شدت سخت بود، انگار همه غم های عالم روی سرم خراب شده بودند، لقمه از گلویم پایین نمی رفت و با بغض تمام همانطور که سرم پایین بود و به بشقاب خیره شده بودم گفتم:«« امسال که دارید همه رو با خودتون میبرید پس فقط منو زینب مزاحمتون بودیم؟؟»» ازشدت بغض سرم را بالا نمی آوردم تا اشک هایم سرازیر نشود، مادر و خواهر جوابی نداشتند بدهند و سکوت کرده بودند،بعد از چند دقیقه مادرم انگار از این رو به آن رو شده بود، فکرش را هم نمی کردم، مادرم از بعد همان سفر پارسال می گفت :دیگر عمرا تو و زینب را کربلا ببرم بگذار بزرگ شود با شوهرت برو، اما حالا رو کرد و به من گفت باشه تو هم بیا عیبی ندارد اصلا مهم نیست که زینب مارا اذیت بکند و توی راه شیطنت بکند، تو فقط شوهرت را راضی کن، گفتم اگر هم بخواهم بیایم قلکم خالی ست و پول ندارم، مادرم خندید و گفت آدم برای سفر کربلا هیچ وقت نمی گوید پول ندارم همین که عزمش را جزم کند امام حسین کمکمش می کند، همان لحظه بود که انگار توی اسمان ها در حال پرواز بودم و چشمانم از شدت خوشحالی برق می زد، پاشدم و با خوشحالی توی ذهنم ته مانده های کارت بانکی ام را حساب می کردم،خب فلان قدر ته این کارت مانده و …، یک دفعه یاد کارت هدیه همایش امسال فعالان فضای مجازی قم افتادم، دیگر بال دراورده بودم و همان جا بود که گفتم این هم تلاش 1 سال فعالیتم توی فضای مجازی ست پس قلکم آن قدر ها هم که فکر می کردم خالی نبوده.
با استرس راهی خانه شدم، آن روز ازشانس من، همسرم مرخصی گرفته بود و خانه بود، تا زمانی که بخواهم ازش اجازه بگیرم 100 کیلو لاغر کرده بودم، می دانستم تنها جوابی که می خواهد به من بدهد، نه است، اما وقتی مادرم راضی شده بود دیگر شک نداشتم که امام حسین همسرم را هم راضی می کند. بالاخره دلم را به دریا زدم و بحث را به کربلا کشیدم،اصلا باورم نمی شد، امسال همسرم راحت تر از پارسال اجازه سفر داد، اما شرط و شروطی هم گذاشت که با جان و دل پذیرفتم، ذوق زده بودم و خوشحال، همان شب بود که گفتم اگر امام حسین بطلبت، طلبیده ست و هیچ کس نمی تواند مانع رسیدنت به او شود، حتی قلک نصفه و نیمه
حالا این من و این دخترک و این تودلی و ویزای توی دستمان…
و ما دو نفر و نصفی راهی کربلا می شویم…
این هم عکس مهر ویزای ما